جدول جو
جدول جو

معنی قنفیر - جستجوی لغت در جدول جو

قنفیر(قِ)
کوتاه بالا. (منتهی الارب) (آنندراج). قصیر. (اقرب الموارد). رجوع به قنافر شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نفیر
تصویر نفیر
ناله و زاری و فریاد
در موسیقی گوشه ای در دستگاه های همایون و راست پنجگاه
در موسیقی بوق یا شیپوری که از شاخ حیوانات ساخته می شد
کنایه از هجوم، حمله
نفیر عام: کنایه از قیام همۀ مردم برای جنگ با دشمن
فرار کننده، گریزنده، رمنده
فرهنگ فارسی عمید
(نَ)
کرنای کوچک. (انجمن آرا). برادر کوچک کرنا را گویند. (برهان قاطع) (آنندراج). کرنا. (غیاث اللغات). مجازاً قسمی از کرنا که بیشتر قلندران دارند و به آن شاخ نفیر و بوق نفیر هم گویند. (فرهنگ نظام). نای روئین گاودم. (اوبهی) :
عشق معشوقان نهان است و ستیر
عشق عاشق با دو صد طبل و نفیر.
مولوی.
، نام آوازی است از دستگاه همایون. (از فرهنگ نظام) ، بانگ بلندنای. (ناظم الاطباء) ، فریاد. (غیاث اللغات) (دهار) (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فغان. (آنندراج). ناله. آواز. (غیاث اللغات) (آنندراج). بانگ. خروش. داد. آه و فغان:
کار من در هجر تو دایم نفیر است و فغان
شغل من در هجرتو دایم غریو است و غرنگ.
منجیک.
چنگ او در چنگ او همچون خمیده عاشقی است
با زفیر و با نفیر و با غریو و با غرنگ.
منوچهری.
هر روز کلنگ با نفیر دگر است
مسکین ورشان با بم و زیر دگر است.
منوچهری.
کنون رهبری کرد خواهند کوران
مرا زین قبل با فغان و نفیرم.
ناصرخسرو.
دهر ز عدل تو با نشاط وسرور است
مال ز جود تو با نفیر و فغان است.
مسعودسعد.
خلق را بودی نفیر از ظلم پیش از عهد او
عدل او آورد ظالم را به فریاد و نفیر.
سوزنی.
عارف و عامی بودند گروگیر از تو
تو از آن هر دو گرو گیر به فریاد نفیر.
سوزنی.
خود پرده ام دراند و خود گویدم که هان
خاقانیا خموش که جای نفیر نیست.
خاقانی.
نفیر مظلومان به آسمان رسید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 358). از تحمل اتباع او نفیر از مردم برخاست. (ترجمه تاریخ یمینی ص 434).
نفیر از جهانی که داراکش است
نهان پرور و آشکاراکش است.
نظامی.
مگر دود دل من راه بستت
نفیر من خسک در پا شکستت.
نظامی.
سهیل از شعر شکرگون برآورد
نفیر از شعری گردون برآورد.
نظامی.
کجا زوبر تواند خورد عاشق
که زو ناز است و از عاشق نفیر است.
عطار.
در شهرنفیر عورات و زفیر ایتام و تضرع مصلحان و نالۀ مفسدان... به آسمان می رسید. (جهانگشای جوینی). بعد از نفیر و جدال و قیل و قال. (جهانگشای جوینی).
کز نیستان تا مرا ببریده اند
از نفیرم مرد وزن نالیده اند.
مولوی.
ولی چه فایده از گردش زمانه نفیر
نکرده اند شناسندگان ز حق فریاد.
سعدی.
آه دردآلود سعدی گر ز گردون بگذرد
در تو کافردل نگیرد ای مسلمانان نفیر.
سعدی.
صفیر بلبل شوریده و نفیر هزار
برای وصل گل آمد برون ز بیت حزن.
حافظ.
، خرنا. خرناسه. (یادداشت مؤلف) ، گریزنده. نفرت کننده. (غیاث اللغات). رجوع به نفیرشدن شود:
گر نخواهی دوست را فردا نفیر
دوستی با عاقل و با عقل گیر.
مولوی.
- به نفیر آمدن، به خروش آمدن. خروشیدن. فغان و فریاد کردن:
به نفیر آید عالم هر گاه
که رخ ماه بگیرد شبگیر.
سوزنی.
رخ آن ماه گرفت اینک و من
به نفیر آمده ام رو به نفیر.
سوزنی.
- به نفیر آوردن، به فغان و خروش آوردن. به فریاد آوردن:
خلق را بودی نفیر از ظلم پیش از عهد او
عدل او آورد ظالم را به فریاد و نفیر.
سوزنی.
- به نفیر بودن، خروشان و فریادکنان بودن. دادخواهان و غریوان بودن:
همچو مظلوم باشد از ظالم
ظالم از دست عدل او به نفیر.
سوزنی.
- در نفیر، خروشان. غریوان. فریادکنان:
دید پیغمبر یکی جوق اسیر
که همی بردند و ایشان در نفیر.
مولوی.
- در نفیر بودن، در خروش و فریاد و فغان بودن:
یک مریدی اندرآمد پیش پیر
پیر اندر گریه بود و در نفیر.
مولوی.
- نفیر برآمدن،فریاد برخاستن. خروش و بانگ و فغان بلند شدن:
ز شهر کجاران برآمد نفیر
برفتند با نیزه و گرز و تیر.
فردوسی.
- نفیر برآوردن، فغان کردن. فریاد کردن. خروشیدن. غریویدن. شکوه کردن:
مگر دان سر خفته را از سریر
که گردون گردان برآرد نفیر.
نظامی.
بحر به صد رود شد آرام گیر
جوی به یک سیل برآرد نفیر.
نظامی.
خصم تنها گر برآرد صد نفیر
هان و هان بی خصم قول او مگیر.
مولوی.
- نفیر برخاستن، نفیر برآمدن: از شهر نفیر برخاست و مستغاث به آسمان رسید که اوباش شهردست تطاول کشیده اند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 84)
لغت نامه دهخدا
(تَ دَیْ یُ)
رمانیدن، به چیرگی کسی حکم کردن بر کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و دراللسان: نفره الشی ٔ و علی الشی ٔ و بالشی ٔ، غلبه علیه. (اقرب الموارد) ، لقب ناپسند نهادن برکسی. (از اقرب الموارد) : نفّر عنه (به صیغۀ امر) ، لقب ناپسندیده نه بر وی. کأنه عندهم تنفیر للجن و العین عنه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و قال اعرابی: لما ولدت قیل لأبی نفر عنه فسمانی قنفذاً و کنانی اباالعداء. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قِمْ)
قنیبر. گیاهی است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مردم عراق آن را بقر خوانند. (اقرب الموارد). قنبیل است که به فارسی کنبیل نامند. (فهرست مخزن الادویه). درمنه ترکی. (مهذب الاسماء). رجوع به قنبیر و قنبیل شود
لغت نامه دهخدا
(قَ دَ)
گنده پیر و این معرب آن است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). معرب گنده پیر. (المعرب جوالیقی ص 272). عجوز. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
سوراخ کون. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد از قاموس)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
امالۀ قنطار. (آنندراج از غیاث). رجوع به قنطار شود، سختی و بلاء و داهیه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
سختی و بلا. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به قنطر شود
لغت نامه دهخدا
(قَ فَ)
نره. (منتهی الارب) (آنندراج). ذکر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
نام موضعی است، و ابن مقبل در شعر خود از آن یاد کند. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
سرگین خشک. (منتهی الارب) .زبیل. (= سرگین) . (اقرب الموارد) (تاج العروس) (لسان العرب)، کیسه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)، زنجبیل. (منتهی الارب) (فهرست مخزن الادویه)، طعام بی نانخورش. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج العروس) (لسان العرب)، خنور بزرگ. (منتهی الارب). الجله العظیمه البحرانیه التی یحمل فیها القباب و هو الکنعد المالح. (اقرب الموارد). ج، قفران. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
از کاپور پارسی شکوفه خرما، گژف گیاهی (قفرالیهود) از گیاهان سبد، کندو، نان بی خورش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نفیر
تصویر نفیر
شیپور، بانگ بلند نای، فریاد، آواز ناله، خروش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنفیر
تصویر تنفیر
به چیرگی کسی حکم کردن بر کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قنطیر
تصویر قنطیر
اماله ّ قنطار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نفیر
تصویر نفیر
((نَ))
بوق، شیپور، بانگ بلند، ناله و زاری
فرهنگ فارسی معین
بوق، صور، کرنا، آواز، فریاد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حالت قهر و ناز، نفرت انگیز زشت
فرهنگ گویش مازندرانی