جدول جو
جدول جو

معنی قیقان - جستجوی لغت در جدول جو

قیقان
تل قیقان در بیرون شهر حلب مشهور است، (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
قیقان
(قِ)
یکی از شهرهای بزرگ سند است. (نزهه القلوب مقالۀ سوم ص 259). از بلاد سند است نزدیک خراسان. (از معجم البلدان)
مواضعی است نزدیک طبرستان که در کتاب الفتوح از آنها نام برده اند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
قیقان
(دِ)
قلعه ای است در یمن از توابع صنعاء. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ایقان
تصویر ایقان
یقین کردن، باور کردن، بی گمان دانستن، بی گمان شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قیقاج
تصویر قیقاج
اریب، کج، به شکل اریب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قیطان
تصویر قیطان
رشتۀ باریکی که از ابریشم می بافند
فرهنگ فارسی عمید
دهی از دهستان گله دار است که در بخش کنگان شهرستان بوشهر واقع است و 192 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)، رجوع به زیغان شود
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ بوق، بمعنی نای بزرگ که نوازند، (منتهی الارب) (اقرب الموارد)، رجوع به بوق شود
لغت نامه دهخدا
در نزههالقلوب (ص 281 از مقالۀ 3 چ اروپا) به همین صورت نام دهی در قزوین آمده است
لغت نامه دهخدا
(تَیْ یَ)
از ’ ت ٔق’، مرد شدیدالوثب، در اصل تیوقان. (از تاج العروس) (از منتهی الارب). مرد شدیدالوثب، یعنی مردی که به زودی از جا دررود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ ساق، (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
دو کوهند، (منتهی الارب) (آنندراج)، موضعی است نزدیک مدینه، (منتهی الارب) (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ طاق، (دهار)، رفها
لغت نامه دهخدا
(تَضْ)
حیق است در همه معانی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به حیق شود
لغت نامه دهخدا
تمر. (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(قَ قَ هَِ)
بمعنی قنقهر است که صمغی باشد ناخوش طعم و بعضی گویند سندروس است. (برهان). قیقهر یا قیقهن صمغی است شبیه به سندروس و بدبوی و بدطعم و به هندی رال و به فارسی لعل معبری و به عربی شجره نامند و تمیمی گوید اسم عبرانی سندروس است. (تحفۀ حکیم مؤمن). بدان مردم و گیاه را دود دهند و گویند در آن قوتی است که هزال آرد ومردم فربه چون چندین روز هر روز چهار دانق و نیم درآب یا سکنجبین بنوشند لاغر شوند و هم مطحول و مصروع و مبتلای به ضیق النفس را دهند سود بخشد و چون با مأالعسل آشامند ادرار طمث کند و جلای بصر دهد و ضعف بینایی را نافع باشد. (ابن بیطار). رجوع به قیقهر شود
لغت نامه دهخدا
چوبی است که بدان کشتی را برند. اداری ٔ صدرها بالقیقلان. (بلوغ الارب ج 3 ص 366)
لغت نامه دهخدا
(قَ قَ)
زین، چوب که از آن زین سازند. (ازاقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قیقب شود
لغت نامه دهخدا
قیقاءه، (اقرب الموارد)، رجوع به قیقاءه شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
به یقین دانستن، (از ’ی ق ن’) (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ص 24)، بی گمان دانستن و بی گمان شدن، (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) :
مکان علمست نفست را زبان اندیشۀ رهرو
نزولت پایۀ او نی عروجت منزل ایقان،
ناصرخسرو،
با خود گفتم اگر بر دین اسلاف بی ایقان و تیقن ثبات کنم همچو آن جادو باشم، (کلیله و دمنه)،
مرد ایقان رست از وهم و خیال
موی ابرو را نمی گوید هلال،
مولوی،
به علم ار بگذری ز اسلام و ایمان
یقین اندررسی در ملک ایقان،
شبستری،
- ایقان بالشی ٔ، علم پیدا کردن بحقیقت چیزی بنظر استدلال و به همین جهت خداوند متعال متصف بیقین شود، (تعریفات)
لغت نامه دهخدا
(قَ / قِ)
خم:
چه غم رخسارش ار قیقاچ مژگان رسا دارد
که جوشی از خط نارسته در زیر قبا دارد.
محسن تأثیر (از آنندراج).
مشق قیقاچی که آن برگشته مژگان کرد و رفت
لاله زار سینۀ ما را گلستان کرد و رفت.
داراب بیک (از آنندراج).
رجوع به قیقاج شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
به صیغۀ تثنیه دو حضن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، هر دو خصیه است. (منتهی الارب) (آنندراج) ، دو رگ پشت. (ناظم الاطباء). هر دو رگ پشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، هر دو کرانۀ هر دو سوراخ بینی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مابین تهیگاه و بیخ ران. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
سگ دندان رشته رشته نازک که از ابریشم بافند و آن را زه دامن و گریبان جامه و رشته تسبیح کنند: ز قیطان درو ریشه عشقش دواند برنگی که در چشم تارش نماند
فرهنگ لغت هوشیار
قیقاچ اریب وریب توانی برو کار بستن فریب که نادان همه راست بیند وریب (بوشکور) قیقاج ترکی است کج اریب. یا قیقاج رفتن، به طور مورب راه رفتن، یا قیقاج زدن (قیقاج تیر زدن)، تیر برگشته زدن، جامه مورب بافته و پیشواز اریب انداخته واریب پیوسته: عقلم بخیاط می کرد کنکاج در رخت صوفی دامانش قیقاج
فرهنگ لغت هوشیار
کج اریب. یا قیقاج رفتن، به طور مورب راه رفتن، یا قیقاج زدن (قیقاج تیر زدن)، تیر برگشته زدن، جامه مورب بافته و پیشواز اریب انداخته واریب پیوسته: عقلم بخیاط می کرد کنکاج در رخت صوفی دامانش قیقاج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قلقان
تصویر قلقان
ترکی سپر
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی پاتیل دیگ بزرگ دیگ مسین دیگ بزرگ که در آن چیزی طبخ کنند پاتیل. قازعان بنگرید به قازغان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قاقان
تصویر قاقان
خاقان بنگرید به خاقان ترکی خاقان نبگرید به خاقان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طیقان
تصویر طیقان
جمع طاق، از ریشه پارسی تاک ها تاغ ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیقان
تصویر سیقان
جمع ساق، از ریشه پارسی ساگ ها ساغ ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایقان
تصویر ایقان
بیقین دانستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رقیقان
تصویر رقیقان
دو سوراخ بینی، دو خایه، دو رگ پشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قیطان
تصویر قیطان
((ق))
رشته باریک که از ابریشم می بافند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قیقاج
تصویر قیقاج
((ق))
کج، اریب، غیغاج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ایقان
تصویر ایقان
بی گمان شدن، باور کردن، باور، یقین
فرهنگ فارسی معین