جدول جو
جدول جو

معنی لاگش - جستجوی لغت در جدول جو

لاگش
(گُ)
از شهرهای شنعار به جنوب عراق (در عهد قدیم) به روزگار سومریان. (فرهنگ ایران باستان ص 118 تألیف پورداود). رجوع به لاکاش نداریم شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لاش
تصویر لاش
جسد حیوان مرده، مردار، لاشه، لاش، لش، برای مثال بر این زمین که تو بینی ملوک طبعانند / که ملک روی زمین پیششان نیرزد لاش (سعدی۲ - ۴۶۳)،
پست، زبون، لاغر، هیچ و پوچ
تاراج، غارت، چپاول
مقدار کم
لاش کردن: غارت کردن چیزی، به خصوص چیزهای خوردنی، از قبیل میوۀ درخت و خوراک های روی سفره، لاشیدن، برای مثال ای پسر گر دل و دین را سفها لاش کنند / تو چو ایشان مکن و دین و دل خویش ملاش (ناصرخسرو - ۲۷۶)
فرهنگ فارسی عمید
(گَ)
پایتخت نیجریۀ انگلیس، بندری کنار خلیج بنن. دارای 1585000 تن سکنه. کرسی ولایتی قدیم که امروزه در قلمرو نیجریه درآمده است
لغت نامه دهخدا
ده کوچکی است از دهستان طیبی سرحدی، بخش کهگیلویه شهرستان بهبهان واقع در 7 هزارگزی خاوری قلعه رئیسی مرکز دهستان، دارای 50 تن سکنه است، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
در مشرق جوین، (افغانستان)، قلعۀ سپیدکوه یا سپیددز که معروف است به لاش، (تاریخ سیستان ص 404 و 406)
لغت نامه دهخدا
لش، لاشه، مردار، جیفه، در ترکی تن مرده را گویند، (غیاث) :
گر شما جز که علی را بخریدید بدو
نه عجب زانکه نداند خر بد لاش ازماش،
ناصرخسرو،
بدین زمین که تو بینی ملوک طبعانند
که ملک روی زمین پیششان نیرزد لاش،
سعدی،
- آش و لاش، متلاشی و از هم پاشیده،
-، چرکین و ریمناک،
- آش و لاش شدن، رجوع به همین ماده شود،
- بوی گندلاش دادن،بوی جیفۀ گندیده دادن، لاش مرده، جیفه،
- مثل لاش مرده، گندیده، متعفن، بد بو،
،
بی اعتبار، فرومایه، چیز اندک و کم و کوچک، ضایع، زبون، (برهان)، هیچ، نابود، ناچیز:
دیر نپاید که کند چرخ پیر
اینهمه را یکسره ناچیز و لاش،
ناصرخسرو،
اینهمه طمطراق چیزی نیست
لاشه ای به مرا ازین همه لاش،
انوری یا نزاری قهستانی،
گفت زن ای خواجه عیبی نیستت
وهم و ظن لاش بی معنیستت،
مولوی،
چون تو شیرین نیستی فرهاد باش
چون نه ای لیلی چو مجنون باش لاش،
مولوی،
هم تو گوی و هم تو بشنو هم تو باش
ما همه لاشیم با چندین تراش،
مولوی،
غیب و آینده برایشان گشت فاش
ذکر ماضی پیش ایشان گشت لاش،
مولوی،
سالها این دوغ تن پیدا وفاش
روغن جان اندرو فانی و لاش،
مولوی،
تنگ شکر خر به لاش ور نخری سرکه باش
عاشق این میر شو ور نشوی گو بمیر،
مولوی،
این نشاید از تو کاین ظلمی ست فاش
قهر کردی بیگناهی را به لاش،
مولوی،
رنج معقولت شود محسوس و فاش
تا نگیری این اشارت را به لاش،
مولوی،
مرکب شهریار هم نتوان
بهر خرجی خود فروخت به لاش،
ابن یمین،
هله اسرار خدا فاش نمی باید کرد
اینچنین، کار سخن لاش نمی باید کرد،
شاه داعی شیرازی،
،
به زبان مرغزی غارت بود، (لغت نامۀ اسدی)، به زبان مرغزی به معنی تاخت و تاراج و غارت باشد، (برهان)، یغما، چپاول:
بدین رزمگاه اندر امشب مباش
ممان تا شود گنج و لشکر بلاش،
فردوسی،
بلاش عشق من آن نوجوان بسان کلاب (کذا)
جوال و جبۀ من لاش کرد و کیسه خراب،
طیّان،
به یکی جزیره که نامش بلاش
رسیدند شادی ز دل گشته لاش،
عنصری،
صد کارگاه ششتر کرده ست باغ لاش
صد کارگاه تبت کرده است دشت طی ّ،
منوچهری،
ای پسر گردل و دین را سفها لاش کنند
تو چو ایشان مکن و دین و دل خویش ملاش،
ناصرخسرو،
جستی ز لشکری که کند لاش حسن تو
رستی ز آفتی که بپوشد رخان تو،
مسعودسعد،
خوان صبوحی به شیب مقرعه کن لاش
کابرش صبح آتشین لگام برآمد،
خاقانی،
فاش کند تیغ تو قاعده انتقام
لاش کند رمح تو مائدۀ کارزار،
خاقانی،
غارت اندر زر و قماش افتد
آنچه ارزنده تر به لاش افتد،
سنائی یا اوحدی،
، شکاف (در اصطلاح مردم طبرستان)، در بیت ذیل لاش مرکب است از لام الف و شین ضمیر:
کسی که راست نبود این ستانه را چو الف
به پیش خدمت سلطان میان ببست چو لاش،
سنائی،
یعنی مانند (لا) کمر خدمت سلطان بست،
، دربیت ذیل معنی کلمه بر ما معلوم نیست:
هر افکنده را گرگ دل کند و لاش
گریزنده را غول گفتی که باش،
اسدی
لغت نامه دهخدا
(یِ)
اسم مصدر از لائیدن. عمل لائیدن. رجوع به لائیدن شود
لغت نامه دهخدا
(گُ)
نام کرسی بخش در ایالت پیرنۀ سفلی از ولایت پو، دارای 822 تن سکنه
لغت نامه دهخدا
(سَ)
ظاهراً ’شسۀ’ امروزی است که در دو طرف جوئی دارد برای فاضل آب: و اول کسی که بر طبرستان راه لاکش پدید کرد از پریم تا ساری و از ساری تا گرگان اصفهبد شروین بود. (تاریخ طبرستان. ظاهراً)
در اصطلاح بنایان، رومی. که یک جانب آن دیواره دارد و جانب دیگر ندارد
لغت نامه دهخدا
(گُ)
نام پدر بطلیموس و بطلیموس از سرداران اسکندر است که پس از فوت وی هنگام تقسیم ایالات، مصر و آن قسمت از افریقا که تسخیر شده بود به وی رسید
لغت نامه دهخدا
(گُ)
نام شهری در جنوب پرتقال (فار). دارای نه هزار تن سکنه و آن بندری است کنار اقیانوس اطلس
سان ژوان دلس لاگس. شهری از مکزیک (ژالیسکو) کرسی بخش و ایالت. دارای 18650 تن سکنه
لاگس دمرنو. شهری به مکزیک (ژالیسکو). کرسی بخش و ایالت. دارای 42320 تن سکنه است
نام شهری. کرسی ناحیت لاگس. کلنی انگلستان، دارای 36000 تن سکنه
لغت نامه دهخدا
(حَ)
نام دهی جزء دهستان لفمجان بخش مرکزی شهرستان لاهیجان واقع در 9 هزارگزی باختری لاهیجان. دارای 221 تن سکنه است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
نام دیهی به فرغانه. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
نام کرسی بخش در کرز از ولایت بریو، کنار رود وزر به فرانسه، دارای راه آهن و 766 تن سکنه
لغت نامه دهخدا
تصویری از لاکش
تصویر لاکش
که یک جانب دیواره دارد و جانب دیگر ندارد رومی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاش
تصویر لاش
مردار، لاشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لنگش
تصویر لنگش
عمل لنگیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاش
تصویر لاش
تاراج، غارت، چپاول
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لاش
تصویر لاش
لش. لاشه، مردار، جیفه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لاکش
تصویر لاکش
((کِ))
مکانی که یک جانب دیواره دارد و جانب دیگر ندارد، رومی
فرهنگ فارسی معین
جسد، جنازه، نعش، جیفه، لاشه، لش، مرده، کالبد، اندک، قلیل، ناچیز، بی اعتبار، بی مقدار، پست، دنی، فرومایه، تاراج، چپاول، غارت، یغما
فرهنگ واژه مترادف متضاد
لنگ زدن
فرهنگ گویش مازندرانی
تور بزرگ ماهی گیری
فرهنگ گویش مازندرانی
مردار، شکاف، کش دادن مایعات و مواد چسبناک مانند عسل
فرهنگ گویش مازندرانی