جدول جو
جدول جو

معنی قیشور - جستجوی لغت در جدول جو

قیشور
(قَ / قِ)
سنگ پا. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
قیشور
یونانی تازی گشته سنگ پا پاخار، کف دریا سنگ پا
تصویری از قیشور
تصویر قیشور
فرهنگ لغت هوشیار
قیشور
((قَ یا ق))
سنگ پا
تصویری از قیشور
تصویر قیشور
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قشور
تصویر قشور
قشرها، لایه ها، پوسته ها، پوست و پوشش های چیزی، جمع واژۀ قشر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ریشور
تصویر ریشور
ریش دار، ریشو، برای مثال مانا که خلد پرده ز رخسار برگرفت / یا ساده گشت ریشور دهر را عذار (اثیرالدین اخسیکتی - لغت نامه - ریشور)
فرهنگ فارسی عمید
(حَ جَ رُلْ قَ)
حجرالشقاق. حجرالشعر.حجرالشفاف. حجرالرجل. داود ضریر انطاکی مینویسد: حجر القیشور بالمعجمه او المهمله و هو حجر الرجل و المحکات و هو حجر، یعوم علی الماء لخفته، اسفنجی الجسم و هو نوعان ابیض و اسود و اجوده الخشن المجزع الذی یحلق الشعر. و یتولد بجبال اسکندریه من اعمال مصر و منها یجلب الی الاقطار و هو حارها یابس فی الاولی او یبسه فی الثالثه یحبس النزف و یحلل الترهل و الاستسقاء طلاءً، و اذا طفی فی الخل و شرب نفع ضیق النفس. و حک الرجل به یحدالبصر و یذهب الصداع و محروقه یبیض الاسنان سنوناً و یجلوالاثار طلاءً و بالروم حجر مثله یسمی الاخروج ینفع من سموم العقرب طلاءً و شرباً و صاحب اختیارات بدیعی گوید: حجر القیشور، آنرا حجر الشعر و فنیک گویند، و آن نوعی از کف دریاست و مؤلف گوید که مانند سنگی سفید بود و تجویف بسیار در آن باشد و در کف دریا و مرجان سفید بسیار بود و در حمام شیراز بیشتر دست و پای بدان مالند، و صلبیتی نداشته بود و اولی آن بود که سوختۀ وی استعمال کنند و طبیعت آن گرم و خشک بود و لطیف. دندان را جلا دهد و براق و سفید گرداند چون بدان سنون کنند، و در ستردن موعمل نیک کند و ریشهای عمیق مملو لحم کند، یعنی گوشت برویاند و لحم زائد بخورد و اگر در خم شراب اندازندکه جوشان بود از جوش باز دارد در زمان. و صفت سوختن وی چنان بود که در شیب آتش کنند تا گرم شود و بعد از آن در آب اندازند تا سوم بار که در شیب آتش کنند تا گرم شود و بیرون آورند و رها کنند تا سرد گردد و بوقت حاجت استعمال کنند، بن دندان محکم دارد و تاریکی و شب کوری زائل کند البته. و ابن البیطار در ذیل کلمه حجر شفاف گوید: هو اسم، لحجر القیشور و یذکرفی حرف القاف. و باز در کلمه قیشور گوید هوالفنیل وهوالحجر الخفاف (شاید: شفاف باشد) قال دیسقوریدوس فی الخامسه ینبغی ان یختار منه ما کان خفیفا جداً کثیر التجویف متشققاً لیس له کثافه و لاصلابه الحجاره. حش ابیض و ینبغی ان یحرق علی هذه الصفه: یؤخذ منه ای مقدار کان و یدفن فی جمر و اذ حمی اخذ و طفی فی خمر ریحانی ثم یدفن فی الجمر ثانیهًو یدفاء ایضا بما اطلی به اولاً ثم یدفن ثالثه فاذا حمی اخرج عن النار و ترک حتی یبرد من تلقاء نفسه بلا ان یدفاء بشی ٔ ثم یرفع و یستعمل فی وقت الحاجه الیه.و له قوه تقبض اللثه و تجلو غشاوه البصر والاثار مع اسخان و تملأ القروح الغائره و تدملها و تقلع اللحم الزائد فیها، و اذا سحق و دلکت به الاسنان جلاها، و قدیستعمل فی حلق الشعر، و زعم ثاوفرسطس انه ان القی فی خابیه فیها خمر تغلی سکن غلیانها علی المکان. و قال جالینوس فی التاسعه قد یقع فی الادویه التی تنبت اللحم و فی الادویه التی تجلو الاسنان اذا کان غیر محرق و اذا احرق ایضاً فانه فی ذلک الوقت یکون الطف علی مثال الادویه الاخر التی تحرق و لکنه یکتسب من الاحراق شیئاً حاراً حاداً یخرج منه اذا هو غسل و هو عندالناس یجلوالاسنان. و یجعلها براقه لابقوته فقط بل بحسب خشونته ایضا کالسنباذج و الخزف و غیر ذلک مما اشبهه اذا سحق جلاالاسنان و عساه ینفع فی ذلک للخلتین جمیعاً اعنی لان فیه شیئاً من الجلاء و الخشونه و علی هذا النحو صارت القرون اذا احرقت صار منها دواء یجلو الاسنان - انتهی. و صاحب تحفه گوید: حجرالقیشور سنگی است متخلخل و سفید شبیه باسفنج و بر روی آب ایستد و گویند نوعی از زبدالبحر است و سیاه او نیز میباشد و از اسکندریه و اعمال مصر خیزد در اول گرم و در سیم خشک و محلل و حابس نزف الدم و سرکه ای که او را گرم کرده در آن سرکه انداخته باشند جهت ضیق النفس و طلاء او جهت ستردن موی و تحلیل رطوبات و استسقاء نافع و چون حک خطوط از نوشتجات به آن کنند اصلاً معلوم نگردد و محرق او جهت جلاء دندان و استحکام لثه و بردن گوشت زیادتی قروح غایر و شبکوری و رفع آثارو مالیدن او مثل سنگ پا بر کف پا جهت رفع صداع و تقویت بصر مؤثر است - انتهی. رجوع به حجرالمحک شود
لغت نامه دهخدا
(قَیْ یو)
گمنام و ناشناخته نسب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
دوای جالی است که میمالند زنان به روی خود برای تصفیۀ رنگ آن مانند خردل کوبیدۀ به تخته با ماست سرشته. (فهرست مخزن الادویه) ، دارویی است که به وسیلۀ آن پوست روی را برکنند تا رنگ آن روشن گردد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قِ صَ)
نام جزیره ای است در هند. در نزهه القلوب به نقل از مسالک الممالک آمده که در جزیره قیصور به هند جایی است و در آنجا ماهیانند و چون ایشان را از آنجا بیرون آرند سنگ خارا شوند و در ایشان حیوانیت نماند. (نزهه القلوب، مقالۀ سوم ص 296). بر وزن طیفور، نام شهری در جانب شرقی بحر محیط و نزدیک به دریاست و کافور خوب از آنجا آورندو بعضی گویند نام کوهی است در دریای هند. (برهان) (آنندراج). دزی در ج 2 ص 432 گوید: قیصوری عنوان نوعی از کافور. داود ضریر انطاکی در مادۀ کافور پس از ذکرکلمه مزبور گوید: نیز فنصوری (بفاء و نون) آمده. قیصوری منسوب به موضعی از بلاد هند از ناحیۀ سرندیب است. (از حاشیۀ برهان چ معین از فولرس) :
یکی گفت قیصور به زین دمار
که کافور و صندل دهد بی شمار.
نظامی.
به قیصور میگردد این راه باز
وز آنجا به چین هست راهی دراز.
نظامی.
قیصور مصحف فنتصور و از آنجاست کافور قیصری. (اخبار الصین و الهند ص 4، 73)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
زن که حیض نباشد او را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
خشکسالی که زیان رساند و رندد و پوست برد هر چیزی را، بدفال، نامبارک، بدفالی، اسب در میدان که از پس همه آید، (منتهی الارب)، اسب یازدهم، (شرح نصاب از آنندراج)، اسب دهم از ده اسب که پس همه اسبان دود و آن را فسکل نیز گویند، (منتخب از آنندراج)، اسب که سپس اسبان رهان در تک آن چیزی باقی باشد، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
ریشور، ریشو، مقابل کوسه، (ناظم الاطباء)، رجوع به ریشو شود
لغت نامه دهخدا
(ریشْ وَ)
صاحب ریش. (یادداشت مؤلف). ریشو. مقابل کوسه. (ناظم الاطباء) (آنندراج) :
مانا که خلد پرده ز رخسار برگرفت
یا ساده گشت ریشور دهر را عذار.
اثیرالدین اخسیکتی.
رجوع به ریشو شود
لغت نامه دهخدا
(قَشْ وَ)
زن که حیض نیارد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
جمع واژۀ قشر. (غیاث اللغات از منتخب). رجوع به قشر شود. پوست اشجار و اثمار و بذوراست، و بعضی را اعتقاد آنکه اقسام آن غذائیت ندارندو قابل هضم نیستند. (تحفۀ حکیم مؤمن) :
غرض ایزدی حکیمانند
وین فرومایگان خسند و قشور.
ناصرخسرو.
باز باش ای باب بر جویای باب
تا رسند از تو قشور اندر لباب.
مولوی
اسم جنس پوست میوه هاست و شامل پوست اشجار و بزور و غیره است، و بعضی را عقیده آنکه آنها قابل هضم نیستندو غذائیت ندارند و این کلی نیست ولیکن بسیار قلیل الغذااند و بطی ءالهضم. (از مخزن الادویه و فهرست آن)
لغت نامه دهخدا
نام یکی از اصحاب ابوهاشم عبدالسلام بن محمد جبائی متکلم معتزلی. و نام او ابوالقاسم بن سهلویه است. (ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حجر القیشور
تصویر حجر القیشور
سنگ پا سنگ پا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قیور
تصویر قیور
گمنژاد گم تبار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کیشور
تصویر کیشور
متدین بدین غیر رسمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قاشور
تصویر قاشور
خشکسال، مرد بد شگون، پسرو اسپ
فرهنگ لغت هوشیار
سفیداب که زنان برای روشن کردن رنگ چهره به کاربرند، جمع قشر، پوشش ها پوسته ها جمع فقشر پوستها: غرض ایزدی حکیمانند وین فرومایگان خس اند و قشور. (جامع الحکمتین 178)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قشور
تصویر قشور
((قُ))
جمع قشر
فرهنگ فارسی معین