جدول جو
جدول جو

معنی قنفج - جستجوی لغت در جدول جو

قنفج
(قِ فِ)
ماده خر پهنا فربه. (منتهی الارب) (ازاقرب الموارد) (آنندراج) (المعرب جوالیقی ص 262)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قنفذ
تصویر قنفذ
خارپشت بزرگ تیرانداز که خارهای بلند ابلق دارد و آن ها را مانند تیر می اندازد، جوجه تیغی
تشی، سیخول، زکاسه، سکاسه، رکاشه، اسگر، اسغر، سنگر، سگر، پهمزک، پیهن، بیهن، روباه ترکی، کاسجوک، جبروز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نفج
تصویر نفج
کاغذی که بر آن چیزی بنویسند
فرهنگ فارسی عمید
(اَ نَ)
نردبان. (شرفنامۀ منیری) ، ریگ بلند، زمان دشوار و تنگ، بلاد دور، روزه دار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)، رماه اﷲ باحنی اقوس، یعنی، در بلا اندازد او را خدای. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زمخشری در اساس گوید: رماه باحوی اقوس، بامر صعب و هو الدهر لانه شاب ابداً کالشاب الاحوی (الشاب الاسود الشعر) و هو هرم لتقادمه
لغت نامه دهخدا
(غُ)
برداشتن و بلند کردن پستان نوبرآمده پیراهن را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از انجمن آرا) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). برداشتن پستان زن پیراهن را. (از تاج المصادر بیهقی). بلند برداشتن پستان نوچه پیراهن را، یعنی بلندی که در پیراهن به سبب برآمدگی پستان به هم می رسد. (برهان قاطع) ، بلند کردن و بزرگ کردن چیزی را. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، بیرون آمدن جوژه از خایه. (تاج المصادر بیهقی). از بیضه بیرون آمدن جوجۀ ماکیان. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، برجستن خرگوش و دوان خاستن. (از منتهی الارب) (از آنندراج). برجستن خرگوش. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). برجستن خرگوش و سبکی کردن. (از ناظم الاطباء) ، برجهاندن خرگوش را. (از متن اللغه) ، سخت وزیدن باد. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). یا ناگهانی وزیدن باد. (از متن اللغه) ، پر کردن مشک آب را. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، افزودن مال را. (از منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
کاغذ. (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج). کاغذی را گویند که چیزی بر آن نویسند. (برهان قاطع) :
گر نیست کلک مصری و نفج هریوه ای
تا خط نکوتر آید در چشم هر بصیر
از کلک رودباری خط صلت نویس
وز دخل رودبار بده زر چون زریر.
سوزنی (انجمن آرا) (جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(نُ فَ)
جمع واژۀ نفجه. رجوع به نفجه شود
لغت نامه دهخدا
(نُ فُ)
گرانباران. (منتهی الارب) (آنندراج). ثقلاء. (متن اللغه) (اقرب الموارد) ، امراءه نفج الحقیبه، زن سطبرسرین و بزرگ سرسرین. (منتهی الارب) (آنندراج). ضخمه الارداف و المأکم. (اقرب الموارد) (متن اللغه) ، جمع واژۀ نفیج. رجوع به نفّیج شود
لغت نامه دهخدا
(قَ نِ)
تنک موی سر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
جمع واژۀ اقنف. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قِنْ نَ)
گل سیل آورد که خشک و شکافته شده باشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
ناز و غمزه است که معشوق به عاشق کند. (برهان) (آنندراج). رجوع به غنج شود
لغت نامه دهخدا
(قُ)
به معنی بیهوده و هرزه باشد، خر الاغ دم بریده را نیز گویند. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ حَ دی دَ)
فراهم فشردن. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قَ فَ)
گیاهی است، بلای سخت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(قِ فِ)
گیاهی است، بلای سخت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به قنفخ شود
لغت نامه دهخدا
(قُ فُ)
قنفذ است. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به قنفذ شود
لغت نامه دهخدا
(قُ فُ / فَ)
. موش. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) ، جای خوی پس دو گوش شتر. (منتهی الارب). ذفری البعیر وفی المحکم: مسیل العرق من خلف اذنی البعیر. (اقرب الموارد) ، ریگ تودۀ فراهم آمدۀ بلند، درختی که در وسط ریگ رسته باشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) ، جایی که در وی گیاه درهم و انبوه روید. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، جوجه تیغی. خارپشت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). بعضی گفته اند خارپشت ماده را قنفذه گویند و نر را شیهم یا دلدل. (ناظم الاطباء). ج، قنافذ. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).
- قنفذالدراج، رجوع به این کلمه شود.
- قنفذ بحری، یک قسم ماهی است دارای صدف که پوست آن در داروهای جرب به کار رود و گوشت آن در بیماری خنازیر سودمند افتد و خاکستر پوست آن در مداوای قروح چرکین نافع است و گوشت زاید را از میان میبرد. (قانون بوعلی، ادویۀ مفرده).
- قنفذ جبلی، دلدل. خارپشت. (قانون ابوعلی، ادویۀ مفرده).
- قنفذ لیل، مرد سخن چین. (منتهی الارب). نمام. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَنْ نو / قِنْ نو)
منتهی الارب آن را بکسر قاف و فتح نون ضبط کرده و گوید: شهری است. محمود بن سبکتگین آن را گشود. (از معجم البلدان) (آنندراج). در ناحیۀ فرخ آباد در 50میلی رود گنگ واقع است. (تلخیص از بریتانیکا) :
یکی گفت این شاه روم است و هند
ز قنوج تا پیش دریای سند.
فردوسی (مقدمۀ شاهنامه چ دبیرسیاقی).
چون قصد کنی فتوح قنوج
ملت ز تو شادمان ببینم.
خاقانی.
ز قنوج تا قلزم و قیروان
چو میغی روان بود تیغم روان.
نظامی.
به قنوج خواهم شدن سوی فور
خدا یار بادم در این راه دور.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خُ فُ)
بسیارگوشت. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ فَ)
نره. (منتهی الارب) (آنندراج). ذکر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ دَ دُ)
نازیدن بر افزونتر از آنچه دارد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، باد سخت وزیدن: تنفجت الریح علی الناس، خرجت علیهم عاصفه و هم غافلون. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ فَ / خِ فِ)
دانۀ سیاه رنگ که در داروهای چشم داخل کنند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قُ فُ)
بز شگرف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قِ فِ)
موش. (اقرب الموارد). رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از نفج
تصویر نفج
کاغذی که بر آن چیزی نویسند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قنج
تصویر قنج
پارسی است غنج: هرزه، خر دم بریده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قنفع
تصویر قنفع
موش خاردار از جانوران در لاتینی، کوته بالا قنقع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قنوج
تصویر قنوج
کنوج نام شهری است در هند
فرهنگ لغت هوشیار
خارپشت خار انداز تشی (گویش شهریاری) از جانوران خارپشت، جمع قنافذ: که خنوسش چون خنوس قنفذست چون سرقنفذ ورا آمد شدست. یا قنفذ جبلی. تشی را گویند که به نام خار پشت جبلی و دلدل نیز موسوم است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنفج
تصویر خنفج
پر گوشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جنفج
تصویر جنفج
تودری (قدومه) شیرازی از گیاهان قدومه شیرازی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نفج
تصویر نفج
((نَ))
کاغذ، کاغذی که به روی آن چیز می نویسند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قنفذ
تصویر قنفذ
((قُ فُ))
خارپشت، جمع قنافذ
فرهنگ فارسی معین
گلوگاه
فرهنگ گویش مازندرانی