جدول جو
جدول جو

معنی لتحر - جستجوی لغت در جدول جو

لتحر(لَ تَ)
دهی از دهستان بخش مرکزی شهرستان کاشان، واقع در دوهزارگزی باختر کاشان. دامنه و معتدل، دارای 1940 تن سکنه. شیعه. فارسی زبان. آب آن از چشمۀ سلیمان فین و رود خانه قمصر. محصول آنجا غلات و تنباکو و پنبه و میوه و صیفی. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان قالی بافی است و دبستانی نیز دارد. قلعه خرابۀ قدیمی جلالی بین کاشان و لتحر واقع است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لوازم التحریر
تصویر لوازم التحریر
اسباب و وسایل نوشتن، نوشت افزار
فرهنگ فارسی عمید
(لَ)
نام دهی جزء دهستان رودباربخش معلم کلایۀ شهرستان قزوین، واقع در سه هزارگزی شمال معلم کلایه. دارای 152 تن سکنه. شیعه تاتی فارسی زبان. آب از چشمه. محصول آنجا غلات و لوبیا و گردو و عسل و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و گلیم بافی و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(لَ زِ مُتْ تَ)
اسباب و آلات نوشتن از قلم، سر قلم، کاغذ، دوات، مرکب و غیره. نوشت افزار
لغت نامه دهخدا
(تَ سُتْ تَ)
آنست که اختلاف دو کلمه در هیأت بود، چون برد و برد. (از تعریفات جرجانی ص 36). شمس قیس و وطواط این گونه تجنیس را تجنیس ناقص نامیده اند. رجوع به تجنیس ناقص شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
گرسنه گردیدن. (منتهی الارب). گرسنه شدن. (تاج المصادر بیهقی). گرسنگی. جوع
لغت نامه دهخدا
(زَ فَ لَ)
کلوخ انداختن بر اندام یا به روی کسی پس داغ دار ساختن یا کور کردن چشم وی را، نگاه کردن به کسی، آرمیدن با زن، چیزی باقی نگذاشتن نزد کسی، به دست زدن کسی را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ حا)
تأنیث لتحان. گرسنه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ تِ / لَ)
رجل لتح، مردخردمند رسا در امور زیرک. لتحه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ تَ)
مقداری است و آن به وزن نیم من تبریز باشد که سیصد مثقال است، ظرفی را گویند که در آن شراب و غیره کنند. (برهان). رطل معرب آن است. (جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(لُ تِ)
دوک ساکس. امپراطور آلمان (1125- 1137 میلادی). مولد سوپلین بورگ در حدود سال 1060 م
پسر لوئی دوترمر و ژربرژ. پادشاه فرانسه (954- 986 میلادی). مولد به سال 941 م
لغت نامه دهخدا
(لُ تَ حَ)
لتح. لتح. مرد خردمند رسا در امور زیرک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
کلوخ پرت کردن به سوی کسی، کور کردن چشم کسی را، نگاه کردن، گادن گرسنه گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
واحدی معادل نیم من تبریز و برابر 30 مثقال، ظرفی که در آن شراب و مانند آن کنند رطل
فرهنگ لغت هوشیار
اسباب و آلات نوشتن از قلم و سر قلم و کاغذ ودوات و مرکب و غیره، نوشت افزار
فرهنگ لغت هوشیار
روز نوشت روز نوشتن: ودرسلک نوکران و ملازمان او انتظام یافته تا یوم التحریر از خاکروبان آن عتبه علیه است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لوازم التحریر
تصویر لوازم التحریر
نوشت افزار
فرهنگ واژه فارسی سره
اگر بیند که سوره تحریم می خواند، دلیل که درخانه خود کار به نفاق کند و به دل نگاهداشت ایشان نجوید. محمد بن سیرین
از محارم دور بود.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
وزنی به اندازه ی چهارکیلویکان شمارش برای پشم، پنبه، نخ و
فرهنگ گویش مازندرانی
درختی که برای تخته کردن مناسب باشدکنده ای که از آن تخته کشند
فرهنگ گویش مازندرانی
دولنگه ی در، نوعی تله ی پرنده گیری، نام راهی مالرو از خیرودکنار
فرهنگ گویش مازندرانی