جدول جو
جدول جو

معنی لأم - جستجوی لغت در جدول جو

لأم
بناکسی بازخواندن کسی را. (منتهی الارب). ملامت کردن. (زوزنی) ، پر راست ساختن بر تیر. (منتهی الارب). تیر را پر نهادن. (منتخب اللغات) ، اصلاح کردن، استوار کردن زخم را. (منتهی الارب). بهم آوردن جراحت. (منتخب اللغات). کفشیر کردن کفتگی را. (منتهی الارب). واهم آوردن جراحت و جز آن. (زوزنی) (تاج المصادر)
لغت نامه دهخدا
لأم
(لَءْمْ)
جمع واژۀ لأمه. (منتهی الارب). رجوع به لأمه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لایم
تصویر لایم
ملامت کننده، نکوهش کننده، سرزنش کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لازم
تصویر لازم
واجب، ضروری
در علوم ادبی در دستور زبان فعلی که با فاعل معنای آن تمام می شود و نیازی به مفعول ندارد
پیوسته
ثابت، پایدار
لازم آمدن: واجب شدن
لازم داشتن: چیزی را خواستن و به آن احتیاج داشتن
لازم دانستن: ضروری دانستن، احتیاج داشتن
لازم شدن: واجب شدن
لازم شمردن: واجب دانستن
فرهنگ فارسی عمید
(تَ عَ فُ)
ستون نهادن دیوار را. (منتهی الارب) ، بلندی دیوار، بلند کردن، دأم الشی، ای سکن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(اِ رِ)
دوگانه تار و پود بافتن جامه را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، روشی آوردن اسب بعد روشی. (منتهی الارب). مجی ٔ الفرس جریاً بعد جری. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَءْمْ)
نام کشوری است. (از صحاح اللغه). ملک شام و آن شهری است که در سمت چپ قبله قرار گرفته است. (از اقرب الموارد). رجوع به شام شود
لغت نامه دهخدا
(تَ نَکْ کُ)
بدفالی آوردن کسی بر قوم خود و با ’علی’ نیز متعدی شود چون، شأم علی قومه و شئم علیهم (مجهول) ، بدفال گردید بر قوم خود و بدفال گردید بر ایشان. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، سربلند راه رفتن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
خرد و حقیرداشتن کسی را یا چیزی را. خوار شمردن. ذیم. حقیر داشتن. (تاج المصادر بیهقی) ، عیب کردن کسی یا چیزی را. عیب کردن. (تاج المصادر بیهقی). بد گفتن از کسی یا چیزی، راندن کسی را، رسوا کردن کسی را، لا تعدم الحسناء ذامّا مدیم، یعنی کل ّ امری ٔ فیه ما یرمی به.
قبا گر حریر است و گر پرنیان
بناچار حشوش بود در میان.
سعدی.
بی عیب خداست
لغت نامه دهخدا
(زَ ءِ)
مرد ترسناک. (منتهی الارب) ، مرد سخت ترسناک. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
مرگ بشتاب، سریع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). مردن. (منتهی الارب) ، بشدت خوردن. (اقرب الموارد) ، نیک خوردن. (منتهی الارب) ، ترسانیدن کسی را. رأم البرد فلاناً، پر کرد سرما اندرون او را چنانکه بلرزد، کلمه و سخنی گفتن که حق و باطل بودن آن دانسته نشود. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
سخت ترسیدن. (اقرب الموارد) ، ترسیدن. (منتهی الارب). جمع واژۀ زاءمه. رجوع به زاءمه شود
لغت نامه دهخدا
(دَکْهْ)
سیراب شدن، پر شدن دهان بعیراز گیاه تر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، پیه ناک گردیدن سر کتف شتر. (منتهی الارب). و فعل بدین معنی مجهول استعمال شود. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَءْمْ)
شتربچه. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، بوّ، گویند: اما لناقتکم من رأم، یعنی چیزی همچون بوّ یابچه ناقۀ دیگری که بدان انس گیرد و آن را دوست دارد. (از اقرب الموارد). پوست شتربچه و جز آن آکنده بکاه برای تسلی شتر ماده و غیر آن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بوّ بمعنی پوست بچه شتر پر از کاه و مانند آن برای گذاردن در جلوشتر ماده تا بدان مهر ورزد و بتوان آن را دوشید، یابچه ای که بجز مادرش او را دایگی کند و پرورش دهد:
کامهات الرأم أو مطافلا. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(رَءْمْ)
موضعی است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کوهی است در یمامه که سنگهای آسیاب را از آن میبرند، درمشرق یمامه واقع است و همچون حایلی میان این شهر و برّین و بحرین و دهناء میباشد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(تَ قَزْ زُ)
سخت تاب دادن: رأم الحبل رأماً،رسن را سخت تاب داد. (از المنجد) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، رأم ناقه بچه یا بوّ خود را، دوست داشتن و انس گرفتن و بدان مهربانی آوردن بر بچۀ خود و لازم گرفتن آن را. (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از منتهی الارب) (از آنندراج). رأم چیزی، دوست داشتن آن را و الفت گرفتن بدان. (از ناظم الاطباء) ، فراهم آمدن سر ریش و نیکو و به گردیدن آن. (از منتهی الارب) (از المنجد) (از اقرب الموارد) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). رئمان. (اقرب الموارد) ، به سریشم استوار کردن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، اصلاح کردن تیر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
راه نمودن لشکر را بر مردم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
بسیار آب خوردن. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
نام دهی جزء دهستان گسکرات بخش صومعه سرا شهرستان فومن واقع در 17 هزارگزی شمال باختری صومعه سرا. دارای 619 تن سکنه. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
درپی کننده جامه. (منتهی الارب). وصّال. پاره زننده، زننده، تپانچه زننده. (منتهی الأرب). ج، لدم
لغت نامه دهخدا
(دَ ءَ)
هر چه بپوشد ترا. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طِ)
نعت فاعلی از لطم به معنی طپانچه زدن بر رخسار و اندام. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ ءَ)
آنکه عذر ناکسان خواهد. ملاّم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به ملاّم شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ءَ)
ناکس و زفت. ملأمان. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). ناکس زفت و گویند: یا ملأم، یعنی ای لئیم و ای ناکس سزاوار نکوهش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ لَءْ ءَ)
زره پوش. (منتهی الارب) (آنندراج). زره پوشنده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ ءَ)
لئیم تر. فرومایه تر. ناکس تر: والخوز الأم الناس و اسقطهم نفساً. (معجم البلدان ج 3 ص 487 س 17).
- امثال:
الأم من ابن قرصع، و ابن قرصع لئیمی بود در یمن و قرضع نیز روایت شده است. (منتهی الارب) (مجمع الامثال).
الأم من اسلم، و او اسلم بن زرعه است. از فرومایگی وی آنکه چون ولایت خراسان یافت از مردم آن چنان خراج گرفت که پیش از وی نگرفته بودند، سپس وی را گفتند فرس (مجوس) بدهان هر مرده که در گور نهند درهمی گذارند وی گور مردگان را شکافت و آن درهم ها را بدر آورد. سپس لؤم او ضرب المثل شد.
الأم من البرم، و برم کسی است که از بخل قمار نکند. (مجمع الامثال).
الأم من البرم القرون، وی مردی از بخیلان بود و دیگی به زن خود داد تا از خانه ایسار طعامی فراهم سازد چه عادت عرب چنان بود. زن دیگ را که گوشت و کوهانی در آن بود بیاورد و پیش وی گذاشت و فرزندان را فراهم ساخت و آن بخیل دوپاره دوپاره خوردن گرفت زن وی را گفت ابر ما قروناً، و این گفتار در مورد بخیلی که سود خویش را خواهد ضرب المثل شد.
الأم من جدره و من ضباره، ابن بحر در کتاب اطعمه عرب آرد: که این دو مرد لئیم ترین کسانندکه عرب به آنها مثل زده است و گوید یکی از پادشاهان عرب از لئیم ترین عرب پرسید تا او را مثله کند ضبارهو جدره را نشان دادند و جدره از بنی حارث بن عدی بن جندب بن عنبر بود. چون جدره را بیاوردند بینی وی را ببرید و ضباره چون آن بدید بگریخت و این جمله مثل گشت که: نجا ضباره لما جدع الجدر (ه) (مجمع الامثال).
الأم من ذئب.
الأم من راضع، مفضل بن سلمه در کتاب فاخر از طائی آرد که راضع کسی است که آنچه را از طعام در بن دندان ماند از غایت پستی بخورد تا چیزی از او فوت نگردد. و درباب این تسمیه وجوه دیگری نیز گفته شده است. رجوع به مجمعالامثال میدانی شود.
الأم من راضع اللبن، او مردی از عرب بود که بجای دوشیدن گوسفند خویش، از پستان اومیخورد تا همسایگان صدای ریختن شیر را در ظرف نشنوند و از او شیر نخواهند. (مجمع الامثال).
الأم من سقب ریان،و سقب بچه نرینۀ شتر است. و این مثل از آنجاست که چون وی به مادر نزدیک شود پستان او را نمی مکد. (مجمع الامثال).
الأم من صبی.
الأم من کلب
لغت نامه دهخدا
(زَ بَ رَ)
ناکس و فرومایه گردیدن و زفت گشتن. ملامه. لؤم. (منتهی الارب). ناکس شدن. (تاج المصادر)
لغت نامه دهخدا
(لَءْ مَ)
زره. ج، لأم، لؤم. (منتهی الارب). زره چست بافته. (مهذب الاسماء). چست بافته. (السامی فی الاسامی)
لغت نامه دهخدا
ملامت کننده سرزنش کننده نکوهش کننده نکوهنده جمع لائمین (لایمین) لوائم (لوایم)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لائم
تصویر لائم
نکوهنده سرزنشگر سرزنش کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاثم
تصویر لاثم
کوبنده، شکننده، بوسه دهنده، دهان بندنده
فرهنگ لغت هوشیار
گوشتدار، گوشتخوار، گوشت خوارننده، در گویش بندری: کشتی گیر: گیر کردن کشتی به تک خدواند گوشت، آنکه بمردمان گوشت دهد، آزمند بگوشت گوشتخوار، گیر کردن کشتی بزمین در دریا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لادم
تصویر لادم
زننده، سیلی زننده، پینه دوز
فرهنگ لغت هوشیار
اپایستک بایسته، پیوسته، در بایست و هر چه در بایست بود بدو داد و به راه افکند، اورتش (تغییر نا پذیر) ناگزیر دربایست واجب: وفا نمودن بان واجب است و لازم، چیزی که در بیشتر احوال با دیگری باشد: این آماس دردی بود لازم و خلنده و با تب سوزان، امری که خارج از ذات چیزی باشد و در عین حال غیر منفک از آن بود. لازم بر چند قسم است الف - لازم وجود خارجی اشیا چنانکه حرارت آتش را. ب - لازم وجود بطور مطلق اعم از وجود خارچی یا ذهنی چنانکه زوجیت چهاررا. ج - لازم ماهیت. یا اعراض لازم. اعراضی که لازمه ذات اشیا باشد یعنی تصور ماهیت شی کافی در انتزاع آنها باشد، بیع یا عقد لازم که فسخ آن از یک طرف مجاز نباشد مقابل عقد جائز، تغییر ناپذیر مبنی مقابل متبدل معرب: تاسیس وردف هر دو ساکن اند ولازم و دخیل متحرکست و متبدل، فعل لازم فعلی است که به فاعل تنها تمام شود و مفعول صریح نداشته باشد: جمشید آمد فریدون رفت مقابل متعدی، ملازم: دامن معشوق می آرد بکف هر که باشد لازم در گاه عشق. (اسیری لاهیجی لغ) یا ذکر لازم و اراده ملزوم. یکی از انواع مجاز مرسل است و آن چنانست که لازم شی را ذکر کنند و ملزوم آنرا بخواهند چنانکه: درین اطاقظفتاب است. یعنی نور آفتاب. یا لازم و ملزوم. دو امر که از یکدیگر غیر منفک باشند و وجود یکی لازمه وجود دیگری باشد، یار وفادار که هرگز مفارقت نکند. واجب، ناگزیر، کردنی، فریضه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لازم
تصویر لازم
((زِ))
واجب، ضروری، ثابت، استوار، آنچه همیشه با چیزی باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لایم
تصویر لایم
((یِ))
ملامت کننده، نکوهنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لازم
تصویر لازم
بایسته، دربایست، بایا، نیازین
فرهنگ واژه فارسی سره