جدول جو
جدول جو

معنی لابرد - جستجوی لغت در جدول جو

لابرد
(یِ)
نام کرسی بخش در ایالت ’ژیرند’ از ولایت بردو. دارای 1217 سکنه
لغت نامه دهخدا
لابرد
(بُ)
ژزف کنت دو. باستان شناس فرانسوی. مولد پاریس (1774-1842 میلادی) ، پسر وی لئون متولد به پاریس (1807-1869 میلادی). نیز باستان شناسی معروف است
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ابرد
تصویر ابرد
سردتر، کنایه از فاقد جذابیت و گیرایی، بی مزه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لابد
تصویر لابد
آنچه یا آنکه وجود آن ضروری یا چاره ناپذیر است، موقعیتی که خروج از آن میسر نیست یا تنها یک راه در پیش رو وجود دارد، ناگزر، کام ناکام، خوٰاه ناخوٰاه، ناکام و کام، خوٰاه و ناخوٰاه، لاعلاج، لامحاله، ناچار، لاجرم، ناگزرد، چار و ناچار، خوٰاهی نخوٰاهی، ناگزران، به ناچار، به ضرورت، ناگزیر
فرهنگ فارسی عمید
(اَ رُ)
جمع واژۀ برد
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ اَ رَ)
زیاد. تابعی است. واژه تابعی به مسلمانانی اطلاق می شود که با اینکه پیامبر اسلام (ص) را ندیدند، اما از کسانی که با ایشان زندگی کردند بهره علمی و معنوی بردند. تابعین در قرون اولیه هجری زندگی می کردند و سهم بزرگی در توسعه و نهادینه سازی فرهنگ اسلامی داشتند. بسیاری از مفسران اولیه قرآن، مانند مجاهد و عکرمه، از جمله تابعین بودند.
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ اَ رَ)
نمر. (المزهر). پلنگ
لغت نامه دهخدا
(بُ)
کلیدی که بدان ساز را کوک کنند. (فرهنگ نفیسی). مأخذ این دعوی را نیافتیم
لغت نامه دهخدا
(بِ)
شیر بیشه. اسد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(وَ چُ دَ)
مرکّب از: ’لا’ + ’بد’، به معنی چاره نیست. علاج نیست. (زمخشری)، لامحاله. ناچار. (حاشیۀ لغت نامۀ اسدی نخجوانی)، لاعلاج. بی چاره. هر آینه. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)، لاجرم. ضرورهً. بالضروره. ناگزیر:
زمانه حامل هجر است و لابد
نهد یک روز بار خویش حامل.
منوچهری.
گفت چون چاره نیست لابدّ امانی باید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 321)،
گر ترا گردن نهم از بهر مال
پس خطا کرده ست لابد مادرم.
ناصرخسرو.
لابد که هر کسیش بمقدار عقل خویش
ایدون گمان برد که جز خود این ساخته مراست.
ناصرخسرو.
بهرام جواب اینقدر داد که ملک حق ومیراث من است و لابد طلب آن خواهم کرد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 76)، لابد فراق او بر وصال باید گزید. (کلیله و دمنه)،
کل ّ است خنجر ملک و ذات فتح جزء
لابد بکل ّ خویش بود جزء را مآب.
مختاری غزنوی.
از شمس دین چه آید جز اختیار دین
لابد که باز باز پراند ز آشیان.
سوزنی.
- لابدّ عنه، ناگزیر از آن. لا بدّ له، که چاره نیست او را. (مهذب الاسماء)،
- لابدّ منه، که ناگزیر است از او
لغت نامه دهخدا
مال ٌ لابد، مال بسیار، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
سن بنویی، مولد آمت، (پادکاله)، (1783-1748) ذکران وی 16 آوریل است
لغت نامه دهخدا
نام نوعی ماهی
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
پلنگ نر. مؤنث: ابرده. ج، ابارد.
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
سیاه و سفید.
- ثور ابرد، گاو سیاه و سفید.
لغت نامه دهخدا
(بِ رُ)
پیر دو. نام وزیر فیلیپ لو هاردی. مصلوب به سال 1278م
لغت نامه دهخدا
(بِ رُ)
گی دو. گیاه شناس و پزشک لوئی سیزدهم. مولد روئن. وفات به سال 1641 میلادی و او مؤسس ’ژاردن دپلانت’ است
لغت نامه دهخدا
نام کرسی بخش در ایالت ’لاند’ ازولایت منت دمارسان، دارای 1031 تن سکنه، آن را سابقاً آلبره میگفتند و کرسی دوک نشینی بهمین نام بود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
دیهی به فارس دوازده فرسنگ میانۀ جنوب و مشرق گله دار. (فارسنامۀ ناصری). دهی مرکز دهستان تراکمۀ بخش کنگان شهرستان بوشهر واقع در 12 هزارگزی جنوب خاوری کنگان کنارراه فرعی لار به گله دار. جلگه، گرمسیر، مالاریائی. دارای 510 تن سکنه. شیعه. فارسی زبان. آب آن از قنات وچشمه. محصول آنجا غلات و حبوبات و پیاز و انار و شغل اهالی آن زراعت است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
کسی که صدقات را تقسیم مینماید یا نوکر شخص بزرگ که پول بیلا را میان مردم تقسیم میکند. (ناظم الاطباء). مردی که تقسیم مال خیرات و صدقات کند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
شیر از جانوران، بسیار فراوان ناچار ناگریز ناچار بناچار: چه لابد در این هلاک خواهی شد، یا لابدی. لاعلاجی ناچاری
فرهنگ لغت هوشیار
عنوان اشراف انگلیسی لرد: مراسله ای از لارد کلارندن وزیر امور خارجه انگلیس در جوف آن بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابرد
تصویر ابرد
ابرتگرگ بار، سردتر، پلنگ نر سردتر باردتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لابد
تصویر لابد
ناچار، ناگزیر، گویا، چنان که معلوم است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابرد
تصویر ابرد
((اَ رَ))
سردتر، باردتر
فرهنگ فارسی معین
لاعلاج، ناچار، ناگزیر، هرآینگی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چادرشب، پارچه ای برای بستن رختخواب
فرهنگ گویش مازندرانی