جدول جو
جدول جو

معنی قیراندود - جستجوی لغت در جدول جو

قیراندود
هرچه به آن قیر مالیده باشند، قیراندوده، قیرمالیده، کنایه از بسیار سیاه و تیره رنگ
تصویری از قیراندود
تصویر قیراندود
فرهنگ فارسی عمید
قیراندود
(یَ فَ دَ / دِ)
قیراندوده. (فرهنگ فارسی معین) :
نه هوایی کدر و گردآلود
بر وی از ابر یکی خیمۀ شوم
بسته اندر قفسی قیراندود
منظر دیده ز دیدار نجوم.
(فرهنگ فارسی معین از بهار)
لغت نامه دهخدا
قیراندود
قیرمالیده
تصویری از قیراندود
تصویر قیراندود
فرهنگ لغت هوشیار
قیراندود
قیراندوده، قیرمالیده، آغشته به قیر
تصویری از قیراندود
تصویر قیراندود
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زراندود
تصویر زراندود
زراندوده، ویژگی فلزی که با لایه ای از طلا پوشانده شده، زرنگار
فرهنگ فارسی عمید
(دَ / دِ)
آغشته به زهر. زهرآلود:
آن نماید به تیغ زهراندود
کآسمان از زمین برآرد دود.
نظامی.
رجوع به زهر و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ / دِ)
زرنگار و اندودشده از زر. (ناظم الاطباء). چیزبه زراندوده که بر ظاهرش زر بود و بر باطنش چیزی دیگر. (آنندراج). ملمع. (دهار). زرنگار. مذهب. مزخرف. ذهیب. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا) :
ماغ در آبگیر گشته روان
راست چون کشتی است زراندود.
رودکی.
سیم زراندود گردد هرچه زو گیرد فروغ
زر سیم اندود گردد هرچه زو اخگر شود.
فرخی.
ابوالقاسم رازی را دید بر اسبی قیمتی برنشسته و ساختی گران افکنده زراندود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 365). و خلعت قاضی زرین و از آن دیگران زراندود. (تاریخ بیهقی).
که آراید چه می گویی تو هر شب
بدین نورسته نرگسها و زراندود پیکانها.
ناصرخسرو.
و بر تخت نشینی از سیم زراندود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 43).
مسهای زراندودند ایشان تو مکن ترشی
کز مس به چنین سرکه زنگار پدید آید.
خاقانی.
در چشم تو گر خوش بود این سقف زراندود
در دیدۀ سودازدگان دامن سنگی است.
صائب (ازآنندراج).
توانگر فاسق کلوخ زراندود است و درویش صالح شاهد خاک آلود. (گلستان) ، به مجاز، زردرنگ. به رنگ زر. زرگون. زردفام:
همه به تنبل و بند است بازگشتن او
شرنگ نوش آمیغ است و روی زراندود.
رودکی.
مگر فراق ترا پیشه زرگری بوده ست
که کرد دو رخ من زردفام و زراندود.
فرخی.
وز تپانچه زدن این دو رخ زراندودم
آسمان گون شد و اشکم شده چون پرونیا.
عروضی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
همیشه تا که شود باد دشت مهرآگین
همیشه تا که شود مهر کوه زراندود.
مسعودسعد.
چون نسیج سر تابوت زراندود رخید
چون حلی بن تابوت دوتائید همه.
خاقانی.
در سپر ماه راند تیغ زراندود مهر
بر کتف کوه دوخت دست سپیده غیار.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 182).
، به مجاز، بمعنی زربفت. بزربافته:
بینی به آفتاب که برتافت بامداد
بر خاک ره نسیج زراندود بار کرد.
خاقانی.
براه انتظار جلوه ات افکنده ام بیدل
چو شمع از چهرۀ زرین خود فرش زراندودی.
میرزابیدل (از آنندراج).
، به مجاز، قلب چون دینار زراندود و پشیز زراندود و جز اینها:
وگر گفتار بی کردار داری
چو زراندود دیناری به دیدار.
ناصرخسرو.
به فکر و قول و زبان یک نهاد باش و مباش
به دل خلاف زبان چون پشیز زراندود.
ناصرخسرو.
سخن سنجی آمد ترازو بدست
درست زراندود را می شکست.
نظامی.
سیاه سیم زراندود چون به بوته برند
خلاف آن بدر آید که خلق پندارند.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ خَ /خُ)
مرکّب از: شید عربی + اندود فارسی، اندوده شده. (ناظم الاطباء)، اندوده به شید. رجوع به شید در معنی اندود و هرچه بدان خانه را اندود کنند شود
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
خم یا چیز دیگری که قیر بر آن مالیده باشند: خم قاراندود
لغت نامه دهخدا
(یَمْ دَ / دِ)
اندوده به قیر. قیرمالیده. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
تصویری از قاراندود
تصویر قاراندود
آنچه که قیر بر آن مالیده شود خم قاراندود
فرهنگ لغت هوشیار
قیر اندوده: نه هوایی کدر و گرد آلود بروی از ابر یکی خیمه شوم. بسته اندر قفسی قیر اندود منظر دیده ز دیدار نجوم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قار اندود
تصویر قار اندود
قار اندوده گژف اندود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قیر اندوده
تصویر قیر اندوده
اندوده بقیر قیر مالیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قیراندوده
تصویر قیراندوده
گژف اندوده زفت اندوده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زراندود
تصویر زراندود
((زَ. اَ))
هر چیز آمیخته شده با طلا
فرهنگ فارسی معین
مذهب، مطلا
فرهنگ واژه مترادف متضاد