جدول جو
جدول جو

معنی لتاسه - جستجوی لغت در جدول جو

لتاسه
خویش
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تاسه
تصویر تاسه
ملال، اندوه، تالواسه، تلوسه، تلواسه، تفسه، تاس برای مثال یار هم کاسه هست بسیاری / لیک هم تاسه کم بود یاری (سنائی۱ - ۴۴۷ حاشیه)
نگرانی، بی تابی، اضطراب، تیرگی چهره و فشردگی گلو از غم و درد
فرهنگ فارسی عمید
(سَ / سِ)
اندوه و ملالت. (جهانگیری) (برهان) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). اندوه. (مهذب الاسماء). تاسا. (فرهنگ جهانگیری). مانند تالواسه بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 440). تلواسه. محمّد معین در حاشیۀ برهان آرد: گورانی ’تاسه’ انتظار آمیخته با بیقراری. گیلکی ’تاسیان’ اندوه در نتیجۀ سفر عزیزی:
وی ته تلواسه دیرم بوره بوین
هزاران تاسه دیرم بوره بوین.
باباطاهر (چ سوم کتابفروشی ادیب 1331 ص 137).
علامت وی آن است که تاسه و غمی اندر آن کس پدید آید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
یار همکاسه هست بسیاری
لیک همتاسه کم بود یاری.
سنایی.
مرد را از اجل بود تاسه
مرگ با بددل است همکاسه.
سنایی.
درین جهان که سرای غمست و تاسه و تاب
چو کاسه بر سر آبیم و تیره ازسر آب.
سوزنی (نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف ص 183).
تو با من نسازی که از صحبت من
ملالت فزاید شما را و تاسه.
انوری.
، اضطراب و بیقراری. (برهان) (آنندراج) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). بیطاقتی. (فرهنگ اوبهی). تلواسه:
تاسه گیرد ترا ز حق شنوی
من بگویم رواست شو تو بتاس.
عنصری.
خواجه در کاسۀ خود صورتکی چند بدید
بیم آن بد که بگیرد بوجودش تاسه
چون یقین گشت از آنها که غذایی نخورند
گفت هرگز به از اینها نبود همکاسه.
اثیرالدین اومانی (از آنندراج).
، فشارش و فشردن گلو بسبب سیری یا ملال و اندوه دیگر. (برهان) (ناظم الاطباء) .افشردن گلو باشد از ملالت یا سیری. (فرهنگ خطی کتاب خانه لغت نامۀ دهخدا بنقل از رسالۀ حسین وفایی). کرب. (مهذب الاسماء). فشرده شدن گلو از ملالت یا از پری. (صحاح الفرس). تالواسه. تلواسه: و هرگاه که با صفرا آمیخته باشد (شراب انگوری ناگواریده اندر معده) منش گشتن و کرب آرد و بپارسی کرب را تاسه وتلواسه گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و زبان درشت باشد و سرخ و تبها با تاسه و غثیان. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، تیره شدن روی را که از غم و الم به هم رسیده باشد. (برهان). سیاهی روی که از اندوه پدید آید. (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ خطی کتاب خانه لغت نامۀ دهخدا). تفسه. کلفه. (شرفنامۀ منیری). تیرگی روی از غم و الم. (ناظم الاطباء)، میل به خوردنی و خواهش به چیزی را گویند و این حالت بیشتر زنان آبستن و مردان تریاکی را دست دهد. (برهان). در اصفهان اکنون، هم خوردن دل و استفراغ و خواهش زیاد به چیزهای زن آبستن را که در شهرهای دیگر ’بیار’ و ’ویار’ گویند، تاسه میگویند. (فرهنگ نظام). میل و خواهش به خوردن چیزی نامناسب چنانکه در زنان آبستن پیدا میشود. (ناظم الاطباء)، اشتیاق به شهر و کشور یا شخصی بهنگام غربت: طعن زدند و گفتند: ’اشتیاق الرجل الی بلده و مولده’. محمد را تاسۀ مکه میباشد که شهر و مولداو است برای آن روی در نماز به او کرد. (تفسیر ابوالفتوح رازی). رجوع به تاسه آوردن و تاسه کردن شود، مرطوبی. (برهان) (ناظم الاطباء)، صدای نفس کشیدن و برآوردن مردمان فربه. (برهان). آواز نفس کشیدن و نفس برآوردن مردمان فربه. (ناظم الاطباء)، پی در پی نفس زدن مردم و اسب و حیوان دیگر از کثرت گرما یا تلاش کردن و دویدن. (برهان) (ناظم الاطباء). حشی. ربو. (منتهی الارب). رجوع به تاسه برافتادن شود: و دشخواری دم زدن و سرفه زیادت گردد و چون گشاده خواهد شد و ریم بیرون خواهد آمد تبی گیرد هرزه سخت و اندر بیمار تاسه و دم زدن متواتر پدید آید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بهمه معانی رجوع به تاس و تاسا و تاسیدن و تاسانیدن وسایر ترکیبات تاس و تاسه و تلواسه و تالواسه شود
لغت نامه دهخدا
(لُ سَ)
لقمه یا طعام کمتر از لقمه. (منتهی الارب). لقمه. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(لُ سَ)
طعام اندک. لهاس. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لُ سَ)
حاجت و نیاز. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لِ سَ)
شیر ماده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سُ خَ)
باطل کردن
لغت نامه دهخدا
تصویری از لهاسه
تصویر لهاسه
خوراک اندک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لواسه
تصویر لواسه
نواله گراس کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لحاسه
تصویر لحاسه
شیر ماده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاسه
تصویر تاسه
اندوه و ملامت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لماسه
تصویر لماسه
نیاز نیازی که برآورده شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاسه
تصویر تاسه
((س ِ))
اندوه، ملالت، اضطراب، بی تابی، ویار، میل شدید به خوردن بعضی از میوه ها یا خوراکی ها که بیشتر به خانم های آبستن دست می دهد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تاسه
تصویر تاسه
نفس زدن پیاپی انسان و حیوان از کثرت گرما یا تلاش
فرهنگ فارسی معین
اضطراب، بی تابی، بی قراری، تشویش، تلواسه، نگرانی، اندوه، حزن، غم، ملالت
متضاد: نشاط، شادی، غربت زدگی، غم غربت، نوستالژی، بغض، عقده، ویار، له له زدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تاسه
فرهنگ گویش مازندرانی
تخته های چوبی پیشگاه ایوان یا پرتگاه خانه
فرهنگ گویش مازندرانی
سیلی، طپانچه
فرهنگ گویش مازندرانی
کف دست
فرهنگ گویش مازندرانی