جدول جو
جدول جو

معنی لاشنه - جستجوی لغت در جدول جو

لاشنه
تکه یا ورقه ای از چوب یا اشیا نسبتا سخت
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اشنه
تصویر اشنه
شناوری، شنا، رفتن مسافتی در آب با حرکت دادن دست ها و پاها، اشناب، اشناه، شناو، شناه، آشناب، آشناه، سباحت، آشنا، شنار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پاشنه
تصویر پاشنه
قسمت عقب کف پا مثلاً پاشنۀ پا،
آن قسمت از ته کفش که زیر پاشنۀ پا واقع می شود مثلاً پاشنۀ کفش، لبۀ عقب کفش که پشت پاشنۀ پا را می گیرد و اگر آن را بخوابانند زیر پاشنۀ پا می رود،
پایۀ در که در بر روی آن حرکت می کند مثلاً پاشنۀ در
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشنه
تصویر اشنه
نوعی خزه که در نواحی معتدل، مرطوب و باتلاقی می روید، اشنان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لانه
تصویر لانه
جای زندگی جانوران اعم از پرنده، خزنده، چرنده، حشره و درنده، آشیان، آشیانه
خانۀ انسان
بیکاره، تنبل، برای مثال کنون جویی همی حیلت که گشتی سست و بی طاقت / تو را دیدم به برنایی فسار آهخته و لانه (کسائی - ۵۸)
بی قید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لاشه
تصویر لاشه
جسد حیوان مرده، مردار، لاش، لش
فرهنگ فارسی عمید
(اَ نَ / نِ)
اشنا. شنا. آشنا. اشناب. اشناه. شناو:
جادویی کردن جادوبچه آسان باشد
نبود بطبچه را اشنۀ دریا دشوار.
انوری
لغت نامه دهخدا
(بِ نَ)
پستان. ج، لوابن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اُ نَ / نِ)
عطریست سفید که به درخت بلوط و صنوبر می پیچد و بصورت پوست بنج است لیکن عربی است و بفارسی دواله گویند و لهذا ترکیبی که در آن میکنند دواله مشک گویند اگرچه مشهور به دواءالمسک شده. (رشیدی). چیزیست مثل گیاه خشک که سیاه و سپید باشد و بهندی چهارچیلا گویند و بعضی چهریله نامند و بعضی ملاگیر خوانند. (غیاث) (آنندراج). نام دارویی است خوشبوی که آنرا دواله میگویند و بعربی شیبهالعجوز و مسک القرود خوانند. مانند عشقه و لبلاب بر درخت پیچد و اگر بسایند و در چشم کنند چشم را جلا دهد. (برهان). پوستهای لطیفی باشد که بر درخت بلوط و صنوبر و گردکان پیچد، خوشبوی بود و در داروها بکار است. بفارسی آلک و دوالک گویند. (از بحر الجواهر). پوستهای نرم و نازک باشد که به درخت بلوط و صنوبر و گردو چسبد و خوشبوی است. (از مفردات قانون ابوعلی ص 157 س 24). چیزیست سپید چون رگ پوست کنده که بر درخت بلوط و صنوبر و جز آن متکون میشود و می پیچد و بفارسی آنرا دواله خوانند و خوشبو می باشد. در اول گرم و خشک، مقوی معده و نافع اوجاع کبد است. (منتهی الارب). چیزی گیاهی است که بر درخت و سنگها تکوین شود. (از المنجد). بفارسی دواله و دوالی و دوالک و بهندی چهریرا. (از الفاظ الادویه). صاحب ذخیرۀ خوارزمشاهی آنرا از عطرها شمرد و گوید نام دیگر آن دواله است و ازهند آرند. هرچه سپید است بهتر باشد و سیاه آن بدبوست. گرم است بدرجۀ اول و خشک است بدرجۀ دوم و گروهی گفته اند سرد و خشک است. دواله. (منتهی الارب) (برهان). دوالی. دوالک. آلک. دواءالمسک. (رشیدی). چهارچیلا.چهریرا. چهریله. ملاگیر. (آنندراج). شیبهالعجوز. (برهان) (تذکرۀ داود ضریر انطاکی) (مفردات ابن البیطار). مسک القرود. (برهان). آلک و دوالک. (تحفه) (بحر الجواهر). مسحو (بفرنگی). (تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 48). بریون (بیونانی). (همان صفحه). کله دبالیه (بلاتینی). (همان صفحه). شیبه (بزبان مصری). (همان صفحه).
رازی گوید: او را بهندی شیلیلوو به سحزی (ظ: سکزی = سجزی) ژالکه گویند و ابونصرو ابوزید صهبا (کذا) نخست در قرابادین خود او را به کربس پایه تفسیر کرده اند و بعضی کرماس پایه گفته اندو کرماس پارسیان سام ابرص را گویند، و گویا که اشنه را به انگشتان کربس تشبیه کرده اند و در بعضی از کتب عطر او را به این طریق معرب داشته اند و بعضی او را پایه هم گویند، و ابوالعباس حشکی گوید در کتاب عطر که او نباتیست بر ساحل دریای هند از جدت یمن و سواحل دریای بصره و برگ او ببرگ شیح بستانی ماند و سیاه و خاصه شیح در متن گفته شود و امواج دریا برو بگذرد و در وقت هیجان دریا بحیثیتی که روی آب بود معلق شود وچون موج دریا بایستد باد او را خشک گرداند و استعمال او بعد از آنکه او را بکف مالیده باشند تا آن پوست او زایل شود و سفیدی او صاف بیرون آید کنند و بعضی از صیادنه او را مغشوش گردانند به اطراف کاغذها که صحافان ببرند.
جالینوس گوید اشنه محللست و طبع را نرم گرداند و در خاصیت آنچه از درخت صنوبرگرفته شود به بود، و رازی گوید اشنه بر درخت جوز و صنوبر و بلوط بشبه لبلاب پیچد و به لون سفید باشد و بوی خوش بود. ابوریحان گوید آنچه ازو معروفست نزد صیادنه دو نوعست یکی بغدادی و آن به لون سفید است در غایت سفیدی و خوشبویی و اهل بغداد ازو عبیر سازند و بغداد منبت او نیست و سبب کثرت او در بغداد آنست که انواع عطر را در بغداد رواج تمام است، و نوع دیگر هندیست و آن در سفیدی و خوشبوئی مثل بغدادی نیست. و از خواص او آنست که تا تر نکنند کوفته نشود. ص اوبی گوید گرمست در اول، خشکست در دوم، صلابت رحم و سدۀ آن زایل کند و حیض براند و غثیان و قی را تسکین دهد و معده را قوت دهد و چشم را روشن کند و اعضای دمل را چون بکوبند و ضماد کنند محکم گرداند و آنچه از او بسیاهی مایل بود خوب نیست بدل او بوزن او قروماناست. (ترجمه صیدنۀ ابوریحان).
شیبهالعجوز خوانند و کرکس مایۀ بغدادی گویند، بپارسی دواله گویند و دوالی وداءالمسک خوانند. و آن بر درخت صنوبر و جوز و بلوط و غیر آن پیچیده شود و بهترین آن سپید خوشبوی بود و آن نوع مصری خوانند و آنچه سیاه بود بد بود و آن هندیست و اشنه را در کوفتن نم باید کرد تا زود کوفته شود. و طبیعت آن جالینوس گوید در گرمی و سردی معتدل است و در وی قبضی اندک هست. و حنین گوید گرم بود در اول درجه و خشک بود در دویم درجه و منفعت وی آنست که سودمند بود جهت رنجوری که او را صرع و اختناق رحم بود. و اگر بجوشانند و در آن آب نشینند حیض براند و وجعرحم را نافع بود و وی می بندد و معده را قوت می دهد وخفقان را سود دارد و قوه دل بدهد و سدۀ رحم بگشاید و اگر بر ورمهای گرم طلا کنند ساکن گرداند و تحلیل صلابت مفاصل بکند و درد جگر ضعیف را سودمند بود و محلل اخلاطی بود که در عروق جمع شده باشد و شهوت باه زیاده کند و منی بیفزاید و قوه قضیب بدهد، اگر در شراب بپزند و آن شراب بیاشامند نافع بود جهت گزندگی جانوران. و از جمله منومات بود و اگر نیز در شراب نقیع کنند مقدار یک درم و یا دو درم همین عمل کند. اما اشنه مضر بود به روده و مصلح آن انیسون است و بدل آن قرومانا. (اختیارات بدیعی).
و در کتاب درمان شناسی ذیل آشنه آمده است: آشنه یا دواله نوعی الک است بنام ستراریا ایسلاندیکا که در نواحی کوهستانی و در کوه های اروپا و امریکا بسیار میروید. در این گیاه جسمی لزج یا نشاسته ای بنام لیشنین یافت شده که نزدیک به نشاستۀ معمولی است. گذشته از آن دارای جسم تلخی موسوم به ستارین و اسید چربی بنام اسید لیشنستآریک نیز میباشد. ساکنان جزیره ایسلاند آشنه را بعنوان مادۀ خوراکی بکار میبرند، و قسمت مؤثر یا لیشنین آن بسیار نرم کننده و ملین است و آنرا در اختلالات گوارش و تنفس توصیه میکنند. در قرن گذشته آنرا در فتیزی پولمونر انسان تجویز میکرده اند ولی امروزه ندرهً آنرا بعنوان اخلاطآور یا بشکل جوشاندنی میدهند. مقدار: اسب و گاو 10 تا 50 گرم، بره و خوک 5 تا 10 گرم، سگ 1 تا 2 گرم. (از درمان شناسی عطایی ص 437).
بمعنی اشنان است که بدان رخت و جامه شویند. (برهان) (آنندراج). اشنان. (سروری) (شلیمر) (شعوری). گیاهیست خوشبو که بعد خوردن طعام بدان دست شویند تا چربش ببرد. (مؤیدالفضلا). عطر ابیض کأنه مقشور من عرق. (اقرب الموارد). رجوع به اشنان شود.
لغت نامه دهخدا
(اُ نُهْ)
شهرکی است به آذربایجان. (سمعانی). شهریست در آذربایجان از طرف اربل که تا شهر ارومیه دو روز و تا شهر اربل پنج روز راه است و بین این دو شهر واقع است. (مراصد). بلده ایست در یکی از حدود آذربایجان در سمت اردبیل و تا ارمیه دوروزه راه و تا اردبیل پنج فرسخ و واقع میان این دو میباشد، باغات بسیار دارد، گلابی آن نهایت ممتاز و به جمیع نواحی نزدیک آن میرود، عیبی که در این بلد است این است که خرابست، در سفر تبریز ازین شهر گذشتم آنرا تماشا کردم، جمعی از فضلا به این شهر منسوبند. (از مرآت البلدان ج 1 ص 44). و لسترنج آرد: شهر اشنه در شمال غربی بسوی است و در روزگارابن حوقل کردها در آن سکونت داشته اند و در قرن چهارم هجری (دهم میلادی) از اشنه و نواحی آن گوسپندان و چارپایان بموصل و نواحی جزیره میبرده اند. شهری پردرخت و سبز و خرم بوده است. گوسفندداران، گوسفندان خود را بچراگاه های آن میبرده اند. یاقوت که آنرا دیده است گوید: دارای بوستانهاست و مستوفی آنرا ذیل کلمه اشنویه آورده و بوصف آن پرداخته و گفته است: اشنویه در منطقۀ کوهستانی است که به ده گیاهان موسوم است. (از سرزمینهای خلافت شرقی لسترنج صص 199- 200). و رجوع به اشنویه شود. و صاحب قاموس الاعلام آرد: قصبه ایست در خطۀ آذربایجان ایران و در 60 هزارگزی جنوب شهر ارومیه، در کنار چپ یعنی در سمت شمالی نهر کدیر که وارد دریاچۀ ارومیه میگردد واقع شده است و زادگاه بعضی از علما و فضلای مشهور بلقب اشنائی و اشنهی بوده است. در تاریخ 617 هجری قمری یاقوت حموی هنگام بازگشت از تبریز ازین قصبه عبور کرده و میگوید ’باغها و بوستانهای فراوان دارد ولی رو بخرابی میرود’. در حال حاضر نیز بوضع قصبۀ کوچک ویرانه ای دیده میشود. (از قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به ذیل جامع التواریخ رشیدی ص 201 و 242 و شدالازار ص 308 و اخبار الدوله السلجوقیه ص 179، و اشنو و اشنویه شود
دهی است نزدیک اصفهان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
اسم دو شهر است در یهودا که اولی بمسافت 16 میل در شمال غربی اورشلیم واقع بوده و دومی بمسافت 16 میل بجنوب غربی آن. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ)
تن. تن مرده. جیفه. مردار. جسد. لاش. لش. تنه گوسفند و گاو و امثال آن پس از سقط شدن یا ذبح. مردۀ جمیع حیوانات. (برهان). کالبد انسانی پس از مرگ. (انجمن آرا). جسم بیروح حیوان. جسد روح بشدۀ جانور از آدمی و جز آن:
یا غبار لاشۀ دیو سپید
بر سوار سیستان خواهم فشاند.
خاقانی.
احمق را ستایش خوش آید چون لاشه ای که در کعبش دمی فربه نماید. (گلستان) ، آدمی و اسب و خر لاغر و پیر و زبون را گویند. (برهان). زبون و لاغر و ضعیف مطلق خواه انسان خواه حیوان و اکثر این لفظ صفت اسب و خر واقع شود. (غیاث) (در فارسی لاشه گویند و از آن خر لاغرو ضعیف خواهند و توسعاً در سایر ستور و حیوان چون لاشه سگ و جز آن گویند). ضعیف و لاغر از حیوان و انسان. (آنندراج). ستور از کار افتاده. هر جانور سخت نزار سخت نحیف سخت لاغر:
خم خانه خر سر ای خر پیر
نه راه بری نه باربرگیر
زین لاشه و لنگ و لوک پیری
از دم تا گوش مکر و تزویر.
سوزنی.
مدد لاشه سواری چه کند لشکرگاه.
اخسیکتی.
موکب شهسوار خوبان رفت
لاشۀ صبر ما دمادم شد.
خاقانی.
لاشۀ تن که بمسمار غم افتاد رواست
رخش جان را بدلش نعل سفر بربندیم.
خاقانی.
تشنه بمانده مسیح شرط حواری بود
لاشۀ خر ز آب خضر سیر شکم داشتن.
خاقانی.
وان پیر لاشه را که سپردند زیر خاک
خاکش چنان بخورد کزو استخوان نماند.
سعدی.
مجنبان لاشه در رزمی که دستانی کند رستم
مپران باشه در روزی که طوفانی کند صرصر.
صاحب علی آبادی.
، خر. (برهان) (غیاث) : و اهل الهند لایحملون الاعلی البقر و علیه یرفعون اثقالهم فی الاسفار و رکوب الحمیر عند هم عیب کبیر و حمیر هم صغار الاجرام یسمونها اللاشه. (ابن بطوطه) :
منگر اندر بتان که آخر کار
نگرستن گرستن آرد بار
اول آن یک نظر نماید خرد
پس از آن لاشه رفت و رشته ببرد
تخم عشق از دوم نظر باشد
پس از آن اشک رشک بر باشد.
سنائی.
آخر نه سیّدی که سوار براق بود
برلاشۀ برهنۀ بس مختصر نشست.
سیدحسن غزنوی.
لاشه ای تا کی رسد آنجا که رخش او کشند
کاروانی کی رسد هرگز بگرد لشکری.
انوری.
رفته زین سو لاشه ای در زیر وز آنسو کنون
ابلق گیتی جنیبت زیر ران آورده ام.
خاقانی.
خاقانی وار لاشۀ عمر
برآخور حرص و آز بستیم.
خاقانی.
لاشه چون سم فکند بس نبرد
منت نعلبند یابیطار.
خاقانی.
چون لاشۀ تو سخره گرفتند بر تو چرخ
منت به نزل یک تن تنها برافکند.
خاقانی.
کس ندیده ست نمد زینش خشک
سست شد لاشه به جائیش ببند.
خاقانی.
بر لاشۀ عجز بر نهم رخت
تا رخش عنان قدر در آرم.
خاقانی.
چو باشه دوخته چشمی به سوزن تقدیر
چو لاشه بسته گلوئی بریسمان قضا.
خاقانی.
مدتی از بهر حاصل کردن مرسوم خویش
خواستم دستوری و کردم بر آنجانب گذر
گفتم این عامل که با وی صحبتی دارم قدیم
نقد فرماید بشهر و جنس بر ده اینقدر
کی گمان کردم که هر بنده که باشد پیش شاه
جای اونزدیکتر خطش نویسد دورتر
هست پنجه روز تا بر خط عامل رفته اند
چاکران و لاشگانم سوبسوی ودربدر
یکدرم حاصل نگشت و از دویدن مانده اند
لاشگانم سست پای و چاکرانم خیره سر.
ظهیرالدین (از ابدع البدایع).
لاشۀ دل را ز عشق بار گران بر نهاد
فانی لاشی چو گشت یار هویداش شد.
عطار.
در سر آمد لاشۀ صبرم زعجز
تنگ اسب امتحان چندی کشی.
عطار
لغت نامه دهخدا
نام قریۀ مرکز قضا در سنجاق برات از ولایت یانیه، واقع در 27هزارگزی شمال غربی برات. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
نام دهی جزء دهستان حومه بخش کوچصفهان از شهرستان رشت. واقع در هشت هزارگزی خاوری کوچصفهان. دارای 490 تن سکنه. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
قومی اند از تخس و دهی نیز دارند بدین نام. و ایشان را ناحیتی خرد است. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(طِ نَ)
قایق. کرجی
لغت نامه دهخدا
(مِنْ نِ)
فلیسیته دو. فیلسوف فرانسوی. مولد ’سن مالو’ (1782-1854 میلادی). وی در زمرۀ کشیشان درآمد و نخست طرفدار افراطی اصول سلطۀ دینی بود و سپس به آزادیخواهی کاتولیکی گرائید و آنگاه داعی متهور عقاید انقلابی گردید
لغت نامه دهخدا
(دَ نَ / نِ)
گیاهی باشد که از پوست ساق آن ریسمان سازند. و به هندی سن گویند. (غیاث) (برهان) ، فارسی لادن. (صیدنۀ ابوریحان بیرونی). رجوع به لادن، عنبر عسلی، شود
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
جزء مؤخر پای آدمی. پل. (فرهنگ اسدی نسخۀ خطی نخجوانی). بل. عقب. پاشنا. بسل. (برهان) :
بزد پاشنه سنگ انداخت دور
زواره بر او آفرین کرد و سور.
فردوسی.
، عظم عقب. استخوان جزء مؤخر قدم. استخوانی درشت و کوتاه که تکیۀ آدمی و دیگر حیوان گاه قیام بر آن بود، عقب کفش. آنجایی از کفش که پاشنۀ آدمی بر آن آید، قسمتی از بن در که بر زمین یا بگوشۀ زیرین چارچوب فرورود و در بر آن گردد، و در تفنگ، ماشه.
- پاشنه برنهادن، رکاب گران کردن. مهمیز زدن. پاشنه زدن: امیر خراسان حاجبی را فرمان داد که رو میرکان سجزی را برگوی تا گوی زنند، حاجب فرارفت و گفت. ایشان خدمت کردند و اسب پاشنه برنهادند و گوی زدند چنانک از آن دوازده هزار گوی ببردند. (تاریخ سیستان).
- پاشنۀ خانه اش را درآوردن، در تداول عوام به ستوه آوردن وی از مطالبۀ طلبی و جز آن.
- پاشنۀ دهن را کشیدن، عتاب بسیار کردن. دشنام و سقط فراوان گفتن.
- پاشنه زدن، رکاب کشیدن. پاشنه برنهادن. رکاب گران کردن. مهمیز زدن:
به پیش سپاه اندر آمد طورگ
که خاقان وراخواندی پیر گرگ
چو بد کردیه با سلیح گران
میان بسته بر سان جنگ آوران
دلاور طورگش ندانست باز
بزد پاشنه رفت پیشش فراز.
فردوسی.
همیخواست زد بر سر اسب اوی
بزد پاشنه مرد پرخاشجوی.
فردوسی.
- پاشنه یا پاشنه های کسی را کشیدن، وی را بکاری بفریب تهییج و ترغیب کردن.
- مثل پاشنۀ شتر، نانی سیاه و سخت. برای کلمه مرکب سنگ پاشنه و نظایر آن رجوع به ردیف و ردۀ همان کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
پاشنه. (آنندراج). ظاهراً صورتی از پاشنه است
لغت نامه دهخدا
(شُ سِ)
پیر کلود نیول دو. درام نویس فرانسوی. مولد پاریس (1692 -1754 میلادی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لاعنه
تصویر لاعنه
مونث لاعن و شاهراه
فرهنگ لغت هوشیار
جزو موخر پای آدمی پل بل پاشنا عقب، استخوانی درشت و کوتاه که تکیه آدمی و دیگر حیوان هنگام ایستادن بر آن بود استخوان جزو موخر قدم عظم عقب. یا پاشنه پا، آنجای از کفش که پاشنه آدمی بر آن آید عقب کفش. یا پاشنه کفش را ور کشیدن، مهیای انجام دادن کاری شدن، یا پاشنه (پاشنه های) کسی را کشیدن، ویرا بکاری بفریب تهییج و ترغیب کردن، قسمتی از بن در که برزمین یا بگوشه زیرین چارچوب فرو رود و در بر روی آن چرخد. یا پاشنه خانه کسی را در آوردن، بستوه آوردن وی بسبب مطالبه طلبی یا خواهشی. یا پاشنه دهن را کشیدن، عتاب بسیار کردن دشنام فراوان دادن، ماشه تفنگ، (در ویلن) آرشه ویلن دو انتها دارد. آن قسمت از آرشه که در بین دست یا انگشتان نوازنده قرار میگیرد (ته) یا (پاشنهء) آرشه گفته میشود و ممکن است نغمه ای را روی ویلن با پاشنه اجرا کنند و این سه حالت دارد: آنکه فقط حرکت آرشه بطرف راست باشد، آنکه فقط حرکت آرشه بطرف چپ باشد، آنکه حرکت آرشه در هر دو جهت چپ و راست باشد، اجرای نغمه با پاشنه آرشه باعث منقطع شدن نغمه میگردد. یامثل پاشنه شتر. نانی سیاه و سخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشنه
تصویر اشنه
گلسنگ، آلگ
فرهنگ لغت هوشیار
تن مرده جسد میت جیفه مردار: احمق را ستایش خوش آید چون لاشه ای که در کعبش دمی فربه نماید، جسد بی رمق لش: لاشه تن که به مسمار غم افتاد رواست رخش جانرا بدلش نعل سفر بربندیم. (خاقانی. سج. 541)، پیرو زبون (انسان و جانور) : زین لاشه ولنگ و لوک پیری از دم تا گوش مکر و تزویر. (سوزنی لغ)، خر الاغ: منگر اندر بتان که آخر کار نگرستن گرستن آرد بار اول آن یک نظر نماید خرد پس از آن لاشه رفتو رشته ببرد. (سنائی لغ) (خر رفت و رسن ببرد امثال و حکم دهخدا) تنه گوسفند و گاو و امثال آن پس از سقط شدن یا ذبح، مرده جمیع حیوانات
فرهنگ لغت هوشیار
آشیان، آشیانه و خانه زنبور و جانوران پرنده و چرنده و درنده میباشد
فرهنگ لغت هوشیار
نام صمغی است خوشبوی که از گیاه عشقه حاصل میشود و قاعده آور است. بهمین جهت در طب قدیم آنرا در زیر دامن زنی که قاعده اش بند آمده بود دود میکردند زیرا بخارات حاصل از آن نیز همین خاصیت را دارند. منظور از لادنی که در کتب قدیم و اشعار شعرا بعنوان صمغ خوشبوی آورده شده همین لادن است لاذنه لاذن: نریزد از درخت ارس کافور نخیزد از میان لاد لادن، (منوچهری. د. چا. 66: 2)، نام صمغی که بویی مطبوع دارد و از گیاه قستوس حاصل میشود. بهمین جهت گاهی گیاه قستوس را هم بنام لادن و یا شجره اللادن خوانند. غالبا صمغ قستوس را لادن عنبری مینامند، از گونه ای کاج بنام پیسه اکسلسا صمغی خوشبوی حاصل میگردد که لادن نامیده میشود، گیاهی از تیره شمعدانی ها که دارای ساقه پیچنده است. برگهایش نسبه پهن و گلهایش رنگ نارنجی خاصی دارند. انساج این گیاه بویی تند ومطبوع شبیه بوی تره تیزک دارند. اصل این گیاه از آمریکای جنوبی خصوصا کشور پرو میباشد و از آنجا به نقاط دیگر برده شده است در آمریکای جنوبی بشکل یک گیاه پایا میزید ولی در کشورهای دیگر از جمله ایران گیاه یکساله زینتی بشمار میرود. در حدود 30 گونه از این گیاه شناخته شده است گل لادن ابوخنجر طرطور الباشا
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی است که از پوست ساق آن ریسمان سازند و بهندی سن گویند ک توضیح با مراجعه باماخذی که در دست بوده این گیاه رانشناختیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاشنه
تصویر پاشنه
((نِ))
بخش عقب پای آدمی، پاشنا، عقب، قسمتی از کفش که پاشنه روی آن قرار می گیرد، قسمتی از در که در روی آن می چرخد، استخوانی درشت و کوتاه که تکیه آدمی و دیگر حیوان هنگام ایستادن بر آن باشد، در خانه کسی را درآوردن کنا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لانه
تصویر لانه
بیکار، کاهل، تنبل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لانه
تصویر لانه
((نِ))
آشیانه، خانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لاشه
تصویر لاشه
((شْ خا))
مردار، لاشه، جسد، پست، زبون، تاراج، غارت، مجازاً سند مالی باطل شده که از اعتبار ساقط یا پرداخت شده
فرهنگ فارسی معین
آشیانه، آشیان، سوراخ، عریش، کاشانه، کنام، شان، کندو، بیکاره، تن آسا، تنبل، کاهل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گرسنه
فرهنگ گویش مازندرانی
پوست چوب
فرهنگ گویش مازندرانی