موضعی است در حدود جنوب شرقی کنعان. نویسندگان مسیحی سلف گویند که لاشع نزدیک آب گرمهای سلیمان در اراضی موآب واقع بوده و همان است که یونانیان آن را کالیروی نامند. (قاموس کتاب مقدس)
موضعی است در حدود جنوب شرقی کنعان. نویسندگان مسیحی سلف گویند که لاشع نزدیک آب گرمهای سلیمان در اراضی موآب واقع بوده و همان است که یونانیان آن را کالیروی نامند. (قاموس کتاب مقدس)
نام موضعی در کوهپر کجور. (مازندران استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 109). دهی از دهستان کران. بخش مرکزی شهرستان نوشهر، واقع در 6 هزارگزی باختر کجور. کوهستانی، سردسیر. دارای 400 تن سکنه. زبان گیلکی فارسی. آب از چشمه و رود خانه محلی. محصول غلات و ارزن، شغل اهالی زراعت و گله داری. راه مالرو است. عده ای از اهالی در زمستان برای کارگری به حدود قشلاقات کجور میروند و تابستان از قراء هلستان - دهگیری از دهستان کران برای تغییر آب و هوا به این آبادی می آیند. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
نام موضعی در کوهپرِ کجور. (مازندران استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 109). دهی از دهستان کران. بخش مرکزی شهرستان نوشهر، واقع در 6 هزارگزی باختر کجور. کوهستانی، سردسیر. دارای 400 تن سکنه. زبان گیلکی فارسی. آب از چشمه و رود خانه محلی. محصول غلات و ارزن، شغل اهالی زراعت و گله داری. راه مالرو است. عده ای از اهالی در زمستان برای کارگری به حدود قشلاقات کجور میروند و تابستان از قراء هلستان - دهگیری از دهستان کران برای تغییر آب و هوا به این آبادی می آیند. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
تن. تن مرده. جیفه. مردار. جسد. لاش. لش. تنه گوسفند و گاو و امثال آن پس از سقط شدن یا ذبح. مردۀ جمیع حیوانات. (برهان). کالبد انسانی پس از مرگ. (انجمن آرا). جسم بیروح حیوان. جسد روح بشدۀ جانور از آدمی و جز آن: یا غبار لاشۀ دیو سپید بر سوار سیستان خواهم فشاند. خاقانی. احمق را ستایش خوش آید چون لاشه ای که در کعبش دمی فربه نماید. (گلستان) ، آدمی و اسب و خر لاغر و پیر و زبون را گویند. (برهان). زبون و لاغر و ضعیف مطلق خواه انسان خواه حیوان و اکثر این لفظ صفت اسب و خر واقع شود. (غیاث) (در فارسی لاشه گویند و از آن خر لاغرو ضعیف خواهند و توسعاً در سایر ستور و حیوان چون لاشه سگ و جز آن گویند). ضعیف و لاغر از حیوان و انسان. (آنندراج). ستور از کار افتاده. هر جانور سخت نزار سخت نحیف سخت لاغر: خم خانه خر سر ای خر پیر نه راه بری نه باربرگیر زین لاشه و لنگ و لوک پیری از دم تا گوش مکر و تزویر. سوزنی. مدد لاشه سواری چه کند لشکرگاه. اخسیکتی. موکب شهسوار خوبان رفت لاشۀ صبر ما دمادم شد. خاقانی. لاشۀ تن که بمسمار غم افتاد رواست رخش جان را بدلش نعل سفر بربندیم. خاقانی. تشنه بمانده مسیح شرط حواری بود لاشۀ خر ز آب خضر سیر شکم داشتن. خاقانی. وان پیر لاشه را که سپردند زیر خاک خاکش چنان بخورد کزو استخوان نماند. سعدی. مجنبان لاشه در رزمی که دستانی کند رستم مپران باشه در روزی که طوفانی کند صرصر. صاحب علی آبادی. ، خر. (برهان) (غیاث) : و اهل الهند لایحملون الاعلی البقر و علیه یرفعون اثقالهم فی الاسفار و رکوب الحمیر عند هم عیب کبیر و حمیر هم صغار الاجرام یسمونها اللاشه. (ابن بطوطه) : منگر اندر بتان که آخر کار نگرستن گرستن آرد بار اول آن یک نظر نماید خرد پس از آن لاشه رفت و رشته ببرد تخم عشق از دوم نظر باشد پس از آن اشک رشک بر باشد. سنائی. آخر نه سیّدی که سوار براق بود برلاشۀ برهنۀ بس مختصر نشست. سیدحسن غزنوی. لاشه ای تا کی رسد آنجا که رخش او کشند کاروانی کی رسد هرگز بگرد لشکری. انوری. رفته زین سو لاشه ای در زیر وز آنسو کنون ابلق گیتی جنیبت زیر ران آورده ام. خاقانی. خاقانی وار لاشۀ عمر برآخور حرص و آز بستیم. خاقانی. لاشه چون سم فکند بس نبرد منت نعلبند یابیطار. خاقانی. چون لاشۀ تو سخره گرفتند بر تو چرخ منت به نزل یک تن تنها برافکند. خاقانی. کس ندیده ست نمد زینش خشک سست شد لاشه به جائیش ببند. خاقانی. بر لاشۀ عجز بر نهم رخت تا رخش عنان قدر در آرم. خاقانی. چو باشه دوخته چشمی به سوزن تقدیر چو لاشه بسته گلوئی بریسمان قضا. خاقانی. مدتی از بهر حاصل کردن مرسوم خویش خواستم دستوری و کردم بر آنجانب گذر گفتم این عامل که با وی صحبتی دارم قدیم نقد فرماید بشهر و جنس بر ده اینقدر کی گمان کردم که هر بنده که باشد پیش شاه جای اونزدیکتر خطش نویسد دورتر هست پنجه روز تا بر خط عامل رفته اند چاکران و لاشگانم سوبسوی ودربدر یکدرم حاصل نگشت و از دویدن مانده اند لاشگانم سست پای و چاکرانم خیره سر. ظهیرالدین (از ابدع البدایع). لاشۀ دل را ز عشق بار گران بر نهاد فانی لاشی چو گشت یار هویداش شد. عطار. در سر آمد لاشۀ صبرم زعجز تنگ اسب امتحان چندی کشی. عطار
تن. تن مُرده. جیفه. مردار. جسد. لاش. لش. تنه گوسفند و گاو و امثال آن پس از سقط شدن یا ذبح. مردۀ جمیع حیوانات. (برهان). کالبد انسانی پس از مرگ. (انجمن آرا). جسم بیروح حیوان. جسد روح بشدۀ جانور از آدمی و جز آن: یا غبار لاشۀ دیو سپید بر سوار سیستان خواهم فشاند. خاقانی. احمق را ستایش خوش آید چون لاشه ای که در کعبش دمی فربه نماید. (گلستان) ، آدمی و اسب و خر لاغر و پیر و زبون را گویند. (برهان). زبون و لاغر و ضعیف مطلق خواه انسان خواه حیوان و اکثر این لفظ صفت اسب و خر واقع شود. (غیاث) (در فارسی لاشه گویند و از آن خر لاغرو ضعیف خواهند و توسعاً در سایر ستور و حیوان چون لاشه سگ و جز آن گویند). ضعیف و لاغر از حیوان و انسان. (آنندراج). ستور از کار افتاده. هر جانور سخت نزار سخت نحیف سخت لاغر: خم خانه خر سر ای خر پیر نه راه بری نه باربرگیر زین لاشه و لنگ و لوک پیری از دم تا گوش مکر و تزویر. سوزنی. مدد لاشه سواری چه کند لشکرگاه. اخسیکتی. موکب شهسوار خوبان رفت لاشۀ صبر ما دمادم شد. خاقانی. لاشۀ تن که بمسمار غم افتاد رواست رخش جان را بدلش نعل سفر بربندیم. خاقانی. تشنه بمانده مسیح شرط حواری بود لاشۀ خر ز آب خضر سیر شکم داشتن. خاقانی. وان پیر لاشه را که سپردند زیر خاک خاکش چنان بخورد کزو استخوان نماند. سعدی. مجنبان لاشه در رزمی که دستانی کند رستم مپران باشه در روزی که طوفانی کند صرصر. صاحب علی آبادی. ، خر. (برهان) (غیاث) : و اهل الهند لایحملون الاعلی البقر و علیه یرفعون اثقالهم فی الاسفار و رکوب الحمیر عند هم عیب کبیر و حمیر هم صغار الاجرام یسمونها اللاشه. (ابن بطوطه) : منگر اندر بتان که آخر کار نگرستن گرستن آرد بار اول آن یک نظر نماید خُرد پس از آن لاشه رفت و رشته ببرد تخم عشق از دوم نظر باشد پس از آن اشک رشک بر باشد. سنائی. آخر نه سیّدی که سوار براق بود برلاشۀ برهنۀ بس مختصر نشست. سیدحسن غزنوی. لاشه ای تا کی رسد آنجا که رخش او کشند کاروانی کی رسد هرگز بگرد لشکری. انوری. رفته زین سو لاشه ای در زیر وز آنسو کنون ابلق گیتی جنیبت زیر ران آورده ام. خاقانی. خاقانی وار لاشۀ عمر برآخور حرص و آز بستیم. خاقانی. لاشه چون سم فکند بس نبرد منت نعلبند یابیطار. خاقانی. چون لاشۀ تو سخره گرفتند بر تو چرخ منت به نزل یک تن تنها برافکند. خاقانی. کس ندیده ست نمد زینش خشک سست شد لاشه به جائیش ببند. خاقانی. بر لاشۀ عجز بر نهم رخت تا رخش عنان قدر در آرم. خاقانی. چو باشه دوخته چشمی به سوزن تقدیر چو لاشه بسته گلوئی بریسمان قضا. خاقانی. مدتی از بهر حاصل کردن مرسوم خویش خواستم دستوری و کردم بر آنجانب گذر گفتم این عامل که با وی صحبتی دارم قدیم نقد فرماید بشهر و جنس بر ده اینقدر کی گمان کردم که هر بنده که باشد پیش شاه جای اونزدیکتر خطش نویسد دورتر هست پنجه روز تا بر خط عامل رفته اند چاکران و لاشگانم سوبسوی ودربدر یکدرم حاصل نگشت و از دویدن مانده اند لاشگانم سست پای و چاکرانم خیره سر. ظهیرالدین (از ابدع البدایع). لاشۀ دل را ز عشق بار گران بر نهاد فانی لاشی چو گشت یار هویداش شد. عطار. در سر آمد لاشۀ صبرم زعجز تنگ اسب امتحان چندی کشی. عطار
نعت فاعلی از لطع بمعانی به چوب دستی زدن و لیسیدن و پیش پای بر سپس کسی زدن و محو کردن نام کسی را و ثابت کردن آن و بر چشم طپانچه زدن و بر هدف رسانیدن تیر و همه آب چاه خشک شدن. (از منتهی الارب)
نعت فاعلی از لطع بمعانی به چوب دستی زدن و لیسیدن و پیش پای بر سپس کسی زدن و محو کردن نام کسی را و ثابت کردن آن و بر چشم طپانچه زدن و بر هدف رسانیدن تیر و همه آب چاه خشک شدن. (از منتهی الارب)
تابنده. تابان. (دهار). درخشان. روشن. درفشان. رخشنده: لیک سرخی بر رخی کولامع است بهر آن آمد که جانش قانع است. مولوی. - مثل برق لامع، سخت بشتاب، عظیم درخشان
تابنده. تابان. (دهار). درخشان. روشن. درفشان. رخشنده: لیک سرخی بر رُخی کولامع است بهر آن آمد که جانش قانع است. مولوی. - مثل ِ برق لامع، سخت بشتاب، عظیم درخشان
نعت فاعلی از لذع به معنی سوزاندن و برگردانیدن آتش، گونۀچیزی را. (از منتهی الارب). سوزان. سوزنده. (غیاث) ، دردی است که صاحب آن پندارد که آن عضو میسوزد. (شرح نصاب). و شیخ الرئیس در ’الاوجاع التی لها اسماء’ گوید: الوجع اللاذع هومن خلط له کیفیه حاده. و صاحب ذخیرۀ خوارزمشاهی گوید: المی سوزاننده است و به تازی لذّاع گویند. رجوع به وجع شود. آن است که اتصال عضو را متفرق سازد بقوه نفاذۀ خود. (از بحرالجواهر) ، هوالدواء الذی له کیفیه نفاذهجدالطیفه یحدث فی الاتصال تفرقاً کثیرالعدد متقارب الوضع صغیر المقدار فلا یحس کل واحد بانفراده و یحس ّ الجمله کالوضع الواحد مثل الضماد الخردل بالخل و الخل نفسه. (کتاب دوم قانون ابوعلی ص 119 سطر 21). هرچه به کیفیت حارۀ لطیفه نفوذ در اجزاء عضو کرده تفرق اتصال در منافذ کثیرۀ قریب بهم احداث کند و نفوذ هر جزء آن بانفراده محسوس نباشد مثل ضماد خردل با سرکه
نعت فاعلی از لَذع به معنی سوزاندن و برگردانیدن آتش، گونۀچیزی را. (از منتهی الارب). سوزان. سوزنده. (غیاث) ، دردی است که صاحب آن پندارد که آن عضو میسوزد. (شرح نصاب). و شیخ الرئیس در ’الاوجاع التی لها اسماء’ گوید: الوجع اللاذع هومن خلط له کیفیه حاده. و صاحب ذخیرۀ خوارزمشاهی گوید: المی سوزاننده است و به تازی لذّاع گویند. رجوع به وجع شود. آن است که اتصال عضو را متفرق سازد بقوه نفاذۀ خود. (از بحرالجواهر) ، هوالدواء الذی له کیفیه نفاذهجدالطیفه یحدث فی الاتصال تفرقاً کثیرالعدد متقارب الوضع صغیر المقدار فلا یحس کل واحد بانفراده و یحس ّ الجمله کالوضع الواحد مثل الضماد الخردل بالخل و الخل نفسه. (کتاب دوم قانون ابوعلی ص 119 سطر 21). هرچه به کیفیت حارۀ لطیفه نفوذ در اجزاء عضو کرده تفرق اتصال در منافذ کثیرۀ قریب بهم احداث کند و نفوذ هر جزء آن بانفراده محسوس نباشد مثل ضماد خردل با سرکه
یکی از شعرای فارسی زبان هند است که اصلش ایرانی ولی در کشمیر زندگی کرده است در تاریخ 1092 هجری قمری دیوانش مرتب شد و این بیت از اوست: جلوۀ سرو تو دیدیم و زمین گیر شدیم آن قدر محو تو گشتیم که تصویر شدیم. (قاموس الاعلام ترکی ج 3)
یکی از شعرای فارسی زبان هند است که اصلش ایرانی ولی در کشمیر زندگی کرده است در تاریخ 1092 هجری قمری دیوانش مرتب شد و این بیت از اوست: جلوۀ سرو تو دیدیم و زمین گیر شدیم آن قدر محو تو گشتیم که تصویر شدیم. (قاموس الاعلام ترکی ج 3)
جای دگرگونه شده و منزلی نمانده در وی و جائی که کسی در آنجارسیدن نتواند. (آنندراج) (منتهی الارب) (فرهنگ رشیدی) ، فروتن و رکوع کننده. (آنندراج) (منتهی الارب) (غیاث اللغه). ترسکار. (مهذب الاسماء). المتواضعﷲ بقلبه و جوارحه. (تعریفات جرجانی). ج، خشّاع و خشّع، خاشعون. خاشعین. ذلیل. عجز و لابه کننده. خاضع. ترسیده کار: فی صلاتهم خاشعون. (قرآن 2/32). خاشعین ﷲ لا یشترون. (قرآن 199/3). و کانوا لنا خاشعین. (قرآن 90/21). لرأیته خاشعاً. (قرآن 21/59). ناظر قلبیم اگرخاشع بود گرچه گفت و لفظ ناخاضع بود. مولوی
جای دگرگونه شده و منزلی نمانده در وی و جائی که کسی در آنجارسیدن نتواند. (آنندراج) (منتهی الارب) (فرهنگ رشیدی) ، فروتن و رکوع کننده. (آنندراج) (منتهی الارب) (غیاث اللغه). ترسکار. (مهذب الاسماء). المتواضعﷲ بقلبه و جوارحه. (تعریفات جرجانی). ج، خُشّاع و خُشَّع، خاشعون. خاشعین. ذلیل. عجز و لابه کننده. خاضع. ترسیده کار: فی صلاتهم خاشعون. (قرآن 2/32). خاشعین ﷲ لا یشترون. (قرآن 199/3). و کانوا لنا خاشعین. (قرآن 90/21). لرأیته خاشعاً. (قرآن 21/59). ناظر قلبیم اگرخاشع بود گرچه گفت و لفظ ناخاضع بود. مولوی
مرکّب از: لا + شک، بی شک. بلاشک. بی گمان: هر جایگه که رفتی باز آمدی مظفر چون با خطر شریکی لاشک مظفّر آیی. فرخی. اکنون لاشک مرا پیش او باید رفتن. (اسکندرنامه نسخۀ نفیسی)، تو بیماری در این زندان و بیماریت را لاشک دوا باشد، طبیبی جوی تا روزی دوایابی. سنائی
مُرَکَّب اَز: لا + شک، بی شک. بلاشک. بی گمان: هر جایگه که رفتی باز آمدی مظفر چون با خطر شریکی لاشک مظفّر آیی. فرخی. اکنون لاشک مرا پیش او باید رفتن. (اسکندرنامه نسخۀ نفیسی)، تو بیماری در این زندان و بیماریت را لاشک دوا باشد، طبیبی جوی تا روزی دوایابی. سنائی
تن مرده جسد میت جیفه مردار: احمق را ستایش خوش آید چون لاشه ای که در کعبش دمی فربه نماید، جسد بی رمق لش: لاشه تن که به مسمار غم افتاد رواست رخش جانرا بدلش نعل سفر بربندیم. (خاقانی. سج. 541)، پیرو زبون (انسان و جانور) : زین لاشه ولنگ و لوک پیری از دم تا گوش مکر و تزویر. (سوزنی لغ)، خر الاغ: منگر اندر بتان که آخر کار نگرستن گرستن آرد بار اول آن یک نظر نماید خرد پس از آن لاشه رفتو رشته ببرد. (سنائی لغ) (خر رفت و رسن ببرد امثال و حکم دهخدا) تنه گوسفند و گاو و امثال آن پس از سقط شدن یا ذبح، مرده جمیع حیوانات
تن مرده جسد میت جیفه مردار: احمق را ستایش خوش آید چون لاشه ای که در کعبش دمی فربه نماید، جسد بی رمق لش: لاشه تن که به مسمار غم افتاد رواست رخش جانرا بدلش نعل سفر بربندیم. (خاقانی. سج. 541)، پیرو زبون (انسان و جانور) : زین لاشه ولنگ و لوک پیری از دم تا گوش مکر و تزویر. (سوزنی لغ)، خر الاغ: منگر اندر بتان که آخر کار نگرستن گرستن آرد بار اول آن یک نظر نماید خرد پس از آن لاشه رفتو رشته ببرد. (سنائی لغ) (خر رفت و رسن ببرد امثال و حکم دهخدا) تنه گوسفند و گاو و امثال آن پس از سقط شدن یا ذبح، مرده جمیع حیوانات