جدول جو
جدول جو

معنی لاقط - جستجوی لغت در جدول جو

لاقط(قِ)
رفوگر، بندۀ آزاد کرده و ماقط بندۀ لاقط و ساقط بندۀ ماقط و منه بنو ساقطبن ماقطبن لاقط. (منتهی الارب) ، چیننده. برچیننده. از زمین برگیرنده
لغت نامه دهخدا
لاقط
خوشه چین، بنده آزاد شده
تصویری از لاقط
تصویر لاقط
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ساقط
تصویر ساقط
افتاده، فرودآمده، از بالا به پایین افتاده، فرومایه، ناکس، لئیم
فرهنگ فارسی عمید
(غِ)
نعت فاعلی از لغط به معنی بانگ وفریاد کردن. (از منتهی الارب). بانگ و خروش کننده
لغت نامه دهخدا
(لِ)
پیشاپیش و مقابل. یقال: داره بلقاط داری، ای بحذائها. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
نعت فاعلی از لحط به معنی آب پاشیدن و سپوختن و راندن. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
مقابل پهلوی دیوار و کوه گذرنده. گویند: مر لاعطاً، مقابل پهلوی دیوار و کوه، گذشت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
افتاده. (منتهی الارب) (غیاث) (آنندراج). بر زمین افتاده. از بالا بپایین افتاده. فروافتاده. فرود آمده، مرد فرومایه. بی اصل. (دهار). ناکس و فرومایه. (منتهی الارب) (غیاث بنقل از لطائف). کسی است که شمرده نمیشود از برگزیدگان جوانان. مثل سقط. (شرح قاموس). واپس شونده از مردان است. (شرح قاموس). رجل ساقط، لئیم الحسب والنفس، متأخر عن الناس لایعدّ فی خیار الفتیان. ج، سقّاط. (قطر المحیط). سزاوار تحقیر. (ناظم الاطباء). پست. سافل. در اصطلاح درایه مفید ذم و قدح موصوف به آن است، زایل شده. (ناظم الاطباء) ، بچۀ ناتمام از شکم افتاده. (ناظم الاطباء) ، حق ادا شده. (ناظم الاطباء) ، رجل ساقطٌ فی یده، ای نادم. (الاساس بنقل ذیل اقرب الموارد) ، فرس ساقط الشدّ، اذا جاء منه شی ٔ بعد شی ٔ. (الاساس بنقل ذیل اقرب الموارد) ، در اصطلاح دیوان جیش آنکه نامش را از جریدۀ رزق افکنده باشند بعلت موت او یا بی نیازی از او.
- از درجۀاعتبار ساقط بودن، بی اعتبار بودن. بی ارزش بودن.
- در درج کلام ساقط شدن، نامذکور ماندن. حذف شدن.
- ساقط شدن نبض، بازایستادن آن از نبضان.
، در اصطلاح احکامی کوکب را ساقط خوانند آنگاه که دارای هیچیک از نظرات خمسه نباشد. مقابل ناظر. در التفهیم ابوریحان بیرونی آمده: ’آن برجها که نبینند چهاراند. دو بپهلوی ودو دیگر بپهلوی مقابلۀ او. و آن دوم و ششم و هشتم و دوازدهم اند ازو و اینان را ساقط خوانند ای افتاده. (التفهیم ص 345) :
چون حمل ساقط شود میزان همی طالع شود
همچنان در دین از ایشان مردمی پیدا شود.
ناصرخسرو.
رجوع به التفهیم ص 345 تا 353 شود.
- مرض ساقط، صرع. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
نعت از لقاح و لقح. آنچه نخل را به وی گشنی دهند. (منتخب اللغات) ، بادی که ابر را گرد کند و درخت را بیدار کند. بادی که ابر پیدا کند و درخت را بارور کند. (برهان). ج، لواقح. (مهذب الاسماء) ، آبستن. (منتخب اللغات). ناقۀ آبستن شده. ج، لواقح. (منتهی الارب) ، جنگ (سمی استعاره). (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
فرمودن چیزی یا کسی را به کاری و ستهیدن در آن، گریزان وشتابان گذشتن و التفات نکردن، سخت و دشوار شدن بر کسی، تیر زدن بر کسی، وام بازخواستن و ستهیدن در آن، دیر نگریستن به کسی چندانکه دور رود و از نظر غائب شود، به چوب دستی زدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لِ قِ)
زن بدزبان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
باقی ماندگی خوشه در درودن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
عیب کننده، گر. (منتهی الارب). جرب
لغت نامه دهخدا
(لُ)
خوشۀ برچیده. (منتهی الارب). خوشۀ چیده. خوشه ای که برچینند
لغت نامه دهخدا
(لَقْ قا)
خوشه چین. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
خوشه که در درودن بماند و داس آن را خطا کند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
نقیط. بندۀآزادکرده. (از منتهی الارب) (از آنندراج). بنده ای که آن را بنده ای آزاد آزاد کرده باشد. (ناظم الاطباء). مولی المولی. (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد). عبدالعبد. (المنجد). بندۀ آزاد و آزادکرده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
محمد بن عمران ناقط. از اهل بصره است. وی از عبدالله صفار و از او طبرانی روایت کند. (از الانساب سمعانی ص 551)
لغت نامه دهخدا
(مَ قِ)
جمع واژۀ ملقط. (از اقرب الموارد). رجوع به ملقط شود
لغت نامه دهخدا
(قِ طَ)
خوار ناکس. (للذکر و الانثی) ، لاقطهالحصی، سنگدان مرغ. فی المثل: لکل ّ ساقطه لاقطه، ای لکل کلمه سقطت من فم نفس تسمعهافتلقطها فتذیعها، یعنی هر سخن را که از دهان برآید شنونده است که میشنود و شایع میکند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ / قِ)
لاغه. تنگ. عدل. لنگه. تا. تابار. یکی از دو قسمت بار اشتر یا خر، یک لاقه انگور یک لاقه برنج و غیره
لغت نامه دهخدا
ماست بندی درآمیختن کشک خوراندن ماست کشک: پینو (قرت ترکی) کشک پینو ماستینه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناقط
تصویر ناقط
بنده آزاد، آزاد کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لقاط
تصویر لقاط
خوشه مانده خوشه برچیده خوشه چین رو با رو رو به رو
فرهنگ لغت هوشیار
آبستن شده، جفت گشن، باد بارور کننده آنچه نخل را بدان گشنی دهند، بادی که ابر پیداکند و درخت را بارور سازد، آبستن کننده، آبستن شده (ناقه و غیره) جمع لواقح
فرهنگ لغت هوشیار
دست کم باری کمتر: رسول الله صلی الله علیه وسلم می گفتی: اللهم لاتکلنی الی نفسی طرفه عین ولااقل من ذلک. مرا یک چشم زدن باخود باز مگذار و کم از آن
فرهنگ لغت هوشیار
نادرست نویسی لاغه لنگه لنگه بار تنگ لنگه عدل: یک لاغه انگور یک لاغه برنج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساقط
تصویر ساقط
افتاده، فرود آمده، بی اصل، ناکس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاقطه
تصویر لاقطه
مونث لاقط و پست خوار ناکس
فرهنگ لغت هوشیار
شایسته سزاوار: لاق گیس تو لاق ریشت. توضیح بعضی آنرا صورتی از لاغ بمعنی تار گیسو گرفته اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاقح
تصویر لاقح
((قِ))
آن چه نخل را بدان گشنی دهند، بادی که ابر پیدا کند و درخت را بارور سازد، آبستن کننده، آبستن شونده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لاقه
تصویر لاقه
((قِ یا قَ))
تنگ، عدل، لنگه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ساقط
تصویر ساقط
((قِ))
فرودافتاده، فرومایه، ناکس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ساقط
تصویر ساقط
سرنگون، واژگون
فرهنگ واژه فارسی سره
افتاده، فروافتاده، فتاده، حذف شده، سقطشده، پست، فرومایه، ناکس، دنی، زایل شده، مضمحل شده
فرهنگ واژه مترادف متضاد