جدول جو
جدول جو

معنی لبقی - جستجوی لغت در جدول جو

لبقی(لَ بَ قی ی)
منسوب به لبق. علی بن سلمه اللبقی که از سبابه بن سواد و مالک بن المغیره روایت کند این نسبت دارد. (سمعانی ورق 494)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لبنی
تصویر لبنی
مربوط به لبن، شیری مثلاً فرآورده های لبنی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لبنی
تصویر لبنی
درختی که شیره ای مانند عسل از آن تراوش کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لبق
تصویر لبق
چرب زبان، زیرک، ماهر، نرم خویی
فرهنگ فارسی عمید
(لُ بُ)
دهی از بخش سنجابی شهرستان کرمانشاهان، واقع در بیست هزارگزی کوزران و دوهزارگزی راه فرعی کوزران به جوانرود. دشت، سردسیر. دارای صد تن سکنه. کردی و فارسی زبان. آب آن از چاه، محصول آنجا غلات و حبوبات دیم و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مال رو است تابستان اتومبیل توان برد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَقْ قا)
نگاه داشته شده و بازمانده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
باقی دارندۀ چیزی. (آنندراج) (غیاث) (از ناظم الاطباء) : خلف شایسته باشد و محیی ذکر و مبقی نام. (سندبادنامه ص 146)
لغت نامه دهخدا
(لُ نا)
درختی با شیر چون عسل که صمغ آن را حصی لبنی و میعۀ سائله خوانند. (منتهی الارب). درختی است شیره دار همچون عسل. (مهذب الأسماء). میعۀ سائله. (فهرست مخزن الادویه) (تذکرۀ ضریر انطاکی). میعه است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی در قرابادین). شیئی کالصمغ حارّ فی الاولی، یابس فی الثانیه اذا شرب لتقطیر البول نفعه جدّاً. الشربه منه مثقال. ابوریحان در صیدنه گوید: لیث گوید لبنی چیزی است که از درخت بیرون آید مانند عسل و میعۀ یابسه در اصطلاح اطبا این است و به سریانی عسل او را اصطرکا گویند. ’بشر’ گوید به پارسی او را کنار و خشک گویند و بعضی کنار گفته اند و بعضی هوشه گویند ’ج’ گوید غالیون را به پارسی لبنی گویند و گفته است او را لبنی بدانجهت گویند که شیر را ببندد و ’حان’ گوید آنچه شیر را ببندد گمان من آن است که داروی دیگر است غیر لبنی که طعم او تیز است ’نیفه’ گوید: لبنی شیر درختی است بشبه دوه دم و دوه دم از روی لفظ و شهرت از او اخفی است دوه دم لغتی است بر وزن هدبد بضم ها و فتح دال و کسر با و معنی وی آن است که آن چیزی است شبیه خون که از درخت سمره بیرون آید چنانکه گذشت که عرب گوید حاضت السمره و این استعمال بطریق تشبیه است و او را میعه به آن معنی گویند که در وقت بیرون آمدن سیلان دارد چون دیگر مایعات و خواص میعه در میم گفته شود. (ترجمه صیدنۀ ابوریحان). صاحب اختیارات بدیعی گوید: میعه است آنچه سایله بود آن را عسل لبنی خوانند و میعه سایله خوانند. و آن مانند عسل بود که در وی حلاوت نبود و آن صمغ درخت رومی است و نیکوترین آن بود که سایل بود بنفس خود و خوشبوی و زردرنگ بود و سیاه نبود و طبیعت او گرم است در اول و خشک است در دوم و گویند تر است و وی منضج و ملین بود، جرب تر و خشک را نافع بود و سرفۀ مزمن بلغمی را نافع بود و آواز صافی گرداند و طبع نرم دارد و چون زنان بخود برگیرند یا بیاشامند حیض و بول براند و مسهل بلغم بود بی زحمت چون مثقالی از وی مستعمل کنند ووی مسبت بود و نزله را نیز ببندد و مصلح آن بوزن آن صمغ بادام بود که اضافۀ وی کنند و بدل وی جند بیدستر است و روغن یاسمین. و گویند بدل آن جاوشیر بود
لغت نامه دهخدا
(لُ نا)
نام معشوقۀ قیس بن ذریح. صاحب تزیین الاسواق، شرح پیوستگی آندو را چنین آرد: هو قیس بن ذریح بن سنه و هو رضیع الحسین بن علی بن ابیطالب و سبب علاقته بلبنی بنت الحباب الکعبیه انه ذهب لبعض حاجاته فمر ببنی کعب و قد احتدم الحرفاستسقی الماء من خیمه منهم فبرزت الیه امراءه مدیده القامه بهیه الطلعه عدیه الکلام سهله المنطق فناولته اداوه ماء فلما صدر قالت له الا تبرد عندنا و قد تمکنت من فؤاده فقال نعم فمهدت له وطاء و استحضرت مایحتاج الیه و ان اباها جاء فلما وجده رحب به و نحر له جزورا و اقام عندهم بیاض الیوم ثم انصرف و هو اشغف الناس بها فجعل یکتم ذلک الی ان غلب علیه فنطق فیها بالاشعار و شاع ذلک عنه و انه مرّ بها ثانیاً فنزل عندهم و شکا الیها حین تخالیا ما نزل به من حبها فوجد عندها اضعاف ذلک فانصرف و قد علم کل واحدما عند الاخر فمضی الی ابیه فشکا الیه ذلک فقال له دع هذه و تزوّج باحدی بنات عمک فغم منه و جاء الی امه فکان منها، کان من ابیه فترکهما و جاء الی الحسین بن علی و اخبره بالقصه فرثی له و التزم له ان یکفیه هذاالشان فمضی معه الی ابی لبنی فسأله فی ذلک فاجابه بالطاعه و قال یا ابن رسول اﷲ لوارسلت لکفیت بیدان هذا من ابیه الیق کما هو عندالعرب فشکره و مضی الی ابی قیس. و نقل السیوطی فی شرح الشواهد عن ابن عساکر ان الحسین بن علی لما بلغه انقباض ابی قیس عن ذلک جاءالیه حافیا علی حر الرمل فقام و مرغ وجهه علی اقدامه و کان ذریح ملیافمضی مع الحسین حتی زوج قیسا بلبنی... (تزیین الاسواق ص 53). صاحب عقدالفرید تحت عنوان طلاق آرد: و من طلق امرأته و تبعتها نفسه، قیس بن الذریح، و کان ابوه امره بطلاقه فطلقها و ندم. فقال فی ذلک:
فواکبدی علی تسریح لبنی
فکان فراق لبنی کالخداع
تکتفنی الوشاه فاز عجونی
فیاللناس للواشی المطاع
فاصبحت الغداه الوم نفسی
علی امر و لیس بمستطاع
کمغبون یعض علی یدیه
تبین غبته بعد البیاع.
(عقد الفرید ج 7 ص 138)
لغت نامه دهخدا
(لَ قَ)
زیرکی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ بِ نی ی)
منسوب به لبن یعنی خشت خام.
- شکل لبنی، از مجسمات، جسم مربعی است که دوبعد از ابعاد آن متساوی و سومی کوچکتر است: اگر ازاین عددها (یعنی سه عدد که در هم ضرب شود) دو راست باشند و سوم کهتر آنچه گرد آید او را لبنی خوانند زیرا که خشت را ماند. (التفهیم)
لغت نامه دهخدا
(لَ بَ نی ی)
منسوب به لبن. شیری
لغت نامه دهخدا
(دِ قی ی)
منسوب به دبق. چسبان. دوسنده. رجوع به دبقا شود
لغت نامه دهخدا
(لَ بِ قَ)
تأنیث لبق، زن نیکوکرشمه. (منتهی الارب). لبیقه
لغت نامه دهخدا
(لَ)
چابک. (دهار). زیرک. (منتهی الارب). هشیار. (منتخب اللغات) ، ماهر در کار، چرب سخن، جامۀ بر اندام چفسان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لُبْ بَ دا)
مرغی است. (منتهی الارب). لبادی
لغت نامه دهخدا
(دَ بَ قی ی)
دبیقی. رجوع به دبیقی شود. (دزی ج 1 ص 424)
لغت نامه دهخدا
(عَ بَ قی ی)
نسبت است به عبق و آن نام جد اسماعیل بن جعفر بن عبدالله بن عبق بن اسد العبقی البخاری، مکنی به ابواسحاق است. (از اللباب ج 2 ص 116)
لغت نامه دهخدا
(طَ بَ)
نوعی جامه است: و کتان و طبقی باید پوشید (اندر فصل تابستان) و کرباس نرم گازر شست که بتن بازنگیرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(حِ بِقْ قی)
سیر سریع و شتاب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خِ بِقْ قا)
نوعی از دویدن است، اسب تیزرو. این کلمه گاهی بصورت صفت برای شتر استعمال میشود ناقه خبقی و آن بمعنای شتر مادۀ گشاده گام است. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ قا)
باقی تر. پاینده تر
لغت نامه دهخدا
(بَ)
منسوب به بلق که از نواحی غزنه است. (از اللباب فی تهذیب الانساب). و رجوع به بلق شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
زنده و باقی گذاشتن. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نگه داشتن. (از اقرب الموارد). و رجوع به تبقیهشود
لغت نامه دهخدا
(غَ قا)
زن شراب شبانگاهی خوار. (ناظم الاطباء). تأنیث غبقان. غبوق خوار. یقال: رجل غبقان و امراءه غبقی. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تبقی
تصویر تبقی
زنده و باقی گذاشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بقی
تصویر بقی
بقا
فرهنگ لغت هوشیار
نرم خوی، زیرک، چربزبان، زیرکانه زیرک ماهر حاذق، چرب زبان چرب سخن، ماهرانه زیرکانه: زخم کرد این گرگ و از عذر لبق آمده کانا ذهبنا نستبق. (مثنوی. نیک. 323: 2)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طبقی
تصویر طبقی
پارسی است تبگی گونه ای جامه نوعی جامه است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لبی
تصویر لبی
پر خوری
فرهنگ لغت هوشیار
درخت بناست (کندر) لبنی در فارسی: شیری جیوی منسوب به لبن شیری. کندر. توضیح در برهان لبنی بر وزن مدنی آمده و صحیح نیست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لبقعی
تصویر لبقعی
تیر تیری که از پیکان رها کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لبیق
تصویر لبیق
زیرک کاردان، چرب سخن، جامه چسبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبقی
تصویر مبقی
بر پا دارنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لبنی
تصویر لبنی
((لَ بَ))
مربوط به فرآورده های شیر
فرهنگ فارسی معین