جدول جو
جدول جو

معنی لامبسک - جستجوی لغت در جدول جو

لامبسک
(مُ بُوْ رُ)
نام کرسی بخش از ولایت اکس در ایالت ’بوش دورن’ فرانسه. دارای راه آهن و 1992 تن سکنه
لغت نامه دهخدا
لامبسک
(بِ)
شارل اژن دولرن پرنس دو. مولد ورسال (1751-1825م.). وی ازمخالفین سرسخت انقلابیون و از رؤسای مهاجرین بود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لامسه
تصویر لامسه
از حواس پنج گانۀ انسان که به وسیلۀ آن گرمی، سردی، زبری و نرمی اشیا درک می شود و آلت آن پوست بدن است، بساوایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لامک
تصویر لامک
لامه، دستمالی که روی دستار یا کلاه می بندند، لامک
فرهنگ فارسی عمید
(بِ)
نام قریه ای قدیمی در غرب لندن که امروز جزو شهر است و کلیسای بزرگ و مؤسسات خیریۀ کثیری بدانجاست و 200000 تن سکنه دارد
لغت نامه دهخدا
(بِ)
آن ترزمارکیزدو. نویسندۀ کتبی در امر تعلیم و تربیت. مولد پاریس. (1647-1733 میلادی). خانه وی محفل مشهور ادبی بود
ژان. وکیل پارلمان انگلیسی و ماژور ژنرال و لیوتنان کرمول. وی سرانجام علیه پارلمان قیام کرد. (1619-1683م.)
ژان هانری. فیلسوف وریاضی دان فرانسوی. مولد مول هوز. (1777-1728 میلادی)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دنیس. عالم فقه اللغۀ فرانسوی. مولد ’منتروی - سور - مر’ (1572-1516). درنگ و تأنی و بطؤ عمل وی در کارها بحدی بود که در زبان فرانسه مصدر لامبینه (به معنی درنگ به کار بردن) از نام وی ساخته شده است
لغت نامه دهخدا
(مَ)
قلعۀ لامسر، یکی از قلاع اسماعیلیه کنار رود شاهرود واقع در رودبار الموت قزوین. رجوع به اثر (امیر...، ملکشاهی شود. این قلعه را لمبه سریا لنبه سر نیز گویند. رجوع به این دو کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(مِ سَ)
حس لامسه، یکی از حواس پنجگانه. قوه و حاسۀ منبئه در پوست حیوان و آن تمیز کند میان سرد و گرم و خشک و تر و سخت و نرم و زبر و لغزان. حسی در همه اعضای حیوان و انسان که نرمی و درشتی و گرمی و سردی و تری و خشکی وگرانی و سبکی و امثال آن را بدان ادراک کند و این حس در سر انگشتان آدمی بیشتر باشد. قوتی در جلد بدن که به بسودن چیزی ادراک سختی و نرمی آن چیز میکند. (غیاث). قوتی که بدان جمیع کیفیات شی ٔ لمس شده را ادراک کند از قبیل نرمی و زبری و گرمی و سردی. رطوبت و یبوست صلابت و لینت و ثقل و خفت. لمس. بساوش. ببساوش. بساوائی. ببسودن. مجش. برماس. پرواس. فعل برمجیدن
لغت نامه دهخدا
(مِ سی ی)
منسوب به لامس، قریتی از غرب. (انساب سمعانی ورق 595)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دهی است از دهستان بالا ولایت بخش حومه شهرستان تربت حیدریه، واقع در 6هزارگزی خاور تربت حیدریه. و 2هزارگزی جنوب شوسۀ عمومی تربت به باخرز. جلگه است و معتدل و دارای 387 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و بنشن. و شغل اهالی آن زراعت و گله داری و کرباس بافی و راه آنجا اتومبیل روست. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(مُ نِ)
الاب هانری. احد علماء المشرقیات البلجیکی. المرسل الیسوعی نزیل بیروت و مصر و کان استاذاً للاسفار القدیمه فی کلیه رومیه. وله: الالفاظ الفرنسیه المشتقه من العربیه: تسریح الابصار فیما یحتوی لبنان من الاثار، الرحلهالسوریه فی امیرکا المتوسطه و الجنوبیه، فرائداللغه. المذاکرات الجغرافیه فی الاقطار السوریه. (معجم المطبوعات ج 2)
لغت نامه دهخدا
شهری است در لهستان، واقع درساحل راست رود ویبرز و 80کیلومتری جنوب شرقی لوبلین، سکنۀ آن 6600 و دارای مدرسه عالی و کارخانه های شمع است، این شهر را زامویسکی در 1588 تأسیس کرد و 1722 بدست بلژیک افتاد، در 1813 دولت روسیه آن را محاصره کرد ولی بر آن دست نیافت، در 1814 پس از وقوع یک سلسله حوادث به دست روسیه افتاد، و در 1831 حوادث سهمناکی را متحمل گردید، (از دائره المعارف بستانی)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
از جزایر اندونزی
لغت نامه دهخدا
نام قریه ای است در یک فرسنگ و نیمی استرآباد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
ژان باپتیست، شوالیه دو، طبیعی دان فرانسوی، مولد بازن تن (سم ّ)، شهرت وی بسبب انتشار کتابی است به نام گلهای فرانسه، و هم دائرهالمعارف گیاه شناسی و تصویر انواع را انتشار داد، (1744-1829 میلادی)
گیوم دو، ملقب به ’سانگلیه دزاردن’، وی در انقلاب شهر لیژآلت اجرای سیاست لوئی یازدهم بود، (تولد حدود 1446 و وفات به سال 1485 میلادی)
ژان ماکسیمین، ژنرال و سیاستمدار فرانسه، مولد سن سور (1770-1832 میلادی)
لغت نامه دهخدا
ماری ترزلوئی دوساو واکارینیان پرنس دو، دوست صمیمی ماری آنتوانت، مقتول در کشتار سپتامبر 1792، مولد تورن به سال 1749 میلادی
لغت نامه دهخدا
نام کرسی بخش از ولایت سن بریوک در ایالت (کت دونر) فرانسه، دارای راه آهن و 4775 تن سکنه
لغت نامه دهخدا
(بِ زِ لِ)
نام بخشی از فینیستر، ولایت برست به فرانسه، دارای 16761 تن سکنه
لغت نامه دهخدا
نام شهر و بندری به آسیای صغیر کنار بحرالجزائر (هلس پنت)، امروز آن را لامساکی گویند و سه هزار تن سکنه دارد، اناکسیمن که اسکندر مقدونی در فصاحت وبلاغت از وی پیروی میکرد از آنجاست، گویند این شخص روزی باعث نجات وطن خود شد توضیح اینکه اسکندر میخواست شهر لامپساک را از آنجهت که طرفدار ایرانیها بود خراب کند و چون دید که آناکسیمن از شهر خارج شده به طرف قشون او می آید یقین کرد که برای درخواست عفو و اغماض درباره شهر خود به نزد وی روانه است قسم خورد که درخواست او را نخواهد پذیرفت ولی آناکسیمن چون از قسم اسکندر آگاه شد وقتی او را دید درخواست کرد که اسکندر وطنش را خراب کند و پادشاه مقدونی چون قسم خورده بود خواهش او را نپذیرد از سر خراب کردن لامپ ساک درگذشت، (کنت کورث کتاب 1، بند3)، رجوع به ایران باستان ج 1 ص 651 و ج 2 ص 918، 1092، 1221، 1247، 1510 شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
نام بخشی از الجزیره، ولایت باتنا ایالت کنستانتین دارای 1986 تن سکنه
لغت نامه دهخدا
تصویری از لابس
تصویر لابس
پوسید جامه پوش پوشنده (جامه) جامه پوشیده
فرهنگ لغت هوشیار
لامسه در فارسی مونث لامس برماسنده بپساونده بساوایی مونث لامس، حس لامسه. یکی از حواس پنجگانه انسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لمسک
تصویر لمسک
جغرات و ماستی که شیر و نمک در آن ریزند و خورند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لامس
تصویر لامس
برماسنده بپساونده لمس کننده بپساونده
فرهنگ لغت هوشیار
پارچه ای چهار ذرعی (چارگزی) که بر بالای دستار بندند (بیشتر در هند) : پیچیده یکی لامک میرانه بسربر بر بسته یکی گز لک تر کانه کمر بر. (سوزنی لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لامک
تصویر لامک
((مَ))
پارچه ای که آن را روی دستار می بندند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لابس
تصویر لابس
((بِ))
پوشنده (جامه)، جامه پوشیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لامس
تصویر لامس
((مِ))
لمس کننده
فرهنگ فارسی معین
((مِ س))
از حواس پنجگانه انسان که به وسیله آن گرمی و سردی و زبری و نرمی اشیاء احساس می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لامسه
تصویر لامسه
بساوایی
فرهنگ واژه فارسی سره
کرم چوب، بید چوب
فرهنگ گویش مازندرانی
دندان پوسیده، چوب پوسیده، لبالب، پر، سرشار
فرهنگ گویش مازندرانی
متراکم، انبوه، پرپشت، زراعت پرپشت، سفت
فرهنگ گویش مازندرانی
لب و لوچه
فرهنگ گویش مازندرانی