جدول جو
جدول جو

معنی قیقاء - جستجوی لغت در جدول جو

قیقاء
(رَ)
فریاد کردن. (از اقرب الموارد). بانگ کردن. (ناظم الاطباء). رجوع به قوقاه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قیقاج
تصویر قیقاج
اریب، کج، به شکل اریب
فرهنگ فارسی عمید
(دِ)
قلعه ای است در یمن از توابع صنعاء. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
آنکه از بندهای پایش آواز برآید وقت رفتن. خرمای خشک، تن لرزه، راه دشوار. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
مهرۀ جلا دادن جامه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). صدفی که بدان پارچه ها را مهر کشیده جلا دهند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَ / قِ)
اریب. وریب. (برهان در کلمه وریب). مأخوذ از ترکی، در تداول، کج و خم، تیر خمیده. (ناظم الاطباء). تیر افکندن به دشمن در حالی که پشت بدو دارند چنانکه اشکانیان در کر و فر خویش. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
دهی است از دهستان ارسکنار بخش پلدشت شهرستان ماکو، آب آن از جویبار پورناک. محصول آن غلات و پنبه. شغل اهالی زراعت، گله داری و صنایع دستی زنان آنجا جاجیم بافی است. راه ارابه رو دارد و اتومبیل از آن میتوان برد. این ده قشلاق ایل میلان است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(قَ / قِ)
خم:
چه غم رخسارش ار قیقاچ مژگان رسا دارد
که جوشی از خط نارسته در زیر قبا دارد.
محسن تأثیر (از آنندراج).
مشق قیقاچی که آن برگشته مژگان کرد و رفت
لاله زار سینۀ ما را گلستان کرد و رفت.
داراب بیک (از آنندراج).
رجوع به قیقاج شود
لغت نامه دهخدا
(قِ)
یکی از شهرهای بزرگ سند است. (نزهه القلوب مقالۀ سوم ص 259). از بلاد سند است نزدیک خراسان. (از معجم البلدان)
مواضعی است نزدیک طبرستان که در کتاب الفتوح از آنها نام برده اند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(ءَ)
زمین درشت. همزه بدل از یاء و یاء اول از واو و از اینجاست که جمع آن قواقی آید و گاهی قیاقی بر لفظ و گاهی قیق کعنب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تل قیقان در بیرون شهر حلب مشهور است، (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
قیقاءه، (اقرب الموارد)، رجوع به قیقاءه شود
لغت نامه دهخدا
قیقاچ اریب وریب توانی برو کار بستن فریب که نادان همه راست بیند وریب (بوشکور) قیقاج ترکی است کج اریب. یا قیقاج رفتن، به طور مورب راه رفتن، یا قیقاج زدن (قیقاج تیر زدن)، تیر برگشته زدن، جامه مورب بافته و پیشواز اریب انداخته واریب پیوسته: عقلم بخیاط می کرد کنکاج در رخت صوفی دامانش قیقاج
فرهنگ لغت هوشیار
کج اریب. یا قیقاج رفتن، به طور مورب راه رفتن، یا قیقاج زدن (قیقاج تیر زدن)، تیر برگشته زدن، جامه مورب بافته و پیشواز اریب انداخته واریب پیوسته: عقلم بخیاط می کرد کنکاج در رخت صوفی دامانش قیقاج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قیاء
تصویر قیاء
آوای هراش، هراشا داروی هراش آور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قیقاج
تصویر قیقاج
((ق))
کج، اریب، غیغاج
فرهنگ فارسی معین
اریب، کج، کژ، محرف، منحرف
فرهنگ واژه مترادف متضاد