جسد حیوان مرده، مردار، لاشه، لاش، لش، برای مثال بر این زمین که تو بینی ملوک طبعانند / که ملک روی زمین پیششان نیرزد لاش (سعدی۲ - ۴۶۳)، پست، زبون، لاغر، هیچ و پوچ تاراج، غارت، چپاول مقدار کم لاش کردن: غارت کردن چیزی، به خصوص چیزهای خوردنی، از قبیل میوۀ درخت و خوراک های روی سفره، لاشیدن، برای مثال ای پسر گر دل و دین را سفها لاش کنند / تو چو ایشان مکن و دین و دل خویش ملاش (ناصرخسرو - ۲۷۶)
جسد حیوان مرده، مردار، لاشه، لاش، لش، برای مِثال بر این زمین که تو بینی ملوک طبعانند / که ملک روی زمین پیششان نیرزد لاش (سعدی۲ - ۴۶۳)، پست، زبون، لاغر، هیچ و پوچ تاراج، غارت، چپاول مقدار کم لاش کردن: غارت کردن چیزی، به خصوص چیزهای خوردنی، از قبیل میوۀ درخت و خوراک های روی سفره، لاشیدن، برای مِثال ای پسر گر دل و دین را سفها لاش کنند / تو چو ایشان مکن و دین و دل خویش ملاش (ناصرخسرو - ۲۷۶)
ده کوچکی است از دهستان طیبی سرحدی، بخش کهگیلویه شهرستان بهبهان واقع در 7 هزارگزی خاوری قلعه رئیسی مرکز دهستان، دارای 50 تن سکنه است، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6) در مشرق جوین، (افغانستان)، قلعۀ سپیدکوه یا سپیددز که معروف است به لاش، (تاریخ سیستان ص 404 و 406)
ده کوچکی است از دهستان طیبی سرحدی، بخش کهگیلویه شهرستان بهبهان واقع در 7 هزارگزی خاوری قلعه رئیسی مرکز دهستان، دارای 50 تن سکنه است، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6) در مشرق جوین، (افغانستان)، قلعۀ سپیدکوه یا سپیددز که معروف است به لاش، (تاریخ سیستان ص 404 و 406)
لش، لاشه، مردار، جیفه، در ترکی تن مرده را گویند، (غیاث) : گر شما جز که علی را بخریدید بدو نه عجب زانکه نداند خر بد لاش ازماش، ناصرخسرو، بدین زمین که تو بینی ملوک طبعانند که ملک روی زمین پیششان نیرزد لاش، سعدی، - آش و لاش، متلاشی و از هم پاشیده، -، چرکین و ریمناک، - آش و لاش شدن، رجوع به همین ماده شود، - بوی گندلاش دادن،بوی جیفۀ گندیده دادن، لاش مرده، جیفه، - مثل لاش مرده، گندیده، متعفن، بد بو، ، بی اعتبار، فرومایه، چیز اندک و کم و کوچک، ضایع، زبون، (برهان)، هیچ، نابود، ناچیز: دیر نپاید که کند چرخ پیر اینهمه را یکسره ناچیز و لاش، ناصرخسرو، اینهمه طمطراق چیزی نیست لاشه ای به مرا ازین همه لاش، انوری یا نزاری قهستانی، گفت زن ای خواجه عیبی نیستت وهم و ظن لاش بی معنیستت، مولوی، چون تو شیرین نیستی فرهاد باش چون نه ای لیلی چو مجنون باش لاش، مولوی، هم تو گوی و هم تو بشنو هم تو باش ما همه لاشیم با چندین تراش، مولوی، غیب و آینده برایشان گشت فاش ذکر ماضی پیش ایشان گشت لاش، مولوی، سالها این دوغ تن پیدا وفاش روغن جان اندرو فانی و لاش، مولوی، تنگ شکر خر به لاش ور نخری سرکه باش عاشق این میر شو ور نشوی گو بمیر، مولوی، این نشاید از تو کاین ظلمی ست فاش قهر کردی بیگناهی را به لاش، مولوی، رنج معقولت شود محسوس و فاش تا نگیری این اشارت را به لاش، مولوی، مرکب شهریار هم نتوان بهر خرجی خود فروخت به لاش، ابن یمین، هله اسرار خدا فاش نمی باید کرد اینچنین، کار سخن لاش نمی باید کرد، شاه داعی شیرازی، ، به زبان مرغزی غارت بود، (لغت نامۀ اسدی)، به زبان مرغزی به معنی تاخت و تاراج و غارت باشد، (برهان)، یغما، چپاول: بدین رزمگاه اندر امشب مباش ممان تا شود گنج و لشکر بلاش، فردوسی، بلاش عشق من آن نوجوان بسان کلاب (کذا) جوال و جبۀ من لاش کرد و کیسه خراب، طیّان، به یکی جزیره که نامش بلاش رسیدند شادی ز دل گشته لاش، عنصری، صد کارگاه ششتر کرده ست باغ لاش صد کارگاه تبت کرده است دشت طی ّ، منوچهری، ای پسر گردل و دین را سفها لاش کنند تو چو ایشان مکن و دین و دل خویش ملاش، ناصرخسرو، جستی ز لشکری که کند لاش حسن تو رستی ز آفتی که بپوشد رخان تو، مسعودسعد، خوان صبوحی به شیب مقرعه کن لاش کابرش صبح آتشین لگام برآمد، خاقانی، فاش کند تیغ تو قاعده انتقام لاش کند رمح تو مائدۀ کارزار، خاقانی، غارت اندر زر و قماش افتد آنچه ارزنده تر به لاش افتد، سنائی یا اوحدی، ، شکاف (در اصطلاح مردم طبرستان)، در بیت ذیل لاش مرکب است از لام الف و شین ضمیر: کسی که راست نبود این ستانه را چو الف به پیش خدمت سلطان میان ببست چو لاش، سنائی، یعنی مانند (لا) کمر خدمت سلطان بست، ، دربیت ذیل معنی کلمه بر ما معلوم نیست: هر افکنده را گرگ دل کند و لاش گریزنده را غول گفتی که باش، اسدی
لش، لاشه، مردار، جیفه، در ترکی تن مرده را گویند، (غیاث) : گر شما جز که علی را بخریدید بدو نه عجب زانکه نداند خر بد لاش ازماش، ناصرخسرو، بدین زمین که تو بینی ملوک طبعانند که ملک روی زمین پیششان نیرزد لاش، سعدی، - آش و لاش، متلاشی و از هم پاشیده، -، چرکین و ریمناک، - آش و لاش شدن، رجوع به همین ماده شود، - بوی گندلاش دادن،بوی جیفۀ گندیده دادن، لاش مرده، جیفه، - مثل لاش ِ مرده، گندیده، متعفن، بد بو، ، بی اعتبار، فرومایه، چیز اندک و کم و کوچک، ضایع، زبون، (برهان)، هیچ، نابود، ناچیز: دیر نپاید که کند چرخ پیر اینهمه را یکسره ناچیز و لاش، ناصرخسرو، اینهمه طمطراق چیزی نیست لاشه ای به مرا ازین همه لاش، انوری یا نزاری قهستانی، گفت زن ای خواجه عیبی نیستت وهم و ظن لاش بی معنیستت، مولوی، چون تو شیرین نیستی فرهاد باش چون نه ای لیلی چو مجنون باش لاش، مولوی، هم تو گوی و هم تو بشنو هم تو باش ما همه لاشیم با چندین تراش، مولوی، غیب و آینده برایشان گشت فاش ذکر ماضی پیش ایشان گشت لاش، مولوی، سالها این دوغ تن پیدا وفاش روغن جان اندرو فانی و لاش، مولوی، تنگ شکر خر به لاش ور نخری سرکه باش عاشق این میر شو ور نشوی گو بمیر، مولوی، این نشاید از تو کاین ظلمی ست فاش قهر کردی بیگناهی را به لاش، مولوی، رنج معقولت شود محسوس و فاش تا نگیری این اشارت را به لاش، مولوی، مرکب شهریار هم نتوان بهر خرجی خود فروخت به لاش، ابن یمین، هله اسرار خدا فاش نمی باید کرد اینچنین، کار سخن لاش نمی باید کرد، شاه داعی شیرازی، ، به زبان مرغزی غارت بود، (لغت نامۀ اسدی)، به زبان مرغزی به معنی تاخت و تاراج و غارت باشد، (برهان)، یغما، چپاول: بدین رزمگاه اندر امشب مباش ممان تا شود گنج و لشکر بلاش، فردوسی، بلاش عشق من آن نوجوان بسان کلاب (کذا) جوال و جبۀ من لاش کرد و کیسه خراب، طیّان، به یکی جزیره که نامش بلاش رسیدند شادی ز دل گشته لاش، عنصری، صد کارگاه ششتر کرده ست باغ لاش صد کارگاه تبت کرده است دشت طی ّ، منوچهری، ای پسر گردل و دین را سفها لاش کنند تو چو ایشان مکن و دین و دل خویش ملاش، ناصرخسرو، جستی ز لشکری که کند لاش حسن تو رستی ز آفتی که بپوشد رخان تو، مسعودسعد، خوان صبوحی به شیب مقرعه کن لاش کابرش صبح آتشین لگام برآمد، خاقانی، فاش کند تیغ تو قاعده انتقام لاش کند رمح تو مائدۀ کارزار، خاقانی، غارت اندر زر و قماش افتد آنچه ارزنده تر به لاش افتد، سنائی یا اوحدی، ، شکاف (در اصطلاح مردم طبرستان)، در بیت ذیل لاش مرکب است از لام الف و شین ضمیر: کسی که راست نبود این ستانه را چو الف به پیش خدمت سلطان میان ببست چو لاش، سنائی، یعنی مانند (لا) کمر خدمت سلطان بست، ، دربیت ذیل معنی کلمه بر ما معلوم نیست: هر افکنده را گرگ دل کند و لاش گریزنده را غول گفتی که باش، اسدی
ظاهراً ’شسۀ’ امروزی است که در دو طرف جوئی دارد برای فاضل آب: و اول کسی که بر طبرستان راه لاکش پدید کرد از پریم تا ساری و از ساری تا گرگان اصفهبد شروین بود. (تاریخ طبرستان. ظاهراً) در اصطلاح بنایان، رومی. که یک جانب آن دیواره دارد و جانب دیگر ندارد
ظاهراً ’شُسۀ’ امروزی است که در دو طرف جوئی دارد برای فاضل آب: و اول کسی که بر طبرستان راه لاکش پدید کرد از پریم تا ساری و از ساری تا گرگان اصفهبد شروین بود. (تاریخ طبرستان. ظاهراً) در اصطلاح بنایان، رومی. که یک جانب آن دیواره دارد و جانب دیگر ندارد
نام شهری در جنوب پرتقال (فار). دارای نه هزار تن سکنه و آن بندری است کنار اقیانوس اطلس سان ژوان دلس لاگس. شهری از مکزیک (ژالیسکو) کرسی بخش و ایالت. دارای 18650 تن سکنه لاگس دمرنو. شهری به مکزیک (ژالیسکو). کرسی بخش و ایالت. دارای 42320 تن سکنه است نام شهری. کرسی ناحیت لاگس. کلنی انگلستان، دارای 36000 تن سکنه
نام شهری در جنوب پرتقال (فارُ). دارای نه هزار تن سکنه و آن بندری است کنار اقیانوس اطلس سان ژوان دُلس لاگس. شهری از مکزیک (ژالیسکو) کرسی بخش و ایالت. دارای 18650 تن سکنه لاگس دُمرنو. شهری به مکزیک (ژالیسکو). کرسی بخش و ایالت. دارای 42320 تن سکنه است نام شهری. کرسی ناحیت لاگس. کلنی انگلستان، دارای 36000 تن سکنه