جدول جو
جدول جو

معنی لاسع - جستجوی لغت در جدول جو

لاسع(سِ)
نعت فاعلی از لسع به معنی گزیدن یا نیش زدن. صاحب نیش. (از منتهی الأرب). گزنده
لغت نامه دهخدا
لاسع
نیش زننده گزنده گزنده نیش زننده
تصویری از لاسع
تصویر لاسع
فرهنگ لغت هوشیار
لاسع((س))
گزنده، نیش زننده
تصویری از لاسع
تصویر لاسع
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شاسع
تصویر شاسع
دور، بعید، منزل دور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تاسع
تصویر تاسع
نهم، نهمی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لامع
تصویر لامع
درخشان، درخشنده، تابان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از واسع
تصویر واسع
فراخ، گشاد، گشایش دهنده
فرهنگ فارسی عمید
(طِ)
نعت فاعلی از لطع بمعانی به چوب دستی زدن و لیسیدن و پیش پای بر سپس کسی زدن و محو کردن نام کسی را و ثابت کردن آن و بر چشم طپانچه زدن و بر هدف رسانیدن تیر و همه آب چاه خشک شدن. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
خسیس ترین. خاسعالقوم، خسیس ترین قوم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
مرد شکسته دوال نعل پاره گردیده. (منتهی الارب). الرجل المنقطع الشسع. (اقرب الموارد) ، نعت از شسوع. دور. (مهذب الاسماء). منزل شاسع، منزل دور و بعید. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
ناقه و جز آن که دم را میان هر دو پای درآورده باشد. (منتهی الارب). ظبیه کاسع، کذلک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(ذِ)
نعت فاعلی از لذع به معنی سوزاندن و برگردانیدن آتش، گونۀچیزی را. (از منتهی الارب). سوزان. سوزنده. (غیاث) ، دردی است که صاحب آن پندارد که آن عضو میسوزد. (شرح نصاب). و شیخ الرئیس در ’الاوجاع التی لها اسماء’ گوید: الوجع اللاذع هومن خلط له کیفیه حاده. و صاحب ذخیرۀ خوارزمشاهی گوید: المی سوزاننده است و به تازی لذّاع گویند. رجوع به وجع شود. آن است که اتصال عضو را متفرق سازد بقوه نفاذۀ خود. (از بحرالجواهر) ، هوالدواء الذی له کیفیه نفاذهجدالطیفه یحدث فی الاتصال تفرقاً کثیرالعدد متقارب الوضع صغیر المقدار فلا یحس کل واحد بانفراده و یحس ّ الجمله کالوضع الواحد مثل الضماد الخردل بالخل و الخل نفسه. (کتاب دوم قانون ابوعلی ص 119 سطر 21). هرچه به کیفیت حارۀ لطیفه نفوذ در اجزاء عضو کرده تفرق اتصال در منافذ کثیرۀ قریب بهم احداث کند و نفوذ هر جزء آن بانفراده محسوس نباشد مثل ضماد خردل با سرکه
لغت نامه دهخدا
(مِ)
تابنده. تابان. (دهار). درخشان. روشن. درفشان. رخشنده:
لیک سرخی بر رخی کولامع است
بهر آن آمد که جانش قانع است.
مولوی.
- مثل برق لامع، سخت بشتاب، عظیم درخشان
لغت نامه دهخدا
(جِ)
نام کرسی بخش در (پیرنۀ سفلی) از ولایت الرن. دارای 1645 تن سکنه
لغت نامه دهخدا
(شَ)
موضعی است در حدود جنوب شرقی کنعان. نویسندگان مسیحی سلف گویند که لاشع نزدیک آب گرمهای سلیمان در اراضی موآب واقع بوده و همان است که یونانیان آن را کالیروی نامند. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
نهم. (منتهی الارب) (آنندراج) (فرهنگ نظام) : در آخر مجلد تاسع سخن روزگار امیر مسعود رضی اﷲعنه بدان جایگاه رسانیدم که وی عزیمت درست کرد، رفتن بسوی هندوستان (را) و تا چهار روز بخواست رفت و مجلدبر آن ختم کردم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 662 و چ فیاض ص 664)، نه گرداننده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
نام کرسی بخش در ماین. از ولایت ماین به فرانسه. دارای 1726 تن سکنه است
لغت نامه دهخدا
رلاند دو، موسیقی دان سبک فرانکوبلژ، مولد من به سال 1530 و وفات 1594 میلادی نیز رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(سِ)
کریستیان. خاورشناس آلمانی. مولد برژن (نروژ). (1800-1876 میلادی)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
دهی از دهستان بالا لاریجان شهرستان آمل. واقع در 14 هزارگزی رینه. کوهستانی سردسیر. دارای 1350 تن سکنۀ شیعه مازندرانی و فارسی زبان. آب آن از چشمه سار و رود خانه محلی. محصول آنجا غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آنجا مالروست و دو زیارتگاه دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
نام دهی جزء دهستان شفت بخش مرکزی شهرستان فومن واقع در 22 هزارگزی خاوری فومن و 13 هزارگزی خاوری شفت. دارای 838 تن سکنه. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
که لاس زدن خوی دارد، آنکه لاس زند، آنکه به نظر ریبه در نامحرم نگاه کند، (در تداول عوام)، چشم چران، نظرباز، آنکه ملاعبه کند با خوبرویان، آنکه ملامسه کند با آنان، دست باز
لغت نامه دهخدا
تصویری از واسع
تصویر واسع
مکان و جایگاه وسیع و فراخ و پهناور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناسع
تصویر ناسع
گردن دراز، برآمده، خروسه نابریده: زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لائع
تصویر لائع
ترسو، بی تاب
فرهنگ لغت هوشیار
درخشنده تابان درخشنده درخشان تابنده تابان: لیک سرخی بررخی کولامع است بهر آن آمد که جانش قانع است. (مثنوی لغ) جمع لوامع یامثل (مانند) برق لامع. سخت بشتاب سریع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاذع
تصویر لاذع
سوزان سوزنده، دردیست که صاحب آن پندارد که عضو دردمند میسوزد لذاع
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی کلافه آنکه عادت به لاس زدن دارد آنکه از ملاعبه خوشش آید: نبرد خاک از براش خبر لاسی و شیویی واهل ددر. (دهخدا. مجموعه اشعار. 68)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاسع
تصویر شاسع
بعید، دور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاسع
تصویر تاسع
نهم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاسع
تصویر خاسع
خسیس ترین قوم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لامع
تصویر لامع
((مِ))
درخشان، روشن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لاذع
تصویر لاذع
((ذِ))
سوزان، سوزنده، دردی است که صاحب آن می پندارد که عضو درمند می سوزد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تاسع
تصویر تاسع
((س ِ))
نهم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از واسع
تصویر واسع
((س))
گشایش دهنده
فرهنگ فارسی معین