آنچه یا آنکه وجود آن ضروری یا چاره ناپذیر است، موقعیتی که خروج از آن میسر نیست یا تنها یک راه در پیش رو وجود دارد، ناگزر، کام ناکام، خوٰاه ناخوٰاه، ناکام و کام، خوٰاه و ناخوٰاه، لاعلاج، لامحاله، ناچار، لاجرم، ناگزرد، چار و ناچار، خوٰاهی نخوٰاهی، ناگزران، به ناچار، به ضرورت، ناگزیر
آنچه یا آنکه وجود آن ضروری یا چاره ناپذیر است، موقعیتی که خروج از آن میسر نیست یا تنها یک راه در پیش رو وجود دارد، ناگُزِر، کام ناکام، خوٰاه ناخوٰاه، ناکام و کام، خوٰاه و ناخوٰاه، لاعَلاج، لامَحالِه، ناچار، لاجَرَم، ناگُزَرد، چار و ناچار، خوٰاهی نَخوٰاهی، ناگُزِران، بِه ناچار، بِه ضَرورَت، ناگُزیر
زیاد. تابعی است. واژه تابعی به مسلمانانی اطلاق می شود که با اینکه پیامبر اسلام (ص) را ندیدند، اما از کسانی که با ایشان زندگی کردند بهره علمی و معنوی بردند. تابعین در قرون اولیه هجری زندگی می کردند و سهم بزرگی در توسعه و نهادینه سازی فرهنگ اسلامی داشتند. بسیاری از مفسران اولیه قرآن، مانند مجاهد و عکرمه، از جمله تابعین بودند.
زیاد. تابعی است. واژه تابعی به مسلمانانی اطلاق می شود که با اینکه پیامبر اسلام (ص) را ندیدند، اما از کسانی که با ایشان زندگی کردند بهره علمی و معنوی بردند. تابعین در قرون اولیه هجری زندگی می کردند و سهم بزرگی در توسعه و نهادینه سازی فرهنگ اسلامی داشتند. بسیاری از مفسران اولیه قرآن، مانند مجاهد و عکرمه، از جمله تابعین بودند.
مرکّب از: ’لا’ + ’بد’، به معنی چاره نیست. علاج نیست. (زمخشری)، لامحاله. ناچار. (حاشیۀ لغت نامۀ اسدی نخجوانی)، لاعلاج. بی چاره. هر آینه. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)، لاجرم. ضرورهً. بالضروره. ناگزیر: زمانه حامل هجر است و لابد نهد یک روز بار خویش حامل. منوچهری. گفت چون چاره نیست لابدّ امانی باید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 321)، گر ترا گردن نهم از بهر مال پس خطا کرده ست لابد مادرم. ناصرخسرو. لابد که هر کسیش بمقدار عقل خویش ایدون گمان برد که جز خود این ساخته مراست. ناصرخسرو. بهرام جواب اینقدر داد که ملک حق ومیراث من است و لابد طلب آن خواهم کرد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 76)، لابد فراق او بر وصال باید گزید. (کلیله و دمنه)، کل ّ است خنجر ملک و ذات فتح جزء لابد بکل ّ خویش بود جزء را مآب. مختاری غزنوی. از شمس دین چه آید جز اختیار دین لابد که باز باز پراند ز آشیان. سوزنی. - لابدّ عنه، ناگزیر از آن. لا بدّ له، که چاره نیست او را. (مهذب الاسماء)، - لابدّ منه، که ناگزیر است از او
مُرَکَّب اَز: ’لا’ + ’بُد’، به معنی چاره نیست. علاج نیست. (زمخشری)، لامحاله. ناچار. (حاشیۀ لغت نامۀ اسدی نخجوانی)، لاعلاج. بی چاره. هر آینه. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)، لاجرم. ضرورهً. بالضروره. ناگزیر: زمانه حامل هجر است و لابد نهد یک روز بار خویش حامل. منوچهری. گفت چون چاره نیست لابدّ امانی باید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 321)، گر ترا گردن نهم از بهر مال پس خطا کرده ست لابد مادرم. ناصرخسرو. لابد که هر کسیش بمقدار عقل خویش ایدون گمان برد که جز خود این ساخته مراست. ناصرخسرو. بهرام جواب اینقدر داد که ملک حق ومیراث من است و لابد طلب آن خواهم کرد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 76)، لابد فراق او بر وصال باید گزید. (کلیله و دمنه)، کل ّ است خنجر ملک و ذات فتح جزء لابد بکل ّ خویش بود جزء را مآب. مختاری غزنوی. از شمس دین چه آید جز اختیار دین لابد که باز باز پراند ز آشیان. سوزنی. - لابدّ عنه، ناگزیر از آن. لا بدّ له، که چاره نیست او را. (مهذب الاسماء)، - لابدّ منه، که ناگزیر است از او
دیهی به فارس دوازده فرسنگ میانۀ جنوب و مشرق گله دار. (فارسنامۀ ناصری). دهی مرکز دهستان تراکمۀ بخش کنگان شهرستان بوشهر واقع در 12 هزارگزی جنوب خاوری کنگان کنارراه فرعی لار به گله دار. جلگه، گرمسیر، مالاریائی. دارای 510 تن سکنه. شیعه. فارسی زبان. آب آن از قنات وچشمه. محصول آنجا غلات و حبوبات و پیاز و انار و شغل اهالی آن زراعت است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
دیهی به فارس دوازده فرسنگ میانۀ جنوب و مشرق گله دار. (فارسنامۀ ناصری). دهی مرکز دهستان تراکمۀ بخش کنگان شهرستان بوشهر واقع در 12 هزارگزی جنوب خاوری کنگان کنارراه فرعی لار به گله دار. جلگه، گرمسیر، مالاریائی. دارای 510 تن سکنه. شیعه. فارسی زبان. آب آن از قنات وچشمه. محصول آنجا غلات و حبوبات و پیاز و انار و شغل اهالی آن زراعت است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)