جدول جو
جدول جو

معنی لاخ - جستجوی لغت در جدول جو

لاخ
پسوند متصل به واژه که دلالت بر وفور چیزی در جایی می کند مثلاً سنگلاخ، دیولاخ، اهرمن لاخ، نمک لاخ
واحد شمارش چیز های باریک و دراز مثل مو، ترکه و شاخۀ درخت مثلاً چند لاخ مو، چند لاخ هیزم
تصویری از لاخ
تصویر لاخ
فرهنگ فارسی عمید
لاخ
کج دهن (مشتقه من الالخی و بتثلیث الخاء) روی حدیث ابن عباس فی قصه اسماعیل و هاجر علیهما السلام و الوادی یومئذ لاخ، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
لاخ
(لاخ خ)
واد لاخ ٌ (وادلاح). وادی درهم پیچیدۀ تنگ جایها. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
لاخ
از ادات محل که به آخر کلماتی چون نمکلاخ، دیولاخ، سنگلاخ، اهرمن لاخ، رودلاخ، آتش لاخ، هندولاخ، کلوخ لاخ و غیره بپیوندد، جای، معدن، صاحب برهان گوید به معنی جای و مقام باشد لکن بدون ترکیب گفته نمیشود همچو سنگلاخ و دیولاخ ورودلاخ یعنی جای سنگ و جای دیو و جای رود، به معنی انبوه و بسیار نیز آمده است و به این معنی هم تنها گفته نمیشود و بغیر از این سه محل در جای دیگر استعمال نشده است، صاحب آنندراج گوید به معنی جای باشد و این لفظ بی ترکیب گفته نمیشود مانند سنگلاخ ... و دیولاخ، جای بسیار دیو و همچنین رودلاخ که در جاماسب نامه آمده و بر جایهای مهیب و محل خطر اطلاق میشود، امیرخسرو آتش لاخ نیز گفته ... اهرمن لاخ نیز به معنی دیولاخ است - انتهی، کلوخ لاخ در مؤیدالفضلاء ذیل هامون به نقل از شعوری نیز آمده است، این کلمه که در آخر برخی کلمات آید چون: رودلاخ و سنگلاخ و غیره شبیه لیک ترکان است در ’قوم لیک’ و ’غیه لیک’ و ’داشلیک’ و جز آن و در همین الفاظ بجای کاف در برخی لهجه های آذری لق و لخ نیز آرند، رجوع به لیک شود، و در ’پالیک’ عین آذری کلمه آمده است و هم شاید ’لاق’ مزید مؤخر برخی کلمات ترکی همین لاخ باشد از قبیل باتلاق و جز آن:
چریده دیولاخ آکنده پهلو
به تن فربی میان چون موی لاغر،
عنصری،
اسبان به مرغزار فرستادند و اشتران سلطانی بدیولاخهای رباط کرنان (کزروان) بر رسم رفته گسیل کردند، (تاریخ بیهقی ص 256 چ فیاض)، و این بحیره (بختگان) نمکلاخ است، (فارسنامۀ ابن البلخی ص 153)، بحیرۀ ماهلویه میان شیراز و سروستان است نمکلاخی است و سیلاب شیراز و نواحی در آنجا میافتد، (فارسنامه ص 153)،
چو زان دشت بگذشت چون دیو باد
قدم در دگر دیولاخی نهاد،
نظامی،
بخشمی کامده در سنگلاخش
شکوفه وار کرده شاخ شاخش،
نظامی،
حضور تو در صوب این سنگلاخ
دیار مرا نعمتی شد فراخ،
نظامی،
برون برد شه رخت از آن سنگلاخ
عمارتگهی دید و جائی فراخ،
نظامی،
در آن اهرمن لاخ نرم و درشت
زماهی شکم دیدم از ماه پشت،
نظامی ؟
قلعه ای چون تنور آتش لاخ،
امیرخسرو،
،
تار، تار گیسو (در تداول مردم خراسان و در تداول تهران ’لاغ’ گویند)
لغت نامه دهخدا
لاخ
پارسی تازی گشته لا گشته لاخشه گونه ای آش آرد پسوند مکان است. باخر اسم پیوندد و گاه دال بر کثرت شی در محلی است: آتش لاخ اهرمن لاخ دیولاخ رود لاخ سنگلاخ کلوخ لاخ نمک لاخ هندولاخ
فرهنگ لغت هوشیار
لاخ
یک عدد از هر چیز باریک و دراز مثل مو، ترکه
تصویری از لاخ
تصویر لاخ
فرهنگ فارسی معین
لاخ
سرزمین یا مکان انباشته از چیزی ناخوشایند. مثل سنگلاخ
تصویری از لاخ
تصویر لاخ
فرهنگ فارسی معین
لاخ
حفره
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لار
تصویر لار
(دخترانه و پسرانه)
نام پسر گرگین میلاد، از شخصیتهای شاهنامه، طناز
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از لاخه
تصویر لاخه
پینه، پاره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سلاخ
تصویر سلاخ
کسی که در کشتارگاه پوست حیوانات کشته شده را می کند، پوست کن، بسیار پوست کننده
فرهنگ فارسی عمید
(بِ)
کلان سرین: نسوه بلاخ، زنان کلان سرین. (از منتهی الارب). عجزداران از زنان. (از ذیل اقرب الموارد از قاموس)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
کلان سرین. گویند: امراءه دلاخ. (از منتهی الارب). عجزاء. (اقرب الموارد). ج، دلاخ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
جمع واژۀ دلاخ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به دلاخ شود
لغت نامه دهخدا
(سَلْ لا)
دهی است از دهستان کسایر بخش حومه شهرستان بجنورد، دارای 373 تن سکنه است. محصول آن میوه جات و انگور است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(سَلْ لا)
پوست کن. (غیاث) (فرهنگستان). آنکه پوست از گوسفند بیرون کشد. (مهذب الاسماء). آنکه پوست حیوانات از بدن بیرون کشد. (آنندراج). کسی که گوسپند میکشد وپوست کنده بدکان قصابی حمل میکند. (ناظم الاطباء). پوست بازکننده از هر حیوانی:
هرچند میکشد بت سلاخ زنده ام
این است دوستان سخن پوست کنده ام.
سیفی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
صادق، خالف، وافق و صانع (ضد)، (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان مرکزی بخش قاین شهرستان بیرجند، واقع در 24 هزارگزی شمال خاوری قاین و 14 هزارگزی شمال راه اتومبیل رو قاین به رشخوار، جلگه، گرمسیر، دارای 65 تن سکنه شیعه، فارسی زبان، آب آن از قنات، محصول آن غلات و شلغم، و تریاک، شغل اهالی زراعت و مالداری و قالیچه بافی، وراه آنجا مالرو است، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(خَ / خِ)
پینه و پاره باشد. (برهان). وصله. درپی
لغت نامه دهخدا
(خِ)
نام کتابی از افلاطون. (عیون الانباء). لاخس یا شجاعت نام یکی از قولهای افلاطون است. (ابن الندیم). قفطی در تاریخ الحکماء (ص 17 و 18) گوید: و قد ذکر ثاؤن ما صنفه افلاطون من الکتب و رتبه:... کتاب لاخس فی الشجاعه
لغت نامه دهخدا
(قُ)
ابن حزن سعدی. شاعری است. (منتهی الارب). قلاخ بن حزن منقری، از شاعران بزرگ عرب است. رجوع به البیان و التبیین جاحظ ج 1 ص 270 و المعرب جوالیقی ص 21 شود
لغت نامه دهخدا
(قُ)
سطبر نازک سر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قِ دَ)
موضعی در راه حاج که از یمن به سوی مکه رود، و در آن باغی است که انار آن معروف است. و آن را کلاخ نیز گویند. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
درخت هندیان. (منتهی الارب). درخت سندیان. (از اقرب الموارد). سندیان، و آن درختی است و کدین گازران از آن کنند. (یادداشت مرحوم دهخدا). بلخ. و رجوع به بلخ شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از دلاخ
تصویر دلاخ
کلانسرین زن
فرهنگ لغت هوشیار
دامکش، پوستکن کسی که گوسفند را ذبح کند و آنرا پوست کند پوست کن. پوست کن، آنکه پوست حیوانات از بدن بر کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جلاخ
تصویر جلاخ
کژدم ماهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلاخ
تصویر بلاخ
بلوت از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاخه
تصویر لاخه
پینه پاره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلاخ
تصویر سلاخ
((سَ لّ))
کسی که پوست حیوانات ذبح شده را می کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لاخه
تصویر لاخه
((خِ))
پینه و پاره
فرهنگ فارسی معین
پاره، پینه، تکه، شاخه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پوست کن، قصاب، جلاد، قاتل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سوراخ
فرهنگ گویش مازندرانی
یک تار مو، تار رشته
فرهنگ گویش مازندرانی