جدول جو
جدول جو

معنی لتء - جستجوی لغت در جدول جو

لتء
(زَ رَ تَ)
دور کردن چیزی را. راندن، گذشتن، انداختن تیر، آرمیدن با زن، کم کردن، تیزدادن، پلیدی انداختن، تیز نگریستن، زادن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لته
تصویر لته
پارچۀ کهنه، ژنده
فرهنگ فارسی عمید
(زَ)
آب خوردن سگ از خنور و جز آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ جَ)
لفاء. بازکردن پوست آن را و برهنه نمودن و بازگشادن، بازکردن باد ابر را از هوا، بازکردن گوشت از استخوان. (منتهی الارب). گوشت از استخوان و پوست از چوب بازکردن. (تاج المصادر) ، به عصا زدن، زدن، برگردانیدن و مایل کردن از رأی کسی را، غیبت کردن، دادن حق کسی را، باقی ماندن. لفی ٔ، باقی ماند. (منتهی الارب). لفی ٔ الشی ٔ و لفاً، بقی . (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَخْوْ)
زدن کسی را، حق کسی را به وی دادن، بر زمین افکندن کسی را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
به عصا زدن. (تاج المصادر). به چوبدستی زدن. (آنندراج). متاءه بالعصا متاءً، به چوب دستی زد او را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کشیدن رسن را و دراز نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
فله (آغوز) دوشیدن. (منتهی الارب) (تاج المصادر) ، خورانیدن قوم را فله. (منتهی الارب). کسی را فله دادن. (تاج المصادر) ، جوشانیدن فله را، نخستین آب دادن کشت را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَبْءْ)
نام قبیله ای است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
ژولین ویود، پیر. صاحب منصب بحریه و داستان نویس فرانسوی. مولد ’رشفر- سور- مر’ (1850-1923 میلادی)
لغت نامه دهخدا
(زُ)
بخشیدن کسی را، پر کردن، نیکو چرانیدن شتران، زائیدن مادر بچه را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ لَ)
دهی از دهستان شاخن بخش درمیان شهرستان بیرجند واقع در 62هزارگزی شمال باختری درمیان و 17هزارگزی شمال راه شوسۀ عمومی قاین به زاهدان، کوهستانی و معتدل. دارای 52 تن سکنۀ شیعۀ فارسی زبان. آب آن از قنات، شغل اهالی زراعت و راه مالرو و محصول غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
طایفه ای از طوایف ناحیۀ مکران. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 101)
لغت نامه دهخدا
(لَتَ / تِ / لَتْ تَ / تِ)
کهنه. خرقه. پینه. قطعه ای از جامۀ کهن یا نو. ژنده. پارۀ جامه. (برهان). فرام. فرامه. رکو. رکوه. روکا. لجام (در معنی لته). معرکه:
دوزیم قبا بهر قدت از گل سوری
تا خلعت زیبای تو از لته نباشد.
امیرخسرو.
لتۀ گیوه شده جامۀ منعم قاری
دلق درویش بدان سیرت و سان است که بود.
نظام قاری (دیوان البسه ص 60).
پیراهن شسته ام دو صدره ای دل
پوسیده و لته شده و بیحاصل.
نظام قاری (دیوان البسه ص 123).
قاری لت کتان که کنون میکنی نگه
روزی چو لته لت زده در زیر پا رود.
نظام قاری (دیوان البسه ص 66).
بزد کوه را ژنده دلقی عصا
که ای سرزده لته چین گدا.
نظام قاری (دیوان البسه ص 176).
موسی را در لته ای پیچیده و در تنور انداخت. (قصص الانبیاء ص 90). طلاسه، لتۀ پاک کردن لوح. کقل، لته پارۀ گردن گاو که زیریوغ باشد. ممحاه، لته پاره ای که بدان پلیدیها پاک کنند. (منتهی الارب). مطرده، لته پاره ای تر که بدان تنور را پاک کنند. طحربه، لته پاره. طخربه، لته پاره. هرشفه، لته پاره ای که بدان آب باران بردارند از زمین و در دلو فشارند به خشک سال. (منتهی الارب). ما علیه قزّاع ، ای قطعه خرقه، نیست نزد او لته پاره ای. قشاع،یقال ما علیه قشاع، ای قزاع نیست نزد او لته پاره ای. (منتهی الارب). قنبع، لته پارۀ دراز مانند کلاه دراز که کودکان پوشند. (منتهی الارب). کماد، لتۀ چرکین که گرم کرده بر عضو دردناک نهند و آن مفید ریح است. (منتهی الارب). جمجم، گیوه و آن پاافزاری است که زیر آن از لته و بالای آن ریسمان باشد، معرّب چمچم. (منتهی الارب). لتۀ حیض، رکوی حیض، کهنۀ بی نمازی، کهنۀ پیش زنان، خرقۀ حائض، ثمله، محیضه، حیضه، معباءه. (منتهی الارب). فرصه، لته یا پنبه پاره و جز آن که زن حائض اندام خود را بدان پاک سازد. (منتهی الارب).
- لته به دهن نیامدن، دستمال پیش دهن گرفتن در حالت افراط خنده چنانکه گویند اختیارش از خنده رفت و لته به دهن نیامد. (آنندراج).
- مثل لتۀ حیض، سخت بی آبرو شده از دشنامهای شنوده و استخفافها.
- مثل لتۀ حیض کردن کسی را، او را دشنام های بسیار دادن. تمام عیوب وی را برشمردن.
، پالیز خربزه و خیار. (آنندراج) ، تخته های مستطیلی است که در بعض نقاط گیلان بجای سفال استعمال میشود
لغت نامه دهخدا
(لِ تُ)
نام مادر آپولن و زن زئوس
لغت نامه دهخدا
(لُ تُ)
نوعی قماربازی است، بدینگونه که بر سی صفحۀ مقوائی (کارت) سه ردیف و هر ردیف نه خانه نقش شده و اعدادی از یک تا نود در آن خانه ها (در هر خانه یک عدد) نگاشته شده است و نود مهرۀ چوبین که بر هر یک عددی از اعداد نودگانه (یک تا نود) منقوش است در کیسه ای قرار دارد، بازی کنندگان یک یا چند صفحه (کارت) در اختیار گیرند و یکی آغازد و از کیسه مهره برآورد و شمارۀ منقوش بر آن مهره بخواند هر صفحه که اعداد خانه های یک ردیف از سه ردیف آن زودتر از کیسه برآید و خوانده شود برنده باشد
لغت نامه دهخدا
(لَ تِ)
شیرین. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
لطوء. دوسیدن به زمین و چسبیدن. (منتهی الارب). به زمین وادوسیدن. (تاج المصادر) ، به چوب دستی زدن یا خاص است بر پشت زدن به عصا. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ هََ)
قصد کردن کسی را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَدْیْ)
دست بر کسی زدن آشکارا و نهان، تمامی چیزی را گرفتن، نگریستن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ تَ)
زخم و جراحت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ خُ)
دوختن جامه را، ریشه تافتن، چنانکه گلیم را، بستن، چنانکه گره را، زدن، رفث. مباضعت. جماع کردن، پیوسته نگریستن، فرودآوردن متاع را از شتران. (منتهی الارب) ، بستن و استوار کردن دیوار را. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لتی
تصویر لتی
منسوب به لت. یا دریک لتی. در یک لنگه یی
فرهنگ لغت هوشیار
استواری پا بر جایی، برچفسیدن، جامه پوشیدن، نیزه زدن، بایسته دانستن
فرهنگ لغت هوشیار
کلوخ پرت کردن به سوی کسی، کور کردن چشم کسی را، نگاه کردن، گادن گرسنه گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لته
تصویر لته
کهنه، پینه، ژنده، پاره جامه، لجام، لنگه در
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لتد
تصویر لتد
مشت زدن لت زدن
فرهنگ لغت هوشیار
واحدی معادل نیم من تبریز و برابر 30 مثقال، ظرفی که در آن شراب و مانند آن کنند رطل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لتغ
تصویر لتغ
گزیدن، زدن بتمشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لتک
تصویر لتک
نوعی بازی در قدیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لتم
تصویر لتم
زدن بر بینی کسی لت، تیر انداختن زخم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لتن
تصویر لتن
شیرین
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی بازی و قمار و آن چنین است که بر 30 صفحه مقوایی (کارت) 3 ردیف و در هر ردیف 9 خانه نقش شده و اعدادی از 1 تا 90 درآن خانه ها (در هر خانه یک عدد) نوشته شده و 90 مهره چوبین که برهریک عددی از اعداد از 1 تا 90 منقوش است در کیسه ای قرار دارد. بازی کنندگان یک یا چند صفحه (کارت) در اختیار گیرند و شخصی را انتخاب کنند. او از کیسه مهره را بیرون میاورد و شماره آنها را میخواند هرصفحه که اعداد خانه های یک ردیف (از سه ردیف) آن زودتر از کیسه بر آید و خوانده شود برنده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لتخ
تصویر لتخ
آلودن، شکافتن، پوست کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لته
تصویر لته
پالیز خربزه، هندوانه، خیار و غیره، کشتزار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لته
تصویر لته
((لَ تُِ))
تکه پارچه کهنه، تخته های مستطیلی که در بعضی نقاط گیلان و مازندران به جای سفال پشت بام به کار برند، لنگه در
فرهنگ فارسی معین