جدول جو
جدول جو

معنی لازب - جستجوی لغت در جدول جو

لازب
(زِ)
ثابت و برجای. (منتهی الارب) ، چفسیده. چسبیده. دوسیده. یقال: صارالشی ٔ یاصار الأمر ضربه لازب و هو افصح من لازم. (منتهی الارب). لازم. (دهار). دوسنده. چفسنده. چسبنده. لاصق. لاتب.
- ضربت لازب، ضربی را گویند که پس از به شدن نشان آن بماند. (غیاث).
- طین ٌ لازب، گل چسبنده. گل خازه. (مهذب الاسماء).
- عام ٌ لازب، سال قحط. خشکسال.
، شدید
لغت نامه دهخدا
لازب
استوار پا بر جای، ایستا، چسبنده ثابت پابرجای، چسبنده دوسنده لازق
تصویری از لازب
تصویر لازب
فرهنگ لغت هوشیار
لازب
((زِ))
ثابت، پابرجا، چسبنده
تصویری از لازب
تصویر لازب
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لاعب
تصویر لاعب
بازی کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لازم
تصویر لازم
واجب، ضروری
در علوم ادبی در دستور زبان فعلی که با فاعل معنای آن تمام می شود و نیازی به مفعول ندارد
پیوسته
ثابت، پایدار
لازم آمدن: واجب شدن
لازم داشتن: چیزی را خواستن و به آن احتیاج داشتن
لازم دانستن: ضروری دانستن، احتیاج داشتن
لازم شدن: واجب شدن
لازم شمردن: واجب دانستن
فرهنگ فارسی عمید
قسمی مروارید: و مروارید مدحرج قطری و لازک و وردی و لمانی که هرگز کسی مثل آن ندیده بود. (تاریخ بیهق)
لغت نامه دهخدا
(زِ)
نام اسپ وئیل ریاحی، نام اسپ بشر بن عمرو بن رهیب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زِ)
نعت فاعلی از لزوم. واجب. (زمخشری). فی الاستعمال به معنی الواجب. (تعریفات). ناگزیر. دربایست. بایا. بایسته. ضرور. کردنی. فریضه. این کلمه با افعال آمدن، بودن، داشتن، شدن، شمردن، کردن، گردانیدن، گردیدن و گرفتن صرف شود. ج، لوازم:
پیش آی و کنون آی خردمند و سخن گوی
چون حجت لازم شود از حجت مخریش.
خسروی.
فرمانبری من (مسعود) این بیعت را که جا کرده در درون من و این ارادتی که لازم شده در گردن من... از روی سلامت نیت. (تاریخ بیهقی ص 316). وفا نمودن به آن واجب است و لازم. (تاریخ بیهقی ص 313) ملحق گردانیدن او را به پدران او که خلفاء راشدین بودند... بروشی که لازم ساخته بر هر زنده ای که او را ساخته و پرداخته (تاریخ بیهقی ص 310). بر همه کس لازم است ایستادن به حق او (خلیفه) (تاریخ بیهقی ص 315). قسم خورده ام به آن قسمی که اعتقاد دارم به آن که به جا آورم و آن لازم است بر گردن من (مسعود) . (تاریخ بیهقی ص 319). یا برابر نباشد ظاهر گفته ام با باطن و کردارم پس لازم باد بر من زیارت خانه خدا که در میان مکه است سی بار. (تاریخ بیهقی ص 319).
لازم شده است کون بر ایشان و هم فساد
گرچه ببودش اندرآغاز دفترند.
ناصرخسرو.
و در مکاسب جد و جهد لازم شمرد. (کلیله و دمنه). شتربه آن را پسندید و لازم گرفت. (کلیله و دمنه). هر که درگاه ملوک را لازم گیرد هر آینه مراد خویش او را استقبال واجب بیند. (کلیله و دمنه). چون حاجتش برآمد و تشویش خاطرش برفت وفاء نذرش بوجود شرط لازم آمد. (گلستان).
قضای لازم است آن را که بر خورشید عشق آرد
که همچون ذره ّ در مهرش گرفتار هوا ماند.
سعدی.
لازم است آنکه دارد اینهمه لطف
که تحمل کنندش اینهمه ناز.
سعدی.
سعدی چو سروری نتوان کرد لازم است
از سخت بازوان بضرورت فروتنی.
سعدی.
لازم است احتمال چندین جور
که محبت هزار چندین است.
سعدی.
هر که حاجت به درگهی دارد
لازم است احتمال بوابش.
سعدی.
- لازم گرفتن جایی، مقیم و ملازم آنجا شدن و هماره بدانجا ماندن.
- لازم گرفتن چیزی یا کسی را، پیوسته با او بودن.
- امثال:
دفع ضرر محتمل عقلاً لازم است.
سکب، کار لازم. عانک، لازم چیزی. سدک، لازم چیزی. لز، لزز، لازم بودن چیزی را. لظﱡ، لازم بودن در خانه. الظاظ، لازم بودن در خانه. لوث،لازم بودن در خانه. (منتهی الارب). التزام، لازم داشتن. لزوم، لازم شدن. (تاج المصادر). تغنّث، لازم شدن. غرامه، آنچه ادایش لازم باشد. غرم الدّیه، لازم شد بر وی تاوان. لکع، لازم شدن. لزوم، لازم شدن حقی بر کسی. لکی، لازم شدن چیزی را. تعیّن علیه الشی ٔ، لازم شد بر وی بعینه. التاب، لازم و واجب کردن کاری بر کسی. (منتهی الأرب). الزام، لازم کردن، (تاج المصادر). السام، لازم گردانیدن. لکد، لازم گردیدن. شرط، لازم گردانیدن یا گرفتن چیزی را در بیع و مانند آن. قبل علی الشی ٔ، لازم گرفت. تطلی، لازم گرفتن بازی و شادمانیرا. مماظه، لازم گرفت دشمن را. مماظ، لازم گرفتن دشمن را. سدک، لازم گرفتن چیزی را. عضضت بصاحبی عضیضاً، لازم گرفتم آنرا. اکیاب، لازم گرفتن. لتب، لازم گرفتن. لتوب، لازم گرفتن. لسم، لازم گرفتن. جثم، لازم گرفتن. جثوم، لازم گرفتن. مماناه، لازم گرفتن. اعتکاد، لازم گرفتن. سافهت الناقه الطریق، لازم گرفت ناقه راه را بسیر سخت. لبد، مقیم شدن بجائی و لازم گرفتن آنرا. لبود، مقیم شدن بجائی و لازم گرفتن آنرا. الباب، لازم گرفتن جای را. قعود، لازم گرفتن جای را. مقعد، لازم گرفتن جای را. لذم بالمکان، لازم گرفت جای را. طفق الموضع، لازم گرفت جای را. اقتناء، لازم گرفتن چیزی را. اقناء، لازم گرفتن چیزی را. اعراس، لازم گرفتن چیزی را. کنع، لازم گرفتن چیزی را. عصب، لازم گرفتن چیزی را. عسق، تعسق، لازم گرفتن چیزی را. تقنیه، لازم گرفتن چیزی را. التباط، لازم گرفتن چیزی را. التیاق، لازم گرفتن چیزی را. عرس، لازم گرفتن چیزی را. اقتار، لازم گرفتن چیزی را. قتر، لازم گرفتن چیزی را. شریطه، لازم گرفتن چیزی را. قنو، لازم گرفتن چیزی را. قنیان، لازم گرفتن حیا را. قصع، لازم گرفتن خانه را. اکفار، لازم گرفتن دیه را. اکتفار، لازم گرفتن دیه را. لب ّ، لازم گیرنده جای را و کاری را. لبیب، لازم گیرنده کاری را. انکباب، لازم گرفتن کسی را. لذی، لازم گرفتن کسی را. لهذب، لازم گرفتن و در چفسیدن کسی را. لوغ، لازم گرفتن. لطّ، لازم گرفتن کار را.الظوّا فی الدّعا بیاذالجلال و الاکرام (حدیث) ، لازم گرفتن ذکر یا ذالجلال و الاکرام را، چسبنده. یقال صار کذا و کذا ضربه لازم لغه فی لازب. (منتهی الأرب). چفسنده. (دهار). چبسنده. (زمخشری). لازب. (دهار) : دروغ گفتن به ضربت لازم ماند که اگر جراحت درست شود نشان بماند. (گلستان سعدی)، ملازم. (آنندراج) :
دامن معشوق می آرد به کف
هر که باشد لازم درگاه عشق.
امیری لاهیجی.
، در اصطلاح طب، چیزی که در بیشتر احوال با دیگری باشد. دائم. یک بندی. پیوسته. مدام. آنچه همیشه با چیزی باشد: علامت این آماس دردی بود لازم و خلنده و تب سوزان. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). علامت وی آن است که درد و سوزش لازم بود در گرده. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). تب لازم، تب دائم. بباید دانست که سبب لازم شدن تب بدرفتکی (؟) جایگاه علت است بدل و سبب سرخ گشتن رخساره برآمدن بخار است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و از بهر آنکه طبیعت مقهور است و تب لازم است آن تری بهرۀ تن نشود لکن مدد تب گردد و تب را برافروزاند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، در اصطلاح منطق، لاینفک، امری که منفک از امر دیگر نباشد. آنچه انفکاک آن از شی ٔ ممتنع باشد. که از انفکاک از ماهیت امتناع کند، در اصطلاح فقه مقابل جایز، بیع یا عقد لازم، که فسخ آن از یک طرف مجاز نباشد برخلاف عقد جائز. عقدی که فسخ نتوان کرد.
- لازم شدن بیع، مدت خیار آن گذشتن.
و عند اهل المناظره والمنطقیین و الاصولیین ماقد عرفته و عرّفه المنطقیون بما یمتنع انفکاکه عن الشی ٔ ای لایجوزان یفارقه و ان وجد فی غیره فلایرد اللازم کالضوء بالنسبه الی الشمس.و المراد بما الشی ٔ. سواء کان غیر محمول علی الملزوم مواطاهً کالسواد اللازم لوجود الحبشی. فانه غیر محمول علی الحبشی. او محمولا علیه. جزئیاً کان او کلیاً. ذاتیاً او عرضیاً. و ذلک الامتناع اما لذات الملزوم او لذات اللازم اولامر منفصل. و غیر اللازم مالا یمتنع انفکاکه عن الشی ٔ. سواء کان دائم الثبوت او مفارقا. و قدسبق فی لفظ العرضی.
(التقسیم) لللازم تقسیمات، الاول، اللازم مطلقاً. اما لازم للوجود او لازم للماهیه. یعنی ان اللازم امّا لازم للوجود ای للشی ٔ باعتبار وجوده الخارجی مطلقاً. سواء کان مطلقاً کالتحیّز للجسم، او ماخوذاً بعارض. کالسواد للحبشی. فانه لازم للانسان. باعتبار وجوده و تشخصه الصنفی لالماهیته و لالوجوده مطلقاً و الالکان جمیع افراده اسود، و یسمی لازماً خارجیاً. او باعتبار وجوده الذهنی بان یکون ادراکه مستلزماً لادراکه. اما مطلقاً او مأخوذاً بعارض و یسمی لازماً ذهنیاً، و اما لازم للماهیه من حیث هی. مع قطعالنظر عن خصوصیه احد الوجودین کالزوجیه اربعه. فانه متی تحقق ماهیه للاربعه امتنع انفکاک الزوجیه عنها. و الحاصل ان لزوم شی ٔبشی ٔ سواء کان اللازم وجودیاً او عدمیاً محمولا بالمواطاه او بالاشتقاق او غیرمحمول.نحوالعمی و البصر. اما بحسب الوجود الخارجی. لاعلی معنی انه یمتنع وجود الشی ٔ الاول بدون وجود الشی ٔ الثانی بل علی معنی انه یمتنع وجود الشی ٔ الاول فی نفسه اوفی شی ٔ فی الخارج ای بالوجود الاصلی. سواء کان فی الاعیان او فی الاذهان. منفکاعن الشی ٔ الاول. ای عن نفسه. کما فی العدمیات او عن حصوله اما فی نفسه کالعرض بالنسبه الی المحل او فی شی ٔ غیرالملزوم. کالابوه و البنوه. او الملزوم کالصفات اللازمه. فهذه کلها اقسام اللازم الخارجی و اما ان یکون بحسب الوجود الذهنی لاعلی معنی انه یمتنع وجوده الظلی بدون حصول الشی ٔ الاول اصاله فانه باطل اذ الوجود الظلی لایترتب علیه اثر خارجی بل علی معنی انه یمتنع الوجود الظلی الاول بدون وجود الظلی الثانی فالمراد بالحصول فی الذهن الوجود الظلی الذی هو عباره عن الادراک المطلق لا الحصول الاصلی فیه فاللزوم بین علمی الشیئین اللذین بینهما لزوم ذهنی خارجی لکون العلمین من الموجودات الاصلیه و امّا بالنظر الی الماهیه من حیث هی لاعلی معنی ان الماهیه من حیث هی مجرده عن الوجود یمتنع ان ینفک عنه فان الماهیه من حیث هی لیست الا الماهیه منفکه عن کل ما یعرضه. بل علی معنی انه یمتنع ان یوجد باحد الوجودین منفکه عن ذلک اللازم. ای عن الاتصاف به لا عن حصوله فی الخارج او فی الذهن و الا لکان اللزوم خارجیاً او ذهنیاً. بل اینما وجدت الماهیه سواء کان فی الخارج او فی الذهن کانت معه موصوفه به. فامتناع الانفکاک بالنظر الی الماهیه نفسها سواء کان للماهیه وجودان کالاربعه حیث یلزمها الزوجیه فیهما او وجود فی الخارج فقط کذاته تعالی فانه یمتنع ان یوجد فی الخارج منفکا عما یلزمه.لکنه بحیث لو حصل فی الذهن یمتنع انفکاکه عنه ایضاًاو وجود فی الذهن فقط کالطبائع. فانها یمتنع ان یوجدمنفکا عما یلزمه من الکلیه و نحوها لکنها بحیث لو وجدت فی الخارج کانت متصفه بها. هکذا ذکر المولوی عبدالحکیم فی حاشیه شرح الشمسیه.
والثانی اللازم مطلقاً اما بالوسط و هو اللازم الغیر القریب. او بغیر وسط و هو اللازم القریب. و الوسط ما یقترن بقولنا: لانه حین یقال لانه کذا فالظرف یتعلق بقولنا یقترن ای یقترن حین یقال لانه کذا فلاشک انه یقترن بلاّنه شی ٔ فذلک الشی ٔ هوالوسط کما اذا قلنا: العالم حادث لانه متغیر. فحین قلنا لانه اقترن به المتغیر و هوالوسط و حاصله الدلیل البرهانی فالحدس و التجربه و نحوهما کالحس والتفات النفس لیست من الوسط
و الثالث کل لازم سواء کان لازماً للوجود او للماهیه، اما بین او غیر بین. و اما البین فقیل هو الذی لایقترن بقولنا لأنه، کالفردیه للواحد ای لایتوقف علی دلیل برهانی سواء کان متوقفاً علی حدس او تجربه او نحو ذلک او لا و غیر البین هو الذی یقترن به ای یحتاج الی دلیل برهانی کالحدوث للعالم. و قیل اللازم البین هو الذی یکفی تصوره مع تصور ملزومه فی جزم العقل باللزوم بینهما. انما ذکر الجزم، اذ لو کان کافیاً فی الظن باللزوم لم یکن بیناً. ان قلت لابد فی الجزم من تصور النسبه قطعاً قلت اما ان المراد ان تصوره مع تصور ملزومه و تصور النسبه بینهما کاف فی الجزم الا انه ترک ذکره لعدم التفاوت فیه بین البین و غیر البین. و مدار الاختلاف انما هو تصور الطرفین، و اما ان یقال تصورهما یقتضی تصور النسبه و الجزم معاً.و غیر البین هو الذی یفتقر جزم الذهن باللزوم بینهما، اما الی وسط فیکون نظریاً، و اما الی امر آخر سوی تصور الطرفین و الوسط، کالحدس و التجربه و نحو هما.و لا یجوز الاقتصار علی الوسط کما فعله البعض لانه حینئذ اما یلزم بطلان الحصر و وجود قسم ثالث و هو ما کان بحدس و نحوه. او دخول ذلک القسم فی البین. و کلاهما غیر سدید. اما الاول فلعدم الانضباط. و اما الثانی فلان لفظ الکفایه و لفظ البین الدال علی کمال الظهور یأباه. و قد یقال البین علی اللازم الذی یلزم من تصور ملزومه تصوره. ککون الاثنین ضعفا للواحد فان من تصور اثنین ادرک انه ضعف الواحد. و هذا لازم بین بالمعنی الاخص. و الاول لازم بین بالمعنی الاعم لانه متی یکف تصور الملزوم فی اللزوم یکف تصور اللازم مع تصور الملزوم. و لیس کلما یکفی تصور ان یکفی تصور واحد. و هذا هو اللازم الذهنی المعتبر فی دلاله الالتزام.
(فائده) قالوا کل لازم قریب بین الثبوت للملزوم بالمعنی الاعم. و الا لاحتاج الی وسط. فلایکون قریباً. و غیر القریب غیر بین. اذ لو کان بیناً کان قریباً و هذه الملازمه واضحه بذاتها و الاول ممنوعه لوجود قسم ثالث کماعرفت. و منهم من زاد و زعم ان اللازم القریب بین بالمعنی الاخص. لان اللزوم هو امتناع الانفکاک و متی امتنعانفکاک العارض من الماهیه لا بوسط تکون ماهیه الملزوم وحدها مقتضیه له. فاینما تحقق ماهیه الملزوم یتحقق اللازم قمتی حصلت فی العقل حصل. و ههنا بحث طویل مذکور فی شرح المطالع.
والرابع لزوم الشی ٔ قد یکون لذات احدهما فقط. اما الملزوم بان یمتنع انفکاک اللازم نظراً الی ذات الملزوم ولا یمتنع انفکاکه نظراً الیه کالعالم للواجب و الانسان، و اما اللازم بان یمتنع انفکاکه عن الملزوم نظراً الیه و یجوز انفکاکه نظراً الی الملزوم، کذی العرض للجوهر و السطح للجسم و قدیکون لذاتیهما بان یمتنع انفکاکه عن الملزوم نظراً الی کل منهما کالمتعجب و الضاحک للانسان. و ایاً ماکان فهو اما بوسط او بغیره. و قد یکون لامر منفصل، کالوجود للعقل و الفلک و علی التقادیر فالملزوم اما بسیط او مرکب. فالاقسام منحصره فی اربعه عشر عقلا. سواء کانت الاقسام باسرها واقعه فی نفس الامر او لم تکن. و المقصود من التمثیل التفهیم لا رعایه المطابقه للواقع فالمناقشه فی الامثله لاتقدح - انتهی.
- ذکر لازم و ارادۀ ملزوم، یکی از انواع مجاز مرسل، و آن چنان است که لازم شی ٔ را ذکر کنند و ملزوم آن را بخواهند چنانکه گویند ملأت الشمس المکان ، یعنی ملأت الضوء.
- لازم و ملزوم یکدیگر بودن، از هم جدا نشدنی بودن:
ضوء جان آمد نماید مستضی
لازم و ملزوم و باقی مقتضی.
مولوی.
مرا گر دل دهی ور جان ستانی
عبادت لازم است و بنده ملزوم.
سعدی.
- لازم بیّن به معنی اخص، لازمی که تصور ملزم با تصور آن همراه باشد. لازم بیّن به معنی اعم. لازمی که از تصور آن و تصور ملزوم و تصور نسبت بین آن دو، قطع به لزوم حاصل شود. جرجانی در تعریفات آرد: لازم البین، هوالذی یکفی تصوره مع تصور ملزومه فی جزم العقل باللزوم بینهما کالانقسام بمتساویین للاربعه فان من تصور الاربعه و تصور الانقسام بمتساویین جزم بمجرد تصور هما بان الاربعه منقسمه بمتساویین. و قد یقال البین علی اللازم الذی یلزم من تصور ملزومه. ککون الاثنین ضعفا للواحد فان من تصور الاثنین ادرک انه ضعف الواحد و المعنی الأول اعم لانه متی کفی تصور الملزوم فی اللزوم یکفی تصور اللازم مع تصور الملزوم. فیقال للمعنی الثانی اللازم البین بالمعنی الاخص و لیس کلمایکفی التصورات یکفی تصور واحد فیقال لهذا اللازم البین بالمعنی الاعم. رجوع به عرضی شود (اساس الاقتباس ص 23-24).
- لازم غیر بیّن، رجوع به عرضی شود. (اساس الاقتباس صص 23-24). جرجانی در تعریفات گوید:اللازم الغیرالبین، هوالذی یفتقر جزم الذهن باللزوم بینهما الی وسط کتساوی الزوایا الثلاث للقائمتین للمثلث. فان مجرد تصورالمثلث و تصور تساوی الزوایا للقائمتین لا یکفی فی جزم الذهن بان المثلث متساوی الزوایاللقائمتین بل یحتاج الی وسط و هو البرهان الهندسی -انتهی.
- لازم ماهیت، رجوع به عرضی شود. (اساس الاقتباس صص 23-24). جرجانی در تعریفات آرد: لازم الماهیه، مایمتنع انفکاکه عن الماهیه من حیث هی هی مع قطع ألنظر عن العوارض کالضحک بالقوه للانسان.
- لازم وجود، رجوع به عرضی شود. (اساس الاقتباس صص 23-24). جرجانی در تعریفات گوید: لازم الوجود ما یمتنع انفکاکه عن الماهیهمع عارض مخصوص و یمکن انفکاکه عن الماهیه من حیث هی هی کالسواد للحبشی.
، در اصطلاح نحو، فعلی که مفعول ندارد چون رفتن. فعلی که فاعل تنها گیرد و مفعول ندارد. فعلی که از فاعل به دیگری تجاوز نکند و مفعول نخواهد مانند افتادن و دویدن. آنکه مفعول نطلبد و آن را مطاوع نیز گویند. فعل که مفعول نگیرد. مقابل متعدی. جرجانی در تعریفات گوید: اللازم من الفعل مایختص بالفاعل. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: اسم فاعل من اللزوم. و هو عندالنحاه یطلق علی غیرالمتعدی، کماسبق فی لفظ المتعدی و علی قسم من المبنی، مقابل للعارض و قدسبق ایضاً
لغت نامه دهخدا
(جِ)
نام کرسی بخش در (پیرنۀ سفلی) از ولایت الرن. دارای 1645 تن سکنه
لغت نامه دهخدا
(حِ)
ابن مالک بن سعدالله من بنی جعیل ثم من بنی صخر. ابن عبدالحکم ذکر وی در عداد صحابه ای که به مصر فرود آمدند کرده است و از سعید بن عفیر نقل کرده که: انه بایع رسول الله علیه و آله و سلم فی عصابه من قومه. ابن یونس گوید لاحب بن مالک البلوی صحابی شهد فتح مصر ولا نعلم له روایه ذکروه فی کتبهم. (الاصابه ج 6 ص 2)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
راه روشن و فراخ. (منتهی الارب). راه هویدا. (مهذب الاسماء). راه پیدا
لغت نامه دهخدا
(عِ)
نعت فاعلی از لعب. بازی گر. بازی کن. بازی کننده: و ما خلقنا السموات و الارض و ما بینهما لاعبین. (قرآن 38/44). و ما خلقنا السماء و الارض و مابینهما لاعبین. (قرآن 16/21). قالوا اجئتنا بالحق ام انت من اللاعبین. (قرآن 56/21).
لب لعل ضاحک خم زلف کافر
رخ خوب لامع سر زلف لاعب.
لغت نامه دهخدا
(غِ)
مرد سست و ضعیف. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ذِ)
لازق. چسبنده. دوسنده. چسفنده. طین لاذب، گل چسبنده
لغت نامه دهخدا
(زِ)
بازرگان نیک آزمند و حریص که گاهی براه خشکی و گاهی براه دریا تجارت کند. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(زَ ریْ یَ)
کوهی است. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(زِ)
درشت. (منتخب اللغات). خشن. (اقرب الموارد). جای درشت. (منتهی الارب). طریق شازب، راه درشت. (ناظم الاطباء) ، خشک لاغر. (منتخب اللغات). صامر الیابس. (اقرب الموارد). لاغر و خشک از اسب و جز آن. (منتهی الارب). اسب باریک میان. (شمس اللغات). ج، شزّب، شوازب. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زِ)
نعت فاعلی از حزب. امری حازب. کاری سخت. کاری دشوار. ج، حزب و حوازب: نزلت کرائه الامور و حوازب الخطوب. (حدیث). (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لاتب
تصویر لاتب
پای بر جا استوار، بر چفسنده
فرهنگ لغت هوشیار
قسمی مروارید: و مروارید مدحرج قطری و لازک و وردی و لمانی که هرگز کسی مثل آن ندیده بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حازب
تصویر حازب
کار سخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شازب
تصویر شازب
لاغراستخوانی خشک اندام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لزاب
تصویر لزاب
درخت ارس سرو کوهی، جمع لزب، اندک ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لائب
تصویر لائب
تشنه دور از آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاهب
تصویر لاهب
فروزان مشتعل شعله ور جمع لواهب
فرهنگ لغت هوشیار
بازیکن بازیگر بازی کننده بازیگر بازی کن جمع لاعبین لواعب: لب لعل ضاحک خم زلف کافر رخ خوب لامع سر زلف لاعب. (برهانی (ک) مقاله م. معین. نشریه دانشکده ادبیات تبریز سال اول شماره 1) بازیگر، بازی کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاغب
تصویر لاغب
سست درمانده
فرهنگ لغت هوشیار
اپایستک بایسته، پیوسته، در بایست و هر چه در بایست بود بدو داد و به راه افکند، اورتش (تغییر نا پذیر) ناگزیر دربایست واجب: وفا نمودن بان واجب است و لازم، چیزی که در بیشتر احوال با دیگری باشد: این آماس دردی بود لازم و خلنده و با تب سوزان، امری که خارج از ذات چیزی باشد و در عین حال غیر منفک از آن بود. لازم بر چند قسم است الف - لازم وجود خارجی اشیا چنانکه حرارت آتش را. ب - لازم وجود بطور مطلق اعم از وجود خارچی یا ذهنی چنانکه زوجیت چهاررا. ج - لازم ماهیت. یا اعراض لازم. اعراضی که لازمه ذات اشیا باشد یعنی تصور ماهیت شی کافی در انتزاع آنها باشد، بیع یا عقد لازم که فسخ آن از یک طرف مجاز نباشد مقابل عقد جائز، تغییر ناپذیر مبنی مقابل متبدل معرب: تاسیس وردف هر دو ساکن اند ولازم و دخیل متحرکست و متبدل، فعل لازم فعلی است که به فاعل تنها تمام شود و مفعول صریح نداشته باشد: جمشید آمد فریدون رفت مقابل متعدی، ملازم: دامن معشوق می آرد بکف هر که باشد لازم در گاه عشق. (اسیری لاهیجی لغ) یا ذکر لازم و اراده ملزوم. یکی از انواع مجاز مرسل است و آن چنانست که لازم شی را ذکر کنند و ملزوم آنرا بخواهند چنانکه: درین اطاقظفتاب است. یعنی نور آفتاب. یا لازم و ملزوم. دو امر که از یکدیگر غیر منفک باشند و وجود یکی لازمه وجود دیگری باشد، یار وفادار که هرگز مفارقت نکند. واجب، ناگزیر، کردنی، فریضه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاذب
تصویر لاذب
چسبنده دوسنده چسبنده دوسنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لازق
تصویر لازق
دوسنده بر چسبنده چسبنده دوسنده لازب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لازق
تصویر لازق
((زِ))
چسبنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لاعب
تصویر لاعب
((ع))
بازی کننده، بازیگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لاذب
تصویر لاذب
((ذِ))
چسبنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لازم
تصویر لازم
((زِ))
واجب، ضروری، ثابت، استوار، آنچه همیشه با چیزی باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لازم
تصویر لازم
بایسته، دربایست، بایا، نیازین
فرهنگ واژه فارسی سره