جدول جو
جدول جو

معنی لبیدیون - جستجوی لغت در جدول جو

لبیدیون
(لَ دی یو)
بطنی از هلیامالک. (صبح الاعشی ج 1 ص 332)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لبیدن
تصویر لبیدن
سخن لاف و گزاف گفتن، هرزه گویی کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طبیعیون
تصویر طبیعیون
علمای علوم طبیعی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیلیون
تصویر بیلیون
عددی معادل ۱۰۹، میلیارد
فرهنگ فارسی عمید
حشیشهالسعال، فیخیون، (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
نام خزانۀ زر سرخ و جامه های خاص که ظاهراً تحت نظارت و محاسبۀ وزیر بوده است. مؤلف تاریخ غازان در حکایت سی ودوم در ضبط کار خزانه و ترتیب مهمات و مصالح آن چنین نویسد: پیش از این معتادنبود که کسی حساب خزانۀ پادشاهان مغول نویسد یا آنرا جمعی و خرجی معین باشد.... در این وقت پادشاه اسلام ضبط آن چنان فرمود که خزانه ها جدا باشد هرآنچه مرصعات بود تمامت بدست مبارک در صندوق نهد... بر دفتر مثبت باشد و پادشاه آنرا قفل برزده... و هر آنچه زر سرخ بوده و جامهای خاص... بر قاعده وزیر مفصل بنویسد... و هر آنچه زر سفید و انواع جامها بود که پیوسته خرج کنند خزانه داری و خواجه سرایی دیگر را نصب فرمود... و وزیر جمع آنرا ثبت کرد... خزانۀ اول را نارین ودوم را بیدون میگویند و سبب آنکه تا هر لحظه پروانه را نشان نباید کرد. (تاریخ غازان ج 2 ص 331 و 333)
لغت نامه دهخدا
مرکّب از: بی + دون، کلمه نفی یعنی بدون، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مرکّب از: بی + دین، کافر و بیراه و بی مذهب، (آنندراج)، بی کیش و بی مذهب و ملحد، (ناظم الاطباء)، کافر، بی کتاب، که دین ندارد، (یادداشت مؤلف)، آنکه دین ندارد، بی کیش، لامذهب، مقابل دیندار، زندیق، (مهذب الاسماء) :
بمن بر پس از مرگ نفرین بود
همان نام من پیر بی دین بود،
فردوسی،
گرانمایه کسری ورا یار گشت
دل مرد بیدین پرآزار گشت،
فردوسی،
نگون بخت را زنده بردار کرد
سر مرد بیدین نگونسار کرد،
فردوسی،
ای ملکی کز تو به هر کشوری
بهرۀبیدینان گرم و عناست،
فرخی،
هیچ بیدین به زر او را نتوانست فریفت
ورچه شاهان جهان را بفریبند به زر،
فرخی،
رای را زنده تو بجهاندی و بزدودی همی
زنگ کفر از روی بیدینان به صمصام صقیل،
فرخی،
مرد را در دین روا باشد که جوید دین بعقل
بازگوی آخر که بیدین را علامت چیست پس،
ناصرخسرو،
خسیس است و بیقدر و بیدین اگر
فریدونش خالست و جمشید عم،
ناصرخسرو،
قاضی بیدین از ابلیس لعین پرفتنه تر است،
(گلستان)،
ترا با چنین علم و ادب که داری با بیدینی حجت نماند، (گلستان)،
مرا چه کار به ابن زیاد بیدین است
فرشته را چه سروکاربا شیاطین است،
؟
لغت نامه دهخدا
(لَ)
جایگاهی است به سمرقند و کوی نمدگرانش خوانند. (معجم البلدان). منسوب بدان را لبادی گویند. (انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
شیطرج. لبیدون. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
ناحیتی به آسیای صغیر، (ایران باستان ج 2 ص 1472)
لغت نامه دهخدا
به لغت یونانی رستنیی باشد دوائی که آن را شیتره گویند و شیطرج معرب آن است. (برهان). رجوع به لبیذیون شود
لغت نامه دهخدا
(زَ دی یو)
جماعتی از محدثان منسوب به زید بن علی (ع) مذهباً و نسباً. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به زید بن علی و زیدیه شود
لغت نامه دهخدا
(لیُنْ)
در بعضی ممالک (از جمله ایران، امریکا وتا چندی پیش در فرانسه) مترادف میلیارد یعنی هزارمیلیون، و در بعضی دیگر (از جمله انگلستان، آلمان و فعلاً در فرانسه) بمعنی یک میلیون میلیون میباشد، در فارسی نیز می نویسند: بیلین. (از دائره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
نام چشمه ای واقع در بلوک مالکی شمال قریۀ بیدخون، آب آن از کوه درروک میانۀ بلوک گله دار و بلوک مالکی برخاسته بمسافت صد گز بیشتر از کوه بدره ریخته و چون از درۀ کوه بیرون رود در حوالی قریۀ بیدخون باغها و زراعت را آب دهد و در تمامی سواحل دریای فارس چشمۀ آب شیرین گوارا جز این چشمه یافت نشود، (از فارسنامۀ ناصری)
دهی است از دهستان ثلاث در بخش کنگان شهرستان بوشهر که دارای 200 تن سکنه است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
مرکّب از: بید + گون، برنگ برگ بید، سبز:
چون پرند بیدگون بر روی پوشد مرغزار
پرنیان هفت رنگ اندرسر آرد کوهسار،
فرخی
لغت نامه دهخدا
بخارخداه، نام یکی از شهریاران بخارا که بنا بنوشتۀ نرشخی در تاریخ بخارا مدفن سیاوش را پس از ویرانی آباد نمود و او شوی خاتون بود و پدر طغشاده و بیدون در زمانی که عبیداﷲ بن زیاد مأمور خراسان شد مرده بود وپسر او طغشاده شیرخوار بود و مادرش خاتون بجای او پادشاهی میکرد، رجوع به تاریخ بخارای نرشخی ص 28، 29، 49، 50، 51، 52 و شرح حال رودکی ج 1 ص 88 و 223 شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
به لغت یونانی دوائی است که آن را به فارسی شیتره گویند و معرب آن شیطرج است و به تعریب اشتهار دارد و به عربی عصاب خوانند و درددندان را بغایت نافع است. (برهان). لبیرون. لبیدون. رجوع به ابن البیطار در شرح کلمه ذنب الخروف شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
جمع واژۀ لطینی. مردم لاطین
لغت نامه دهخدا
به سریانی شاهترج است. (فهرست مخزن الادویه). کبعدیا
لغت نامه دهخدا
(قَ دی یو)
پیروان لشکر از اهل حرفه مانند پاره دوز، بیطار، کاسه گر، آهنگر، درزی و مانند آن. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(زَبی بی یو)
ابراهیم بن عبدالله عسکری و چند تن دیگر از راویان را که منسوب به فروختن زبیب اند محدثون زبیبیون و هر یک از آنان را زبیبی گویند. رجوع به منتهی الارب، تاج العروس، شرح قاموس و انساب سمعانی شود
لغت نامه دهخدا
(طَعی یو)
جمع واژۀ طبیعی (در حال رفع). علمای علم طبیعی. رجوع به طبیعی و ضحی الاسلام ج 3 ص 135 شود
لغت نامه دهخدا
(صَ حی یو)
بطنی از زریق اند. (صبح الاعشی ج 1 ص 323)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
لبیرون. شیطرج است. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به لبیذیون شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از لبیذیون
تصویر لبیذیون
یونانی تازی گشته شیتره از گیاهان شیتره از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لبیدن
تصویر لبیدن
هرزه گویی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لبیدون
تصویر لبیدون
لبیذیون بنگرید به لبیذیون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قدیدیون
تصویر قدیدیون
پیروان لشکر پیشه ورانی که سپاه را همراهی می کنند پیرا سپاهیان
فرهنگ لغت هوشیار
جمع طبیعی، کیانیان منسوب به طبیعت مربوط به طبیعت آن چه به طبیعت اختصاص دارد، جبلی ذاتی فطری مقابل صناعی مصنوعی عملی ساختگی، مخلوق مقابل مصنوع، امری که مقتضای طبع باشد چیزی که مسند با ذات شی باشد، یا امور طبیعی. آثار و حرکات و زمانیات و مکان و کلیه اموری که مربوط به ماده و مادیات است. یا تاریخ طبیعی. علوم طبیعی طبیعیات. یا حرارت طبیعی. حرارت غریزی. یا حکمت (علم فن) طبیعی. یکی از شعب حکمت نظری. و آن علم به احوال اجسام طبیعی بحث می کند و موضوع آن جسم است و اصول آن هشت است: سماع طبیعی یا سمع الکیان، سما و عالم - کون و فساد، آثار علویه، معادن، نبات، حیوان، علم نفس. یا عالم طبیعی. طبیعی دان. یاعلوم طبیعی. دانشهایی که از پیدایش و زندگی جمادات نباتات و حیوانات بحث می کنند، کسی که حوادث جهان را منسوب به طبیعت می داند و قایل به نیرویی ما فوق طبیعت نباشد، عالم علم طبیعی طبیعی دان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیدین
تصویر بیدین
آنکه دین ندارد بی کیش لامذهب مقابل دیندار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لیذیون
تصویر لیذیون
شیتره از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیلیون
تصویر بیلیون
هزار ملیون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لبیدن
تصویر لبیدن
((لَ دَ))
سخنان لاف و گزاف گفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیلیون
تصویر بیلیون
عددی معادل هزارمیلیون
فرهنگ فارسی معین