جدول جو
جدول جو

معنی لارشه - جستجوی لغت در جدول جو

لارشه
(شِ)
پیر هانری. یونان شناس و علامۀ فرانسوی. مولد دیژن (1726-1812 میلادی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لاشه
تصویر لاشه
جسد حیوان مرده، مردار، لاش، لش
فرهنگ فارسی عمید
(خِ شَ / شِ)
لاخشته. این کلمه به قول جوهری فارسی است و عربی آن اطریه است. تتماج. (دستوراللغه). توتماج (زمخشری). معرب لاکشه. (مجمل). لخشک. لاکشته. قسمی رشته. جون عمه. عویثه. نوعی رشته. رشته که لوزی برند. آشی که از آن پزند. لاکچه. لطیفه. صاحب برهان گوید: نوعی آش آرد باشد گویند آش تتماج است. لاخوسته و لاخوشه نیز بگفتۀ صاحب لسان العجم به معنی لاخشه باشد
لغت نامه دهخدا
(شَ)
نام دهی جزء دهستان حومه بخش کوچصفهان از شهرستان رشت. واقع در هشت هزارگزی خاوری کوچصفهان. دارای 490 تن سکنه. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ)
تن. تن مرده. جیفه. مردار. جسد. لاش. لش. تنه گوسفند و گاو و امثال آن پس از سقط شدن یا ذبح. مردۀ جمیع حیوانات. (برهان). کالبد انسانی پس از مرگ. (انجمن آرا). جسم بیروح حیوان. جسد روح بشدۀ جانور از آدمی و جز آن:
یا غبار لاشۀ دیو سپید
بر سوار سیستان خواهم فشاند.
خاقانی.
احمق را ستایش خوش آید چون لاشه ای که در کعبش دمی فربه نماید. (گلستان) ، آدمی و اسب و خر لاغر و پیر و زبون را گویند. (برهان). زبون و لاغر و ضعیف مطلق خواه انسان خواه حیوان و اکثر این لفظ صفت اسب و خر واقع شود. (غیاث) (در فارسی لاشه گویند و از آن خر لاغرو ضعیف خواهند و توسعاً در سایر ستور و حیوان چون لاشه سگ و جز آن گویند). ضعیف و لاغر از حیوان و انسان. (آنندراج). ستور از کار افتاده. هر جانور سخت نزار سخت نحیف سخت لاغر:
خم خانه خر سر ای خر پیر
نه راه بری نه باربرگیر
زین لاشه و لنگ و لوک پیری
از دم تا گوش مکر و تزویر.
سوزنی.
مدد لاشه سواری چه کند لشکرگاه.
اخسیکتی.
موکب شهسوار خوبان رفت
لاشۀ صبر ما دمادم شد.
خاقانی.
لاشۀ تن که بمسمار غم افتاد رواست
رخش جان را بدلش نعل سفر بربندیم.
خاقانی.
تشنه بمانده مسیح شرط حواری بود
لاشۀ خر ز آب خضر سیر شکم داشتن.
خاقانی.
وان پیر لاشه را که سپردند زیر خاک
خاکش چنان بخورد کزو استخوان نماند.
سعدی.
مجنبان لاشه در رزمی که دستانی کند رستم
مپران باشه در روزی که طوفانی کند صرصر.
صاحب علی آبادی.
، خر. (برهان) (غیاث) : و اهل الهند لایحملون الاعلی البقر و علیه یرفعون اثقالهم فی الاسفار و رکوب الحمیر عند هم عیب کبیر و حمیر هم صغار الاجرام یسمونها اللاشه. (ابن بطوطه) :
منگر اندر بتان که آخر کار
نگرستن گرستن آرد بار
اول آن یک نظر نماید خرد
پس از آن لاشه رفت و رشته ببرد
تخم عشق از دوم نظر باشد
پس از آن اشک رشک بر باشد.
سنائی.
آخر نه سیّدی که سوار براق بود
برلاشۀ برهنۀ بس مختصر نشست.
سیدحسن غزنوی.
لاشه ای تا کی رسد آنجا که رخش او کشند
کاروانی کی رسد هرگز بگرد لشکری.
انوری.
رفته زین سو لاشه ای در زیر وز آنسو کنون
ابلق گیتی جنیبت زیر ران آورده ام.
خاقانی.
خاقانی وار لاشۀ عمر
برآخور حرص و آز بستیم.
خاقانی.
لاشه چون سم فکند بس نبرد
منت نعلبند یابیطار.
خاقانی.
چون لاشۀ تو سخره گرفتند بر تو چرخ
منت به نزل یک تن تنها برافکند.
خاقانی.
کس ندیده ست نمد زینش خشک
سست شد لاشه به جائیش ببند.
خاقانی.
بر لاشۀ عجز بر نهم رخت
تا رخش عنان قدر در آرم.
خاقانی.
چو باشه دوخته چشمی به سوزن تقدیر
چو لاشه بسته گلوئی بریسمان قضا.
خاقانی.
مدتی از بهر حاصل کردن مرسوم خویش
خواستم دستوری و کردم بر آنجانب گذر
گفتم این عامل که با وی صحبتی دارم قدیم
نقد فرماید بشهر و جنس بر ده اینقدر
کی گمان کردم که هر بنده که باشد پیش شاه
جای اونزدیکتر خطش نویسد دورتر
هست پنجه روز تا بر خط عامل رفته اند
چاکران و لاشگانم سوبسوی ودربدر
یکدرم حاصل نگشت و از دویدن مانده اند
لاشگانم سست پای و چاکرانم خیره سر.
ظهیرالدین (از ابدع البدایع).
لاشۀ دل را ز عشق بار گران بر نهاد
فانی لاشی چو گشت یار هویداش شد.
عطار.
در سر آمد لاشۀ صبرم زعجز
تنگ اسب امتحان چندی کشی.
عطار
لغت نامه دهخدا
نام کرسی بخش در کرز از ولایت بریو، کنار رود وزر به فرانسه، دارای راه آهن و 766 تن سکنه
لغت نامه دهخدا
(رِ)
شهری است از اندلس. جائی با نعمت بسیار و آبادانی و بازرگانان روم و مغرب و مصر اندر وی خواستۀ بسیار است و هوای معتدل. (حدود العالم). شهری است مشهور به اندلس شرقی قرطبه که اعمال آن به اعمال و توابع طرگونه متصل شود... وآن را شهرها و حصنهاست و اینک (بروزگار یاقوت) بدست فرنگیان باشد و رود آن را سیقر گویند. گروهی را نسبت بدانجا است از آنجمله ابویحیی زکریا بن یحیی بن سعید اللاردی معروف به ابن النداف امام و محدّث مشهور. (معجم البلدان). رومیان این شهر را ایلردا گفتندی
لغت نامه دهخدا
(رِ شَ)
شکستگی سر. شبیه باضغه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از عارشه
تصویر عارشه
بالا رونده گیاه چون پاپیچال و پیچک
فرهنگ لغت هوشیار
تن مرده جسد میت جیفه مردار: احمق را ستایش خوش آید چون لاشه ای که در کعبش دمی فربه نماید، جسد بی رمق لش: لاشه تن که به مسمار غم افتاد رواست رخش جانرا بدلش نعل سفر بربندیم. (خاقانی. سج. 541)، پیرو زبون (انسان و جانور) : زین لاشه ولنگ و لوک پیری از دم تا گوش مکر و تزویر. (سوزنی لغ)، خر الاغ: منگر اندر بتان که آخر کار نگرستن گرستن آرد بار اول آن یک نظر نماید خرد پس از آن لاشه رفتو رشته ببرد. (سنائی لغ) (خر رفت و رسن ببرد امثال و حکم دهخدا) تنه گوسفند و گاو و امثال آن پس از سقط شدن یا ذبح، مرده جمیع حیوانات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاقشه
تصویر لاقشه
نادرست نویسی لاخشه لاگشته لاخشه آش تماج
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی رشته که آنرا لوزی برند، آشی که از رشته مذکور پزند تتماج توتماج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لارزه
تصویر لارزه
فلرز فلزنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاشه
تصویر لاشه
((شْ خا))
مردار، لاشه، جسد، پست، زبون، تاراج، غارت، مجازاً سند مالی باطل شده که از اعتبار ساقط یا پرداخت شده
فرهنگ فارسی معین
جسد، میت، نعش، جیفه، لاش، مرده، مردار، اندام، تن، کالبد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تخته های بی شکل و قواره
فرهنگ گویش مازندرانی
شکاف، هر چیز زبون، تراشه ی هیزم
فرهنگ گویش مازندرانی
جای سبز و خرم، نامی برای زنان
فرهنگ گویش مازندرانی