ابن ربیعه بن عامر بن مالک بن جعفر بن کلاب بن ربیعه بن عامر بن صعصعه. یکی از شعراء مخضرمین، از قبیلۀ قیس و از اشراف شاعران. او صاحب چهارمین معلقه از معلقات سبع است که بدین بیت آغاز میشود: عفت الدیار محلها و مقامها بمنی تأبد غولها و فرجامها. حمدالله مستوفی در تاریخ گزیده آرد: لبیدبن ربیعه بن عامر بن مالک از بنی کلاب. صدوپنجاه وهفت سال عمر یافت و پیش از اسلام شاعر بود چون مسلمان شد دیگر شعر نگفت. وفاتش در سنۀ احدی و اربعین بود. لبید شعرهای نیکو دارد، جزالت الفاظ و فخامت عبارات و رقت معانی و اشتمال بر حکم شعر وی را ممتاز کرده است. ابن ندیم گوید دیوان وی را ابوعمرو شیبانی و ابوسعید سکری و اصمعی و طوسی و ابن السکیت هر یک جداجدا گرد آورده اند. گویند لبید 145 سال بزیسته است ودرک صحبت پیغمبراکرم کرده و بنابرآنچه نوشته اند به سال 41 هجری قمری وفات کرده است. از لبید در اشعار گویندگان فارسی زبان بسیار یاد شده است: صلصل خواند همی شعر لبید و زهیر نارو راند همی مدح جریر و خثم. منوچهری. آنگاه که شعر تازی آغازی همتای لبید و اوس بن حجری. منوچهری. نتوانند هم ارزنده شوند اندر ایام تو حسان و لبید... سوزنی. زاهدم امابرهمن دین نه، یحیی سیرتم شاعرم اما لبیدآئین نه، حسان مخبرم. خاقانی. بدین قصیده که یکسر غرائب و غرر است سزد که خوانی صد چون لبید و بشارم. خاقانی. گرچه بد است پیش ازین در عرب و عجم روان شعر شهید و رودکی نظم لبید و بحتری. خاقانی. رجوع به فهرست الموشح و مجمل التواریخ ص 155 و محاسن اصفهان ص 107 و عیون الانباء ج 2 ص 249 و ج 1 ص 146 و 185 و 218 وفهرست الجماهر و فهرست عقدالفرید و فهرست عیون الاخبار و فهرست البیان و التبیین و الاعلام زرکلی شود. صاحب الاصابه آرد: لبیدبن ربیعه بن عامر بن مالک بن جعفر بن کلاب بن ربیعه بن عامر بن صعصعه الکلابی الجعفری ابوعقیل الشاعر المشهور. قال المرزبانی فی معجمه کان فارساً شجاعاً شاعراً سخیاً قال الشعر فی الجاهلیه دهرا ثم اسلم و لماکتب عمر الی عامله بالکوفه: سل لبیدا والأغلب العجلی ما احدثا من الشعر فی الاسلام. فقال لبید ابدلنی الله بالشعر سوره البقره و آل عمران فزاد عمر فی عطائه قال و یقال انه ما قال فی الاسلام الابیتاً واحداً: ما عاتب المرءاللبیب کنفسه والمرء یصلحه الجلیس الصالح. و یقال بل قوله: الحمد ﷲ اذلم یأتنی اجلی حتی لبست من الاسلام سربالا. و لما اسلم رجع الی بلاد قومه ثم نزل الکوفه حتی مات فی سنه احدی و اربعین، لما دخل معاویه الکوفه اذ صالح الحسن بن علی و نحوه. قال العسکری و دخل بنوه البادیه قال و کان عمره مأئه و خمسا و اربعین سنه منها خمس و خمسون فی الاسلام و تسعون فی الجاهلیه. قلت المده التی ذکرها فی الاسلام وهم، والصواب ثلاثون و زیاده سنه او سنتین الاان یکون ذلک مبنیاً علی ان سنه وفاته کانت سنه نیف و ستین و هو احد الاقوال... (الاصابه ج 6 ص 4 و 5). از اشعار اوست: ذهب الذین یعاش فی اکنافهم و بقیت فی خلق کجلد الاجرب. الی الحول ثم اسم السلام علیکما و من یبک حولا کاملا فقد اعتذر. (معجم الادباء چ اروپا ج 1 ص 117 و 309)
ابن ربیعه بن عامر بن مالک بن جعفر بن کلاب بن ربیعه بن عامر بن صعصعه. یکی از شعراء مخضرمین، از قبیلۀ قیس و از اشراف شاعران. او صاحب چهارمین معلقه از معلقات سبع است که بدین بیت آغاز میشود: عفت الدیار محلها و مقامها بمنی تأبد غولها و فرجامها. حمدالله مستوفی در تاریخ گزیده آرد: لبیدبن ربیعه بن عامر بن مالک از بنی کلاب. صدوپنجاه وهفت سال عمر یافت و پیش از اسلام شاعر بود چون مسلمان شد دیگر شعر نگفت. وفاتش در سنۀ احدی و اربعین بود. لبید شعرهای نیکو دارد، جزالت الفاظ و فخامت عبارات و رقت معانی و اشتمال بر حکم شعر وی را ممتاز کرده است. ابن ندیم گوید دیوان وی را ابوعمرو شیبانی و ابوسعید سکری و اصمعی و طوسی و ابن السکیت هر یک جداجدا گرد آورده اند. گویند لبید 145 سال بزیسته است ودرک صحبت پیغمبراکرم کرده و بنابرآنچه نوشته اند به سال 41 هجری قمری وفات کرده است. از لبید در اشعار گویندگان فارسی زبان بسیار یاد شده است: صلصل خواند همی شعر لبید و زهیر نارو راند همی مدح جریر و خثم. منوچهری. آنگاه که شعر تازی آغازی همتای لبید و اوس بن حجری. منوچهری. نتوانند هم ارزنده شوند اندر ایام تو حسان و لبید... سوزنی. زاهدم امابرهمن دین نه، یحیی سیرتم شاعرم اما لبیدآئین نه، حسان مخبرم. خاقانی. بدین قصیده که یکسر غرائب و غرر است سزد که خوانی صد چون لبید و بشارم. خاقانی. گرچه بد است پیش ازین در عرب و عجم روان شعر شهید و رودکی نظم لبید و بحتری. خاقانی. رجوع به فهرست الموشح و مجمل التواریخ ص 155 و محاسن اصفهان ص 107 و عیون الانباء ج 2 ص 249 و ج 1 ص 146 و 185 و 218 وفهرست الجماهر و فهرست عقدالفرید و فهرست عیون الاخبار و فهرست البیان و التبیین و الاعلام زرکلی شود. صاحب الاصابه آرد: لبیدبن ربیعه بن عامر بن مالک بن جعفر بن کلاب بن ربیعه بن عامر بن صعصعه الکلابی الجعفری ابوعقیل الشاعر المشهور. قال المرزبانی فی معجمه کان فارساً شجاعاً شاعراً سخیاً قال الشعر فی الجاهلیه دهرا ثم اسلم و لماکتب عمر الی عامله بالکوفه: سل لبیدا والأغلب العجلی ما احدثا من الشعر فی الاسلام. فقال لبید ابدلنی الله بالشعر سوره البقره و آل عمران فزاد عمر فی عطائه قال و یقال انه ما قال فی الاسلام الابیتاً واحداً: ما عاتب المرءاللبیب کنفسه والمرء یصلحه الجلیس الصالح. و یقال بل قوله: الحمد ﷲ اذلم یأتنی اجلی حتی لبست من الاسلام سربالا. و لما اسلم رجع الی بلاد قومه ثم نزل الکوفه حتی مات فی سنه احدی و اربعین، لما دخل معاویه الکوفه اذ صالح الحسن بن علی و نحوه. قال العسکری و دخل بنوه البادیه قال و کان عمره مأئه و خمسا و اربعین سنه منها خمس و خمسون فی الاسلام و تسعون فی الجاهلیه. قلت المده التی ذکرها فی الاسلام وهم، والصواب ثلاثون و زیاده سنه او سنتین الاان یکون ذلک مبنیاً علی ان سنه وفاته کانت سنه نیف و ستین و هو احد الاقوال... (الاصابه ج 6 ص 4 و 5). از اشعار اوست: ذهب الذین یعاش فی اکنافهم و بقیت فی خلق کجلد الاجرب. الی الحول ثم اسم السلام علیکما و من یبک حولا کاملا فقد اعتذر. (معجم الادباء چ اروپا ج 1 ص 117 و 309)
نامی است که چینیها بدان طوایف مغولستان یعنی وحشیهای شمالی را مینامیدند ولی گمان قوی این است که در میان بیدی ها نه فقط طوایف مغول بل طوایف تاتار و منچو نیز بوده اند. (ایران باستان ج 3 ص 2254)
نامی است که چینیها بدان طوایف مغولستان یعنی وحشیهای شمالی را مینامیدند ولی گمان قوی این است که در میان بیدی ها نه فقط طوایف مغول بل طوایف تاتار و منچو نیز بوده اند. (ایران باستان ج 3 ص 2254)
لبدی. مرغی است وگویند چون لفظ لبادی البدی را نزدیکش گویند و مکرر کنند بر زمین فرودآید و می دوسد پس میگیرند آن را، گروه فراهم آمده از مردم. (منتهی الارب)
لبدی. مرغی است وگویند چون لفظ لبادی البدی را نزدیکش گویند و مکرر کنند بر زمین فرودآید و می دوسد پس میگیرند آن را، گروه فراهم آمده از مردم. (منتهی الارب)
از شعرای معروف اواخر قرن چهارم و اوایل قرن پنجم هجری است و مسعودسعد وی را اوستاد و سیدالشعرا خوانده در قصیدتی بمطلع: بنظم و نثر گر امروز افتخار سزاست مرا سزاست که امروز نظم و نثر مراست آنجا که گوید و مصراعی از لبیبی تضمین کند: بدین قصیده که گفتم من اقتدا کردم به اوستاد لبیبی که سیدالشعر است بدان طریق بناکردم این قصیده که گفت ((سخن که نظم کنند آن درست باید و راست)). عوفی در لباب الالباب گوید: لبیبی ادیبی لبیب و شاعری عجیب بود، نظمش رایق و در فضل از اقران فایق. مداح امیرابوالمظفریوسف بن ناصرالدین رحمه اﷲ بود و در مدح آن شاه نیکخواه نام جوی ثناخر مداح پرور این قصیده گفته و داد سخن بداده است: چو بر کندم دل از دیدار دلبر نهادم مهر خرسندی بدل بر... الخ. هدایت در مجمعالفصحاء گوید: لبیبی از قدمای شعرا و حکما بوده است. از حالات ومقالاتش استحضاری چندان حاصل نیامد. الاّ اینکه صاحب فرهنگ بعض ابیات او را بر سبیل استشهاد تصحیح لغات ثبت کرده و صاحب تاریخ آل غزنویه تاریخ بیهقی در اختلال حال محمد بن محمود بر وجه مناسبتی در ضمن حکایتی این قطعۀ او را برشتۀ تحریر آورده: کاروانی همی از ری بسوی دسکره شد آب پیش آمد و مردم همه برقنطره شد... الخ و سپس ابیاتی پراکنده از وی نقل کرده است که درذیل بیاید. با پیدا شدن کتاب ترجمان البلاغه تألیف محمد بن عمر راذویانی عصر زندگی و در سلک شعرای آل سبکتکین بودن لبیبی تا حدی معلوم و مسلم گشته است چه در این کتاب دو بیت از لبیبی در تأسف از مرگ فرخی سیستانی نقل شده است و از آن دو بیت بخوبی برمی آید که لبیبی لااقل تا سال 429 که سال فوت فرخی است زنده بوده است و لبیبی وی را بدین دو بیت مرثیه گفته و هم از این دو بیت برمی آید که وی را با فرخی دوستی و با عنصری چون غضائری معاداتی بوده است و میانۀ خوشی نداشته اند و آن دو بیت این است: گر فرخی بمرد چرا عنصری نمرد پیری بماند دیر و جوانی برفت زود فرزانه ای برفت و ز رفتنش هر زیان دیوانه ای بماند وز ماندنش هیچ سود. مرحوم ملک الشعراء بهار در مقدمۀ قصیدۀ رائیه وی می نویسد عوفی ذکر وی ضمن شعرای آل سبکتکین آورده و قصیدۀ وی را در مدح یوسف بن ناصرالدین دانسته و صاحبان تذکره بیش از این چیزی در شناخت وی ندارند حتی معلوم نکرده اند که این شاعر اهل کجاست گرچه در خراسانی بودن لبیبی تقریباً شکی نمیتوان داشت اما از کدام شهر خراسان است معلوم نیست و اما قصیدۀ رائیه وی به اقرب احتمالات در مدح ابوالمظفر چغانی است بدو دلیل ذیل و اگر چه این دلایل هیچیک اقناعی نیست لکن سررشتۀ تحقیق تواند بود: یکی آنکه شعرای محمودی یوسف بن ناصرالدین را همیشه به کنیت ابویعقوب مدح کرده اند و اگر ذکر لقب او شده است عضدالدوله آورده اند و یا او را به القاب ’ملک’ و ’سپهبد’ و ’شاه’ و ’خسرو’ و ’میر’ ستوده اند و خطاب ’پادشاه’ نکرده اند چه ملک و میر و خسرو مطابق رسم آن روزدون پادشاه است ذکر شواهد این منظور مطلب را به درازا خواهد کشید و با مسامحه ای که در این باره به کار بریم کنیۀ ابوالمظفر و عنوان صریح پادشاه بدون ذکر لقب او عضدالدوله بعید است که درباره یوسف بن ناصرالدین گفته شده باشد. دوم تعریفی است که در قصیده می بینیم و آن چنین است که شاعری از حد غربی خراسان با دلبر وداع کند و وارد ریگزاری بزرگ شود و پس از آن که از ریگزار بیرون شد به رود جیحون رسد و از جیحون بگذرد و به درگاه ممدوح پیوندد، از این سفر ظاهراً چنین بنظر میرسد که شاعر از مرو یا سرخس یا هرات عزیمت کرده و از دشت خاوران و ریگزار اتک یا آخال عبور کرده به جیحون رسیده و از آن نیز گذشته و به ممدوح پیوسته است، و ممدوحی که ابوالمظفر خطاب شود و برای رسیدن بدو از جیحون بایستی عبور کرد به ظاهر همان ابوالمظفر چغانی است ممدوح دقیقی و ممدوح قدیم فرخی که خانه اش در چغانیان و جبالی است که رود جیحون از آنجا سرچشمه گیرد و وصول بدان محل مستلزم گذشتن از جیحون است. اما سبک ریزه کاریهای این قصیده به ریزه کاریها و روانی و سهولت قصیدۀ نونیۀ فرخی که هم در مدح امیرابوالمظفر گفته است بی شباهت نیست، کسانی که این قصیده را به منوچهری و فرخی نسبت داده اند پایۀ نسبت آنان بر حدس و قیاس بوده است چه از لحاظ وداع با دلبر و سوار شدن مرکوب و طی صحاری و براری و وصف شب و منازل قمر و ستارگان بقصاید لامیه و نونیۀ منوچهری شبیه است و از حیث سبک عبارات و روانی و صافی اشعار و انسجام و مخصوصاً مدح ابوالمظفر که ممدوح فرخی بوده و اونیز سفری از سیستان به حدود جیحون و چغانیان کرده به فرخی شبیه است و از این دو قیاس حدس مذکور بیرون آمده. ولی ظاهراً شکی نباشد که قصیده از لبیبی است و عوفی نیز بدان تصریح دارد. اما مأخذ این قصیده: قدیمترین مأخذ این قصیده چنانکه اشاره شد لباب الالباب محمد عوفی از شعرای آخر قرن ششم و اوایل قرن هفتم است و پس از وی مرحوم لسان الملک سپهر از مأخذ دیگری که معلوم نیست چه بوده، این قصیده را به خط خود بر پشت صفحۀ نخستین نسخه ای از دیوان خطی منوچهری نوشته است و بالای آن نگاشته: ’این قصیده را برخی از فرخی وبرخی از منوچهری دانند’. دلیل اینکه سپهر از مأخذ دیگری غیر از لباب الالباب قصیده را به دست آورده این است که اولاً عبارت فوق را در نسبت قصیده بفرخی و منوچهری روی آن نوشته است و هرگاه به نسخۀ لباب الالباب دسترسی داشت ذکر این عنوان نمیکرد و یا لااقل نامی نیز از لبیبی میبرد و دیگر آنکه روایت سپهر با روایت عوفی که در نسخۀ چاپ ادوارد براون مندرج است تفاوتهای فاحش دارد و ابیات روایت سپهر از روایت لباب الالباب بیشتر است و اختلاف عبارت و کلمه یعنی نسخه بدل نیز دارد، گرچه میتوان پنداشت که شاید سپهر نسخۀ دیگری از لباب الالباب به دست داشته که در آن نسخه صورت اشعار با نسخۀ ادوارد براون تفاوت میکرده است اما نسبت دادن قصیده به دو شاعر و فروگذاردن نام شاعر حقیقی این احتمال را به کلی دور میسازد، نسخۀ سپهر دارای پنجاه و شش بیت است و نسخۀ عوفی سی و سه بیت دارد با اینحال در نسخۀ عوفی سه بیت هست که در نسخۀ سپهر نیست. در لباب الالباب (چ براون) اشعار پس و پیش و مصراعها هر کدام دور از یکدیگر و نابجا قرار گرفته است و شیرازۀ انتظام قصیده بر هم خورده ولی در نسخۀ سپهر انتظام اشعار برقرار و مصراعها هر یک بجای خود استوار است. مرحوم هدایت بدون تردید این قصیده رااز روی نسخۀ لسان الملک سپهر برداشته است و یکبار ضمن دیوان منوچهری و هم به نام او چاپ کرده است و باردیگر در جلد اول مجمع الفصحاء سر و دست شکسته آن رابه اسم فرخی ضبط کرده است و معلوم میشود که لله باشی هم به لباب الالباب عوفی یا به این قسمت از آن کتاب دسترسی نداشته است ورنه لااقل اشارتی میکرد و از روایت عوفی استفادتی میبرد. مرحوم بهار به تصریح خود قصیده را از روی نسخۀ سپهر نقل کرده است و اما ضبط عوفی را جز در یک جا اصل قرار داده مگر در اشعاری که عوفی آنها را ضبط نکرده است که ناچار عین روایت سپهر را نقل کرده و اختلاف بین بعض اشعار از روایت سپهر و روایت عوفی و دیگر امتیازات طرفین را در حواشی اشعار مذکور داشته است که با تغییراتی نقل خواهد گشت. بدیهی است به تشتت و پس و پیشهایی که در نسخۀ عوفی است اینجا اشارتی خواهد رفت. از لبیبی بجز قصیدۀ مورد بحث و قطعۀ منقول در تاریخ بیهقی ابیات پراکنده ای نیز در تذکره ها و اشعاری به شاهد لغات در فرهنگها آمده است. از روی این شواهد میتوان حدس زد که لبیبی را مثنویاتی در بحر متقارب و بحر خفیف و هزج مسدّس و غیره بوده است. اینک قصیده: چو برکندم دل از دیدار دلبر نهادم مهر خرسندی به دل بر تو گویی داغ سوزان برنهادم به دل کز دل به دیده درزد آذر شرر دیدم که بر رویم همی جست ز مژگان همچو سوزان سونش زر مرا دید آن نگارین چشم گریان جگر بریان پر از خون عارض و بر بچشم اندر شرار آتش عشق به چنگ اندر عنان خنگ رهبر مرا گفت آن دلارام (ای) بی آرام همیشه تازیان بی خواب و بی خور ز جابلسا به جابلقا رسیدی همان از باختر رفتی به خاور سکندر نیستی لیکن دوباره بگشتی در جهان همچون سکندر ندانم تا ترا چند آزمایم چه مایه بینم از کار تو کیفر مرا در آتش سوزان چه سوزی چه داری عیش من بر من مکدر فرودآ زود زین زین و بیارام فرو نه یک ره و برگیر ساغر فغان زین بادپای کوه دیدار فغان زین ره نورد هجرگستر همانا از فراق است آفریده که دارد دور ما را یک ز دیگر خرد زینسو کشید و عشق زانسو فروماندم من اندر کار مضطر به دلبر گفتم ای از جان شیرین مرا بایسته تر وز عمر خوشتر سفر بسیار کردم راست گفتی سفرهایی همه بی سود و بی ضر بدانم سرزنش کردی روا بود گذشته ست از گذشته یاد ماور مخور غم میروم درویش از اینجا ولیکن زود بازآیم توانگر برفت از پیشم و پیش من آورد بیابان بر ره انجامی مشمر رهی دور و شبی تاریک و تیره هوا فیروزه و هامون مقیر خم شوله چو خم زلف جانان مغرّق گشته اندر لؤلؤ تر مکلل گوهر اندر تاج اکلیل بتارک بر نهاده غفر مغفر مجرّه چون به دریا راه موسی که اندر قعر او بگذشت لشکر بنات النعش چون طبطاب سیمین نهاده دسته زیر و پهنه از بر همی گفتی که طبطاب فلک را چه گویی گوی شاید بودن ایدر هوا اندوده رخساره بدوده سپهر آراسته چهره به گوهر زمانی بود مه بر زد سر از کوه به رنگ روی مهجوران مزعفر چو زراندود کرده گوی سیمین شده ز انوار او گیتی منوّر مرا چشم اندر ایشان خیره مانده روان مدهوش و مغز و دل مفکر به ریگ اندر همی شد باره زانسان که در غرقاب مرد آشناور برون رفتم ز ریگ و شکر کردم بسجده پیش یزدان گروگر دمنده اژدهایی پیشم آمد خروشان و بی آرام و زمین در شکم مالان به هامون بر همی رفت شده هامون بزیر اومقعّر گرفته دامن خاور بدنبال نهاده بر کران باختر سر به باران بهاری بوده فربی ز گرمای حزیران گشته لاغر ازو زاده ست هرچه اندر جهان است ز هرچه اندر جهان است او جوانتر شکوه آمد مرا و جای آن بود که خانی او ز خانی بود منکر مدیح شاه برخواندم به جیحون برآمد بانگ ازو اﷲاکبر تواضع کرد بسیار و مرا گفت ز من مشکوه و بی آزار بگذر که من شاگرد کف راد آنم که تو مدحش همی برخوانی از بر بفر شاه از جیحون گذشتم یکی موی از تن من ناشده تر وز آنجا تا بدین درگاه گفتی گشادستند مر فردوس را در همه بالا پر از دیبای رومی همه پستی پر از کالای ششتر کجا سبزه است بر فرقش مقعد کجا شاخست بر شاخش مشجر یکی چون صورت مانی منقش یکی چون نامۀ آذر مصور تو گفتی هیکل زرتشت گشته ست ز بس لاله همه صحرا سراسر گمان بردی که هر ساعت برآید فراوان آتش از دریای اخضر بدین حضرت بدانگونه رسیدم که زی فرزند، یعقوب پیمبر همان کاین منظر عالی بدیدم رها کردم سوی جانان کبوتر کبوتر سوی جانان کرد پرواز بشارت نامه زیر پرّش اندر به نامه در نبشته کای دلارام رسیدم دل به کام و کان به گوهر به درگاهی رسیدم کز بر او نیارددرگذشتن خط محور سرایی بد سعادت پیشکارش زمانه چاکر و دولت کدیور بصدر اندر نشسته پادشاهی ظفریاری به کنیت بوالمظفر بتاجش بر نبشته عهد آدم به تیغش درسرشته هول محشر زن ار از هیبت او بار گیرد چه خواهد زاد تمساح و غضنفر جهان را خور کند روشن ولیکن ز رای اوست دایم روشنی خور ز بار منت او گشت گویی بدین کردارپشت چرخ، چنبر. قطعۀ لبیبی که در تاریخ بیهقی آمده این است: کاروانی همی از ری بسوی دسکره شد آب پیش آمد و مردم همه بر قنطره شد گلۀ دزدان از دور بدیدند چو آن هریکی ز ایشان گفتی که یکی قسوره شد آنچه دزدان را رای آمد بردند و شدند بد کسی نیز که با دزد همی یکسره شد رهروی بود در آن راه درم یافت بسی چون توانگر شد گفتی سخنش نادره شد هر چه پرسیدند او را همه این بود جواب کاروانی زده شد کار گروهی سره شد. در مجمع الفصحا ابیاتی از این شاعر مذکور است بدینگونه: فدای آن قد و زلفش که گویی فروهشته است از شمشاد شمشار. آن طرۀ مشکبیز دلدار کرده ست مرا بغم گرفتار. خوشا حال لحاف و بستر آهنگ که میگیرند هر شب در برت تنگ. در فرهنگها نیز بشاهد لغات اشعاری از این شاعر آمده است و ما آنچه در لغت نامۀ اسدی و فرهنگ سروری و جهانگیری و رشیدی مذکور است ذیلاً نقل میکنیم: ایا ز بیم زبانم نژند گشته و هاژ کجا شد آنهمه دعوی کجا شد آنهمه ژاژ. زان پیش که پیش آیدت آن روز پراز هول بنشین و تن اندرده و انگاره به پیش آر. گر سیر شدی بتا ز من درخورهست زیرا که ندارم ای صنم جوزۀ لست. آن جخش ز گردنش بیاویخته گویی خیکی است پر از باد بیاویخته از بار. ای غوک چنگلوک چو پژمرده برگ کوک خواهی که چون چکوک بپری سوی هوا. گفت ریمن مرد خام لک درای پیش آن فرتوت پیر ژاژخای. گهی چو مرد پریسای گونه گونه صور همی نماید زیر نگینۀ لبلاب. رویت زدر خنده و سبلت زدر تیز گردن زدر سیلی وپهلو زدر لت. ای از ستیهش تو همه مردمان به مست دعویت صعب و منکر و معنیت خام و سست. کرّه ای را که کسی نرم نکرده ست متاز به جوانی و بزور و هنر خویش مناز نه همه کار تو دانی نه همه زور تراست لنج پر باد مکن بیش و کتف برمفراز. ای بلفرخج ساده همیدون همه فرخج نامت فرخج و کنیت ملعونت بلفرخج. چو بینی آن خر بدبخت را ملامت نیست که برسکیزد چون من فروسپوزم بیش چنان بدانم من جای غلغلیج گهش کجا بمالش اوّل براوفتد بسریش. (لغت نامۀ اسدی، ذیل غلغلیج). آن تویی کور و تویی لوچ وتویی کوچ و بلوچ وان تویی گول و تویی دول و تویی بابت لنگ. ای بچۀ حمدونه غلیواژ غلیواژ ترسم بربایدت بطاق اندر برجه. گر کونت از نخست چنان بادریسه بود آن بادریسه خوش خوش چون دیگ ریسه شد و آن بادریسه هفتۀ دیگر غضاره شد و اکنون غضاره همچو یکی غنج پیسه شد. توچنین فربه و آکنده چرایی پدرت هندویی بود یکی لاغر و خشکانج و نحیف. همچو انگور آبدار بدی نون شدی چون سکج ز پیری خشک. اندرین شهر بسی ناکس برخاسته اند همه خرطبع و همه احمق و بی دانش و دند. همه یاوه همه خام و همه سست معانی با حکایت تا پساوند. دگر نخواهم گفتن همی ثنا و غزل که رفت یکسره بازار و قیمت سرواد. ترا گردن در بسته به بیوغ و گرنه نروی راست با سپار چنان باددرآرد بخویشتن که گویی خورده است سوسمار. از پدر چون از پداندر دشمنی بیند همی مادر از کینه بر او مانند مادندر شود. پیش من یک ره شعر تو یکی دوست بخواند زان زمان باز هنوز این دل من پرهسر است. برون شدند سحرگه ز خانه مهمانانش زها رهاشده پر گوه و خایه ها شده غر. سوری تو جهان را بدل ماتم سوری زیرا که جهان را بدل ماتم سوری. لفت بخوردم بگرم درد گرفتم شکم سر بکشیدم دودم مست شدم ناگهان. اگر خواهی سپاهش را شماره برون باید شد از حد اماره. یکی مؤاجر و بیشرم و ناخوشی که ترا هزار بار خرنبار بیش کرده عسس. نیابی در جهان بی داغ پایم نه فرسنگی و نه فرسنگساری. پای او افراشتند اینجا چنانک تو براز کون ژاژها افراشتی. دهقان بی ده است و شتربان بی شتر پالان بی خر است و کلیدان بی تزه. گرچه زردست همچو زرّ پشیز یا سپید است همچو سیم ارزیز. ایا نیاز به من ساز و مر مرا مگذار که ناز کردن معشوق دلگداز بود. وان چاپلوس بسته گر خندان کت هر زمان بلوس بپیراید. دوستا جای بین و مرد شناس شد نخواهم به آسیای تو آس. ایا کرده در بینیت حرص و رس از ایزد نیایدت یک ذره ترس. گرد گرداب مگرد ارت نیاموخت شنا که شوی غرقه چو ناگاهی ناغوش خوری. چون در حکایت آید بانگ شتر کند و آروغها زند چو خورد ترب و گندنا. بجز عمود گران نیست روز و شب خورشش شگفت نیست ازو گر شکمش کاواک است. ای همچو پک پلید و چنو دیده ها بروی مانند آن کسی که مر او را کنی خبک تا کی همی درآیی و گردم همی دوی حقا که کمتری و فژآگن تری ز پک. چون ماهی شیم کی خورد غوطه چغوک کی دارد جغد خیره سر لحن چکوک. از زبان باشد بر مردم دانی (؟) گاه آب دهی و گاه می آری کوک ؟ زن برون کرد کولک از انگشت کرد بر دوک و دوک ریسی پشت. غلیه (؟) فروش خواجه که ما را گرفت باد (؟) بنگر که داروش ز چه فرمود اوستاد گفتاکه پنجپایک و غوک و مکل بکوب در خایه هل تو چنگ خشنسار بامداد. ندانم بخت را با من چه کین است به که نالم به که زین بخت وارون. چه کنم که سفیه را بنکوی نتوان نرم کردن از داشن. می بارد از دهانت خدو ایدون گویی که سر گشادند فوگان را. آن روی و ریش پرگه و پر بلغم و خدو همچون خبزدویی که شود زیر پای پخچ. گر نیستت ستور چه باشد خری بمزد گیر و همی رو مر کشت را خود افکن نیرو رز را بدست خو کن فرخو شنگینه برمد از چاکر تا راست باشد او چو ترازو. زرد و درازتر شده از غاوشوی خام نه سبز چون خیار و نه شیرین چو خربزه. فرو آید ز پشتش پور ملعون شده کالفته چون خرسی خشینه. دو چیزش بر کن و دو بشکن مندیش ز غلغل و غرنبه دندانش بگاز و دیده بانگشت پهلو بدبوس و سر به چنبه. چو غرواشه ریشی بسرخی و چندان که ده ماله از ده یکش بست شاید. ای بزفتی علم به گرد جهان برنگردم ز تو مگر بمری گر چه سختی چو نخکله مغزت جمله بیرون کنم به چاره گری. گولانج و گوشت و گرده و گوزآب و گادنی گرمابه و گل و گل و گنجینه و گلیم. قیاس کونش چگونه کنم بیا و بگوی ایا گذشته بشعر از بیانی و بوالحر اگر ندانی بندیش تا چگونه بود که سبزه خورده بفاژد بهارگه اشتر. آن سبلت و ریشش بکون خوش دو پای خوش او بکون صهر. از شمار تو کس طرفه بمهر است هنوز وز شمار دگران چون در تیم دودر است. ز خشم دندان بگذارد بر... خواهر همی کشید چو درویش دامن فرغیش. ای فرومایه و در کون هل و بی شرم و خبیث آفریده شده از فریه و سردی ّ و سنه. کفش صندوق محنت (؟) و... زنش هر دو گردند و هر دو ناهموار هیچکس را گناه نیست در این کو برد جمله را همی از کار این یکی را به خنجه و خفتن وان دگر را به لنجه و رفتار. بباید بسیجیدن این کار را پذیره شدن رزم و پیکار را. گر بیارند و بسوزند و دهندت برباد تو بسنگ تکژی نان ندهی باب ترا. فرمان کن و آهک کن و زرنیخ براندای برروی و برون آر همه رویت از اورت. بدهم بهر یک نگاه رخش گر پذیرد دل مرا بفرخچ. اندرین شهر بسی ناکس برخاسته اند همه خر طبع و همه احمق و بیدانش و دند. گویند نخستین سخن از نامۀ پازند آن است که با مردم بد اصل مپیوند. بر روی پزشگ زن میندیش چون بود درست پیشیارت. از اطاعت با پدر زردشت پیر خود بنسک آفرنگان گفته است. ستد و داد جز به پیشادست داوری باشد و زیان و شکست. چو بشنیده شاه آن پیام نهفت ز کینه لب خود شخائید و گفت. ز بس رفعتش شاهباز خرد نیارد برافراز او بر پرد. بخنجر همه تنش انجیده اند بر آن خاک خونش پشنجیده اند. ز تیرش رخ مه سکنجیده شد ز تیغش دل چرخ انجیده شد. ز جورم جهانی پرآوازه شد روان نیاگان به من تازه شد. چو باسک کند ماه من از خمار قرار از مه نو نماید فرار. از آن لشکر گشن توفید دهر بکام عدو نوش شد همچو زهر. بگرمی چو برق و بنرمی چو ابر به پویه چو رنگ و به کینه چو ببر. خزاین تهی شد از آن زاج سور درونها پر آمد ز عیش و سرور چو در روز شهریر آمد به شهر ز شادی همه شهر را داد بهر. به روز نبرد آن هزبر دلیر شتابد چو گرگ و گرازد چو شیر. چو غرشیده گشتی ز کین و ستیز گرفتی ازودیو راه گریز نسو بود از آنگونه دیوار او که مانند آیینه بنمود رو. ز خشم این کهن گرگ ژکاره ندارم جز درت اندخسواره. کمندی عدوهنج از بهر کین فروهشته چون اژدهایی ز زین. من بر تو فکنده ظن نیکو و ابلیس ترا زره فکنده مانند کسی که روز باران بارانی پوشد از کونده. زرد و درازتر شده از غاوشوی خانم نه سبز چون خیار و نه شیرین چو خربزه آنگاه که من هجات گویم تو ریش کنی و زنت رنبه. بود بر دل ز مژگان خلنده گهی تیر و گهی ناوک زننده. اگر این چیستان تو بگشائی گوی دانش ز موبدان ببری. الا تا درایند طوطی و شارک الا تا سرایند قمری و ساری. بافکاری بود در شهر هری داشت زیباروی و رعنا دختری. به دستش ز خام گوزنان کمند ببر درفکنده یکی شاکمند
از شعرای معروف اواخر قرن چهارم و اوایل قرن پنجم هجری است و مسعودسعد وی را اوستاد و سیدالشعرا خوانده در قصیدتی بمطلع: بنظم و نثر گر امروز افتخار سزاست مرا سزاست که امروز نظم و نثر مراست آنجا که گوید و مصراعی از لبیبی تضمین کند: بدین قصیده که گفتم من اقتدا کردم به اوستاد لبیبی که سیدالشعر است بدان طریق بناکردم این قصیده که گفت ((سخن که نظم کنند آن درست باید و راست)). عوفی در لباب الالباب گوید: لبیبی ادیبی لبیب و شاعری عجیب بود، نظمش رایق و در فضل از اقران فایق. مداح امیرابوالمظفریوسف بن ناصرالدین رحمه اﷲ بود و در مدح آن شاه نیکخواه نام جوی ثناخر مداح پرور این قصیده گفته و داد سخن بداده است: چو بر کندم دل از دیدار دلبر نهادم مهر خرسندی بدل بر... الخ. هدایت در مجمعالفصحاء گوید: لبیبی از قدمای شعرا و حکما بوده است. از حالات ومقالاتش استحضاری چندان حاصل نیامد. الاّ اینکه صاحب فرهنگ بعض ابیات او را بر سبیل استشهاد تصحیح لغات ثبت کرده و صاحب تاریخ آل غزنویه تاریخ بیهقی در اختلال حال محمد بن محمود بر وجه مناسبتی در ضمن حکایتی این قطعۀ او را برشتۀ تحریر آورده: کاروانی همی از ری بسوی دسکره شد آب پیش آمد و مردم همه برقنطره شد... الخ و سپس ابیاتی پراکنده از وی نقل کرده است که درذیل بیاید. با پیدا شدن کتاب ترجمان البلاغه تألیف محمد بن عمر راذویانی عصر زندگی و در سلک شعرای آل سبکتکین بودن لبیبی تا حدی معلوم و مسلم گشته است چه در این کتاب دو بیت از لبیبی در تأسف از مرگ فرخی سیستانی نقل شده است و از آن دو بیت بخوبی برمی آید که لبیبی لااقل تا سال 429 که سال فوت فرخی است زنده بوده است و لبیبی وی را بدین دو بیت مرثیه گفته و هم از این دو بیت برمی آید که وی را با فرخی دوستی و با عنصری چون غضائری معاداتی بوده است و میانۀ خوشی نداشته اند و آن دو بیت این است: گر فرخی بمرد چرا عنصری نمرد پیری بماند دیر و جوانی برفت زود فرزانه ای برفت و ز رفتنش هر زیان دیوانه ای بماند وز ماندنش هیچ سود. مرحوم ملک الشعراء بهار در مقدمۀ قصیدۀ رائیه وی می نویسد عوفی ذکر وی ضمن شعرای آل سبکتکین آورده و قصیدۀ وی را در مدح یوسف بن ناصرالدین دانسته و صاحبان تذکره بیش از این چیزی در شناخت وی ندارند حتی معلوم نکرده اند که این شاعر اهل کجاست گرچه در خراسانی بودن لبیبی تقریباً شکی نمیتوان داشت اما از کدام شهر خراسان است معلوم نیست و اما قصیدۀ رائیه وی به اقرب احتمالات در مدح ابوالمظفر چغانی است بدو دلیل ذیل و اگر چه این دلایل هیچیک اقناعی نیست لکن سررشتۀ تحقیق تواند بود: یکی آنکه شعرای محمودی یوسف بن ناصرالدین را همیشه به کنیت ابویعقوب مدح کرده اند و اگر ذکر لقب او شده است عضدالدوله آورده اند و یا او را به القاب ’ملک’ و ’سپهبد’ و ’شاه’ و ’خسرو’ و ’میر’ ستوده اند و خطاب ’پادشاه’ نکرده اند چه ملک و میر و خسرو مطابق رسم آن روزدون پادشاه است ذکر شواهد این منظور مطلب را به درازا خواهد کشید و با مسامحه ای که در این باره به کار بریم کنیۀ ابوالمظفر و عنوان صریح پادشاه بدون ذکر لقب او عضدالدوله بعید است که درباره یوسف بن ناصرالدین گفته شده باشد. دوم تعریفی است که در قصیده می بینیم و آن چنین است که شاعری از حد غربی خراسان با دلبر وداع کند و وارد ریگزاری بزرگ شود و پس از آن که از ریگزار بیرون شد به رود جیحون رسد و از جیحون بگذرد و به درگاه ممدوح پیوندد، از این سفر ظاهراً چنین بنظر میرسد که شاعر از مرو یا سرخس یا هرات عزیمت کرده و از دشت خاوران و ریگزار اتک یا آخال عبور کرده به جیحون رسیده و از آن نیز گذشته و به ممدوح پیوسته است، و ممدوحی که ابوالمظفر خطاب شود و برای رسیدن بدو از جیحون بایستی عبور کرد به ظاهر همان ابوالمظفر چغانی است ممدوح دقیقی و ممدوح قدیم فرخی که خانه اش در چغانیان و جبالی است که رود جیحون از آنجا سرچشمه گیرد و وصول بدان محل مستلزم گذشتن از جیحون است. اما سبک ریزه کاریهای این قصیده به ریزه کاریها و روانی و سهولت قصیدۀ نونیۀ فرخی که هم در مدح امیرابوالمظفر گفته است بی شباهت نیست، کسانی که این قصیده را به منوچهری و فرخی نسبت داده اند پایۀ نسبت آنان بر حدس و قیاس بوده است چه از لحاظ وداع با دلبر و سوار شدن مرکوب و طی صحاری و براری و وصف شب و منازل قمر و ستارگان بقصاید لامیه و نونیۀ منوچهری شبیه است و از حیث سبک عبارات و روانی و صافی اشعار و انسجام و مخصوصاً مدح ابوالمظفر که ممدوح فرخی بوده و اونیز سفری از سیستان به حدود جیحون و چغانیان کرده به فرخی شبیه است و از این دو قیاس حدس مذکور بیرون آمده. ولی ظاهراً شکی نباشد که قصیده از لبیبی است و عوفی نیز بدان تصریح دارد. اما مأخذ این قصیده: قدیمترین مأخذ این قصیده چنانکه اشاره شد لباب الالباب محمد عوفی از شعرای آخر قرن ششم و اوایل قرن هفتم است و پس از وی مرحوم لسان الملک سپهر از مأخذ دیگری که معلوم نیست چه بوده، این قصیده را به خط خود بر پشت صفحۀ نخستین نسخه ای از دیوان خطی منوچهری نوشته است و بالای آن نگاشته: ’این قصیده را برخی از فرخی وبرخی از منوچهری دانند’. دلیل اینکه سپهر از مأخذ دیگری غیر از لباب الالباب قصیده را به دست آورده این است که اولاً عبارت فوق را در نسبت قصیده بفرخی و منوچهری روی آن نوشته است و هرگاه به نسخۀ لباب الالباب دسترسی داشت ذکر این عنوان نمیکرد و یا لااقل نامی نیز از لبیبی میبرد و دیگر آنکه روایت سپهر با روایت عوفی که در نسخۀ چاپ ادوارد براون مندرج است تفاوتهای فاحش دارد و ابیات روایت سپهر از روایت لباب الالباب بیشتر است و اختلاف عبارت و کلمه یعنی نسخه بدل نیز دارد، گرچه میتوان پنداشت که شاید سپهر نسخۀ دیگری از لباب الالباب به دست داشته که در آن نسخه صورت اشعار با نسخۀ ادوارد براون تفاوت میکرده است اما نسبت دادن قصیده به دو شاعر و فروگذاردن نام شاعر حقیقی این احتمال را به کلی دور میسازد، نسخۀ سپهر دارای پنجاه و شش بیت است و نسخۀ عوفی سی و سه بیت دارد با اینحال در نسخۀ عوفی سه بیت هست که در نسخۀ سپهر نیست. در لباب الالباب (چ براون) اشعار پس و پیش و مصراعها هر کدام دور از یکدیگر و نابجا قرار گرفته است و شیرازۀ انتظام قصیده بر هم خورده ولی در نسخۀ سپهر انتظام اشعار برقرار و مصراعها هر یک بجای خود استوار است. مرحوم هدایت بدون تردید این قصیده رااز روی نسخۀ لسان الملک سپهر برداشته است و یکبار ضمن دیوان منوچهری و هم به نام او چاپ کرده است و باردیگر در جلد اول مجمع الفصحاء سر و دست شکسته آن رابه اسم فرخی ضبط کرده است و معلوم میشود که لله باشی هم به لباب الالباب عوفی یا به این قسمت از آن کتاب دسترسی نداشته است ورنه لااقل اشارتی میکرد و از روایت عوفی استفادتی میبرد. مرحوم بهار به تصریح خود قصیده را از روی نسخۀ سپهر نقل کرده است و اما ضبط عوفی را جز در یک جا اصل قرار داده مگر در اشعاری که عوفی آنها را ضبط نکرده است که ناچار عین روایت سپهر را نقل کرده و اختلاف بین بعض اشعار از روایت سپهر و روایت عوفی و دیگر امتیازات طرفین را در حواشی اشعار مذکور داشته است که با تغییراتی نقل خواهد گشت. بدیهی است به تشتت و پس و پیشهایی که در نسخۀ عوفی است اینجا اشارتی خواهد رفت. از لبیبی بجز قصیدۀ مورد بحث و قطعۀ منقول در تاریخ بیهقی ابیات پراکنده ای نیز در تذکره ها و اشعاری به شاهد لغات در فرهنگها آمده است. از روی این شواهد میتوان حدس زد که لبیبی را مثنویاتی در بحر متقارب و بحر خفیف و هزج مسدّس و غیره بوده است. اینک قصیده: چو برکندم دل از دیدار دلبر نهادم مهر خرسندی به دل بر تو گویی داغ سوزان برنهادم به دل کز دل به دیده درزد آذر شرر دیدم که بر رویم همی جست ز مژگان همچو سوزان سونش زر مرا دید آن نگارین چشم گریان جگر بریان پر از خون عارض و بر بچشم اندر شرار آتش عشق به چنگ اندر عنان خنگ رهبر مرا گفت آن دلارام (ای) بی آرام همیشه تازیان بی خواب و بی خور ز جابلسا به جابلقا رسیدی همان از باختر رفتی به خاور سکندر نیستی لیکن دوباره بگشتی در جهان همچون سکندر ندانم تا ترا چند آزمایم چه مایه بینم از کار تو کیفر مرا در آتش سوزان چه سوزی چه داری عیش من بر من مکدر فرودآ زود زین زین و بیارام فرو نه یک ره و برگیر ساغر فغان زین بادپای کوه دیدار فغان زین ره نورد هجرگستر همانا از فراق است آفریده که دارد دور ما را یک ز دیگر خرد زینسو کشید و عشق زانسو فروماندم من اندر کار مضطر به دلبر گفتم ای از جان شیرین مرا بایسته تر وز عمر خوشتر سفر بسیار کردم راست گفتی سفرهایی همه بی سود و بی ضر بدانم سرزنش کردی روا بود گذشته ست از گذشته یاد ماور مخور غم میروم درویش از اینجا ولیکن زود بازآیم توانگر برفت از پیشم و پیش من آورد بیابان بر ره انجامی مشمر رهی دور و شبی تاریک و تیره هوا فیروزه و هامون مقیر خم شوله چو خم زلف جانان مغرّق گشته اندر لؤلؤ تر مکلل گوهر اندر تاج اکلیل بتارک بر نهاده غُفر مغفر مجرّه چون به دریا راه موسی که اندر قعر او بگذشت لشکر بنات النعش چون طبطاب سیمین نهاده دسته زیر و پهنه از بر همی گفتی که طبطاب فلک را چه گویی گوی شاید بودن ایدر هوا اندوده رخساره بدوده سپهر آراسته چهره به گوهر زمانی بود مه بر زد سر از کوه به رنگ روی مهجوران مزعفر چو زراندود کرده گوی سیمین شده ز انوار او گیتی منوّر مرا چشم اندر ایشان خیره مانده روان مدهوش و مغز و دل مفکر به ریگ اندر همی شد باره زانسان که در غرقاب مرد آشناور برون رفتم ز ریگ و شکر کردم بسجده پیش یزدان گروگر دمنده اژدهایی پیشم آمد خروشان و بی آرام و زمین در شکم مالان به هامون بر همی رفت شده هامون بزیر اومقعّر گرفته دامن خاور بدنبال نهاده بر کران باختر سر به باران بهاری بوده فربی ز گرمای حزیران گشته لاغر ازو زاده ست هرچه اندر جهان است ز هرچه اندر جهان است او جوانتر شکوه آمد مرا و جای آن بود که خانی او ز خانی بود منکر مدیح شاه برخواندم به جیحون برآمد بانگ ازو اﷲاکبر تواضع کرد بسیار و مرا گفت ز من مشکوه و بی آزار بگذر که من شاگرد کف راد آنم که تو مدحش همی برخوانی از بر بفر شاه از جیحون گذشتم یکی موی از تن من ناشده تر وز آنجا تا بدین درگاه گفتی گشادستند مر فردوس را در همه بالا پر از دیبای رومی همه پستی پر از کالای ششتر کجا سبزه است بر فرقش مقعد کجا شاخست بر شاخش مشجر یکی چون صورت مانی منقش یکی چون نامۀ آذر مصور تو گفتی هیکل زرتشت گشته ست ز بس لاله همه صحرا سراسر گمان بردی که هر ساعت برآید فراوان آتش از دریای اخضر بدین حضرت بدانگونه رسیدم که زی فرزند، یعقوب پیمبر همان کاین منظر عالی بدیدم رها کردم سوی جانان کبوتر کبوتر سوی جانان کرد پرواز بشارت نامه زیر پرّش اندر به نامه در نبشته کای دلارام رسیدم دل به کام و کان به گوهر به درگاهی رسیدم کز بر او نیارددرگذشتن خط محور سرایی بد سعادت پیشکارش زمانه چاکر و دولت کدیور بصدر اندر نشسته پادشاهی ظفریاری به کنیت بوالمظفر بتاجش بر نبشته عهد آدم به تیغش درسرشته هول محشر زن ار از هیبت او بار گیرد چه خواهد زاد تمساح و غضنفر جهان را خور کند روشن ولیکن ز رای اوست دایم روشنی خور ز بار منت او گشت گویی بدین کردارپشت چرخ، چنبر. قطعۀ لبیبی که در تاریخ بیهقی آمده این است: کاروانی همی از ری بسوی دسکره شد آب پیش آمد و مردم همه بر قنطره شد گلۀ دزدان از دور بدیدند چو آن هریکی ز ایشان گفتی که یکی قسوره شد آنچه دزدان را رای آمد بردند و شدند بد کسی نیز که با دزد همی یکسره شد رهروی بود در آن راه درم یافت بسی چون توانگر شد گفتی سخنش نادره شد هر چه پرسیدند او را همه این بود جواب کاروانی زده شد کار گروهی سره شد. در مجمع الفصحا ابیاتی از این شاعر مذکور است بدینگونه: فدای آن قد و زلفش که گویی فروهشته است از شمشاد شمشار. آن طرۀ مشکبیز دلدار کرده ست مرا بغم گرفتار. خوشا حال لحاف و بستر آهنگ که میگیرند هر شب در برت تنگ. در فرهنگها نیز بشاهد لغات اشعاری از این شاعر آمده است و ما آنچه در لغت نامۀ اسدی و فرهنگ سروری و جهانگیری و رشیدی مذکور است ذیلاً نقل میکنیم: ایا ز بیم زبانم نژند گشته و هاژ کجا شد آنهمه دعوی کجا شد آنهمه ژاژ. زان پیش که پیش آیدت آن روز پراز هول بنشین و تن اندرده و انگاره به پیش آر. گر سیر شدی بتا ز من درخورهست زیرا که ندارم ای صنم جوزۀ لست. آن جخش ز گردنش بیاویخته گویی خیکی است پر از باد بیاویخته از بار. ای غوک چنگلوک چو پژمرده برگ کوک خواهی که چون چکوک بپری سوی هوا. گفت ریمن مرد خام لک درای پیش آن فرتوت پیر ژاژخای. گهی چو مرد پریسای گونه گونه صور همی نماید زیر نگینۀ لبلاب. رویت زدر خنده و سبلت زدر تیز گردن زدر سیلی وپهلو زدر لت. ای از ستیهش تو همه مردمان به مست دعویت صعب و منکر و معنیت خام و سست. کرّه ای را که کسی نرم نکرده ست متاز به جوانی و بزور و هنر خویش مناز نه همه کار تو دانی نه همه زور تراست لنج پر باد مکن بیش و کتف برمفراز. ای بلفرخج ساده همیدون همه فرخج نامت فرخج و کنیت ملعونْت بلفرخج. چو بینی آن خر بدبخت را ملامت نیست که برسکیزد چون من فروسپوزم بیش چنان بدانم من جای غلغلیج گهش کجا بمالش اوّل براوفتد بسریش. (لغت نامۀ اسدی، ذیل غلغلیج). آن تویی کور و تویی لوچ وتویی کوچ و بلوچ وان تویی گول و تویی دول و تویی بابت لنگ. ای بچۀ حمدونه غلیواژ غلیواژ ترسم بربایدْت بطاق اندر برجه. گر کونْت از نخست چنان بادریسه بود آن بادریسه خوش خوش چون دیگ ریسه شد و آن بادریسه هفتۀ دیگر غضاره شد و اکنون غضاره همچو یکی غنج پیسه شد. توچنین فربه و آکنده چرایی پدرت هندویی بود یکی لاغر و خشکانج و نحیف. همچو انگور آبدار بدی نون شدی چون سکج ز پیری خشک. اندرین شهر بسی ناکس برخاسته اند همه خرطبع و همه احمق و بی دانش و دند. همه یاوه همه خام و همه سست معانی با حکایت تا پساوند. دگر نخواهم گفتن همی ثنا و غزل که رفت یکسره بازار و قیمت سرواد. ترا گردن در بسته به بیوغ و گرنه نروی راست با سپار چنان باددرآرد بخویشتن که گویی خورده است سوسمار. از پدر چون از پداندر دشمنی بیند همی مادر از کینه بر او مانند مادندر شود. پیش من یک ره شعر تو یکی دوست بخواند زان زمان باز هنوز این دل من پرهسر است. برون شدند سحرگه ز خانه مهمانانش زها رهاشده پر گوه و خایه ها شده غر. سوری تو جهان را بدل ماتم سوری زیرا که جهان را بدل ماتم سوری. لفت بخوردم بگرم درد گرفتم شکم سر بکشیدم دودم مست شدم ناگهان. اگر خواهی سپاهش را شماره برون باید شد از حد اماره. یکی مؤاجر و بیشرم و ناخوشی که ترا هزار بار خرنبار بیش کرده عسس. نیابی در جهان بی داغ پایم نه فرسنگی و نه فرسنگساری. پای او افراشتند اینجا چنانک تو براز کون ژاژها افراشتی. دهقان بی ده است و شتربان بی شتر پالان بی خر است و کلیدان بی تزه. گرچه زردست همچو زرّ پشیز یا سپید است همچو سیم ارزیز. ایا نیاز به من ساز و مر مرا مگذار که ناز کردن معشوق دلگداز بود. وان چاپلوس بسته گر خندان کت هر زمان بلوس بپیراید. دوستا جای بین و مرد شناس شد نخواهم به آسیای تو آس. ایا کرده در بینیت حرص و رس از ایزد نیایدت یک ذره ترس. گرد گرداب مگرد ارت نیاموخت شنا که شوی غرقه چو ناگاهی ناغوش خوری. چون در حکایت آید بانگ شتر کند و آروغها زند چو خورد ترب و گندنا. بجز عمود گران نیست روز و شب خورشش شگفت نیست ازو گر شکمش کاواک است. ای همچو پک پلید و چنو دیده ها بروی مانند آن کسی که مر او را کنی خبک تا کی همی درآیی و گردم همی دوی حقا که کمتری و فژآگن تری ز پک. چون ماهی شیم کی خورد غوطه چغوک کی دارد جغد خیره سر لحن چکوک. از زبان باشد بر مردم دانی (؟) گاه آب دهی و گاه می آری کوک ؟ زن برون کرد کولک از انگشت کرد بر دوک و دوک ریسی پشت. غلیه (؟) فروش خواجه که ما را گرفت باد (؟) بنگر که داروش ز چه فرمود اوستاد گفتاکه پنجپایک و غوک و مکل بکوب در خایه هل تو چنگ خشنسار بامداد. ندانم بخت را با من چه کین است به که نالم به که زین بخت وارون. چه کنم که سفیه را بنکوی نتوان نرم کردن از داشن. می بارد از دهانت خدو ایدون گویی که سر گشادند فوگان را. آن روی و ریش پُرگُه و پر بلغم و خدو همچون خبزدویی که شود زیر پای پخچ. گر نیستت ستور چه باشد خری بمزد گیر و همی رو مر کشت را خود افکن نیرو رز را بدست خو کن فرخو شنگینه برمد از چاکر تا راست باشد او چو ترازو. زرد و درازتر شده از غاوشوی خام نه سبز چون خیار و نه شیرین چو خربزه. فرو آید ز پشتش پور ملعون شده کالفته چون خرسی خشینه. دو چیزش بر کن و دو بشکن مندیش ز غلغل و غرنبه دندانش بگاز و دیده بانگشت پهلو بدبوس و سر به چنبه. چو غرواشه ریشی بسرخی و چندان که ده ماله از ده یکش بست شاید. ای بزفتی علم به گرد جهان برنگردم ز تو مگر بمری گر چه سختی چو نخکله مغزت جمله بیرون کنم به چاره گری. گولانج و گوشت و گرده و گوزآب و گادنی گرمابه و گل و گل و گنجینه و گلیم. قیاس کونش چگونه کنم بیا و بگوی ایا گذشته بشعر از بیانی و بوالحر اگر ندانی بندیش تا چگونه بود که سبزه خورده بفاژد بهارگه اشتر. آن سبلت و ریشش بکون خوش دو پای خوش او بکون صهر. از شمار تو کس طرفه بمهر است هنوز وز شمار دگران چون در تیم دودر است. ز خشم دندان بگذارد بر... خواهر همی کشید چو درویش دامن فرغیش. ای فرومایه و در کون هل و بی شرم و خبیث آفریده شده از فریه و سردی ّ و سنه. کفش صندوق محنت (؟) و... زنش هر دو گردند و هر دو ناهموار هیچکس را گناه نیست در این کو برد جمله را همی از کار این یکی را به خنجه و خفتن وان دگر را به لنجه و رفتار. بباید بسیجیدن این کار را پذیره شدن رزم و پیکار را. گر بیارند و بسوزند و دهندت برباد تو بسنگ تکژی نان ندهی باب ترا. فرمان کن و آهک کن و زرنیخ براندای برروی و برون آر همه رویت از اورت. بدهم بهر یک نگاه رخش گر پذیرد دل مرا بفرخچ. اندرین شهر بسی ناکس برخاسته اند همه خر طبع و همه احمق و بیدانش و دند. گویند نخستین سخن از نامۀ پازند آن است که با مردم بد اصل مپیوند. بر روی پزشگ زن میندیش چون بود درست پیشیارت. از اطاعت با پدر زردشت پیر خود بنسک آفرنگان گفته است. ستد و داد جز به پیشادست داوری باشد و زیان و شکست. چو بشنیده شاه آن پیام نهفت ز کینه لب خود شخائید و گفت. ز بس رفعتش شاهباز خرد نیارد برافراز او بر پرد. بخنجر همه تنش انجیده اند بر آن خاک خونش پشنجیده اند. ز تیرش رخ مه سکنجیده شد ز تیغش دل چرخ انجیده شد. ز جورم جهانی پرآوازه شد روان نیاگان به من تازه شد. چو باسک کند ماه من از خمار قرار از مه نو نماید فرار. از آن لشکر گشن توفید دهر بکام عدو نوش شد همچو زهر. بگرمی چو برق و بنرمی چو ابر به پویه چو رنگ و به کینه چو ببر. خزاین تهی شد از آن زاج سور درونها پر آمد ز عیش و سرور چو در روز شهریر آمد به شهر ز شادی همه شهر را داد بهر. به روز نبرد آن هزبر دلیر شتابد چو گرگ و گرازد چو شیر. چو غرشیده گشتی ز کین و ستیز گرفتی ازودیو راه گریز نسو بود از آنگونه دیوار او که مانند آیینه بنمود رو. ز خشم این کهن گرگ ژکاره ندارم جز درت اندخسواره. کمندی عدوهنج از بهر کین فروهشته چون اژدهایی ز زین. من بر تو فکنده ظن نیکو و ابلیس ترا زره فکنده مانند کسی که روز باران بارانی پوشد از کونده. زرد و درازتر شده از غاوشوی خانم نه سبز چون خیار و نه شیرین چو خربزه آنگاه که من هجات گویم تو ریش کنی و زنت رنبه. بود بر دل ز مژگان خلنده گهی تیر و گهی ناوک زننده. اگر این چیستان تو بگشائی گوی دانش ز موبدان ببری. الا تا درایند طوطی و شارک الا تا سرایند قمری و ساری. بافکاری بود در شهر هری داشت زیباروی و رعنا دختری. به دستش ز خام گوزنان کمند ببر درفکنده یکی شاکمند
نسبت است به عبید بن ثعلبه بن یربوع بن حنظله بن مالک بن زید بن مناه بطنی از تمیم است. (از اللباب ج 2 ص 116) ، نسبت است به عبید بن عدی بن غنم بن کعب بن سلمه بن سعد بن علی اسد بن سارده بن تزید بن جشم بن الخزرج بطنی از انصار. (از اللباب ج 2 ص 117) ، نسبت است به عبیده بن عبره بن زهران بطنی از ازد. (از اللباب ج 2 ص 117) ، نسبت است به عبید بن سلامه بن زوی مالک بن نهد بطنی از نهد. (از اللباب ج 2 ص 117)
نسبت است به عبید بن ثعلبه بن یربوع بن حنظله بن مالک بن زید بن مناه بطنی از تمیم است. (از اللباب ج 2 ص 116) ، نسبت است به عبید بن عدی بن غنم بن کعب بن سلمه بن سعد بن علی اسد بن سارده بن تزید بن جشم بن الخزرج بطنی از انصار. (از اللباب ج 2 ص 117) ، نسبت است به عبیده بن عبره بن زهران بطنی از ازد. (از اللباب ج 2 ص 117) ، نسبت است به عبید بن سلامه بن زوی مالک بن نهد بطنی از نهد. (از اللباب ج 2 ص 117)
عبداللطیف بن ابی بکر بن احمد، مکنی به ابوعبدالله 747- 802 هجری قمری) در شرجه متولد گردید و در زبید سکونت کرد و هم درآنجا درگذشت. وی از دانشمندان فن عربیت است و تألیفاتی در این باب پرداخته که از آن جمله است: ’شرح ملحه الاعراب’، ’مقدمه فی علم النحو’، ’نظم مقدمۀ ابن بابشاذ’ که ارجوزه ای است دارای هزار بیت. (از اعلام زرکلی چ 2 ج 1 ص 181). رجوع به بغیه الوعاه ص 311 و الضوء اللامع ج 4 ص 325 شود. (از حاشیۀ اعلام ص 181) حکیم زبیدی، برادر شهاب بن عبدالرحمن است که از ناظران املاک زبید بود در ایام دولت مجاهدان یمن. (از العقود اللؤلؤیه ج 2 ص 74). رجوع به زبیدی (... شهاب) شود ابوعلی، فقیه و محدث زبید است. ابن بطوطه در سفرنامۀ خود از او یاد کند. رجوع به سفرنامۀ ابن بطوطه ترجمه محمدعلی موحد ص 242 شود
عبداللطیف بن ابی بکر بن احمد، مکنی به ابوعبدالله 747- 802 هجری قمری) در شرجه متولد گردید و در زبید سکونت کرد و هم درآنجا درگذشت. وی از دانشمندان فن عربیت است و تألیفاتی در این باب پرداخته که از آن جمله است: ’شرح ملحه الاعراب’، ’مقدمه فی علم النحو’، ’نظم مقدمۀ ابن بابشاذ’ که ارجوزه ای است دارای هزار بیت. (از اعلام زرکلی چ 2 ج 1 ص 181). رجوع به بغیه الوعاه ص 311 و الضوء اللامع ج 4 ص 325 شود. (از حاشیۀ اعلام ص 181) حکیم زبیدی، برادر شهاب بن عبدالرحمن است که از ناظران املاک زبید بود در ایام دولت مجاهدان یمن. (از العقود اللؤلؤیه ج 2 ص 74). رجوع به زبیدی (... شهاب) شود ابوعلی، فقیه و محدث زبید است. ابن بطوطه در سفرنامۀ خود از او یاد کند. رجوع به سفرنامۀ ابن بطوطه ترجمه محمدعلی موحد ص 242 شود
اسماعیل بن رجاء تابعی، فرزند رجأبن ربیعۀ تابعی است. این پدر و فرزند هر دو تابعی و اهل کوفه اند. (از انساب سمعانی). رجوع به تحفه ذوی الارب ابن خطیب الدهشه و زبیدی (... رجأبن ربیعه) شود اسحاق بن علاء محدث، ملقب به زبریق. از زید بن یحیی روایت دارد. (از تاج العروس: زبرق). رجوع به زبیدی (ابراهیم بن علاء) و زبریق شود رجأ بن ابی ربیعه، از قبیلۀ زبید و تابعی است. (از انساب سمعانی). رجوع به تحفه ذوی الارب تألیف ابن خطیب الدهشه شود
اسماعیل بن رجاء تابعی، فرزند رجأبن ربیعۀ تابعی است. این پدر و فرزند هر دو تابعی و اهل کوفه اند. (از انساب سمعانی). رجوع به تحفه ذوی الارب ابن خطیب الدهشه و زبیدی (... رجأبن ربیعه) شود اسحاق بن علاء محدث، ملقب به زبریق. از زید بن یحیی روایت دارد. (از تاج العروس: زبرق). رجوع به زبیدی (ابراهیم بن علاء) و زبریق شود رجأ بن ابی ربیعه، از قبیلۀ زبید و تابعی است. (از انساب سمعانی). رجوع به تحفه ذوی الارب تألیف ابن خطیب الدهشه شود
نسبت است به زبید که قبیله ای قدیم است، و همه قبایل زبیده به زبید اکبر بازگشت میکنند، و عده ای از صحابه و علما بدین نسبت مشهورند. (از انساب سمعانی) ، نسبت است به زبید، قبیله ای بزرگ از قبایل یمن. (از دائره المعارف بستانی) ، منسوب به زبید (بطنی از بطون قبیلۀ تمیم). (تنقیح المقال از ریحانه الادب) ، منسوب به زبید، بطنی از قبیلۀ طی. (ریحانه الادب از تنقیح المقال)
نسبت است به زبید که قبیله ای قدیم است، و همه قبایل زبیده به زبید اکبر بازگشت میکنند، و عده ای از صحابه و علما بدین نسبت مشهورند. (از انساب سمعانی) ، نسبت است به زبید، قبیله ای بزرگ از قبایل یمن. (از دائره المعارف بستانی) ، منسوب به زبید (بطنی از بطون قبیلۀ تمیم). (تنقیح المقال از ریحانه الادب) ، منسوب به زبید، بطنی از قبیلۀ طی. (ریحانه الادب از تنقیح المقال)
بلید بودن. بلادت. کودنی. کورفهمی. دیریابی. و رجوع به بلید و بلادت شود: فصیح تر کس جائی که او سخن گوید چنان بود ز بلیدی که خورده باشد بنگ. فرخی، عمل با دست زدن به سر کسی به قوت. (ناظم الاطباء). سرچنگ، یعنی به زور دست زدن بر سر کسی. (غیاث). ضرب دستی که به زور تمام بر سر کسی زنند، وبا لفظ زدن و خوردن مستعمل. (از آنندراج). بام. بامب. بامچه. بامبه (در تداول مردم قزوین) : سوی رود و سرود آسان روی لیکنت هر دوران سوی محراب نتوانند جنبانیدنت بر بم. ناصرخسرو. عمامه ز بم کرده ورم بر سر قاضی آموخته تار است عرم بر سر قاضی. ملاحیدر ذهنی (در هجو قاضی افضل). کیست آن مورد صدبم که شودصدپاره کله از آهن اگر وضع کنی بر سر آن. شفائی (از آنندراج). - بم خوردن، ضرب دست خوردن از کسی. با کف دست ناگسترده بر سر خوردن از کسی: چو قوال موجش زده کف بهم غم از نغمۀ زیر او خورده بم. ملاطغرا (از آنندراج). - بم زدن، ضرب دست زدن. با کف دست که نیک نگسترده باشد زدن بر سر کسی: از آن هریکی بانگ بر جم زدی اگر دم زدی بر سرش بم زدی. هاتفی. عارضت بمها زندبر سر رخ خورشید را سنبلت سرپا زند بر کون مشک اذفری. ملافوقی یزدی (از آنندراج)
بلید بودن. بلادت. کودنی. کورفهمی. دیریابی. و رجوع به بلید و بلادت شود: فصیح تر کس جائی که او سخن گوید چنان بود ز بلیدی که خورده باشد بنگ. فرخی، عمل با دست زدن به سر کسی به قوت. (ناظم الاطباء). سرچنگ، یعنی به زور دست زدن بر سر کسی. (غیاث). ضرب دستی که به زور تمام بر سر کسی زنند، وبا لفظ زدن و خوردن مستعمل. (از آنندراج). بام. بامب. بامچه. بامبه (در تداول مردم قزوین) : سوی رود و سرود آسان روی لیکنت هر دوران سوی محراب نتوانند جنبانیدنت بر بم. ناصرخسرو. عمامه ز بم کرده ورم بر سر قاضی آموخته تار است عرم بر سر قاضی. ملاحیدر ذهنی (در هجو قاضی افضل). کیست آن مورد صدبم که شودصدپاره کله از آهن اگر وضع کنی بر سر آن. شفائی (از آنندراج). - بم خوردن، ضرب دست خوردن از کسی. با کف دست ناگسترده بر سر خوردن از کسی: چو قوال موجش زده کف بهم غم از نغمۀ زیر او خورده بم. ملاطغرا (از آنندراج). - بم زدن، ضرب دست زدن. با کف دست که نیک نگسترده باشد زدن بر سر کسی: از آن هریکی بانگ بر جم زدی اگر دم زدی بر سرش بم زدی. هاتفی. عارضت بمها زندبر سر رخ خورشید را سنبلت سرپا زند بر کون مشک اذفری. ملافوقی یزدی (از آنندراج)