خارپشت بزرگ تیرانداز که خارهای بلند ابلق دارد و آن ها را مانند تیر می اندازد، جوجه تیغی تشی، سیخول، زکاسه، سکاسه، رکاشه، اسگر، اسغر، سنگر، سگر، پهمزک، پیهن، بیهن، روباه ترکی، کاسجوک، جبروز
خارپشت بزرگ تیرانداز که خارهای بلند ابلق دارد و آن ها را مانند تیر می اندازد، جوجه تیغی تَشی، سیخول، زُکاسه، سُکاسه، رُکاشه، اُسگُر، اُسغُر، سَنگُر، سُگُر، پَهمَزَک، پیهَن، بیهَن، روباه تُرکی، کاسجوک، جَبروز
نردبان. (شرفنامۀ منیری) ، ریگ بلند، زمان دشوار و تنگ، بلاد دور، روزه دار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)، رماه اﷲ باحنی اقوس، یعنی، در بلا اندازد او را خدای. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زمخشری در اساس گوید: رماه باحوی اقوس، بامر صعب و هو الدهر لانه شاب ابداً کالشاب الاحوی (الشاب الاسود الشعر) و هو هرم لتقادمه
نردبان. (شرفنامۀ منیری) ، ریگ بلند، زمان دشوار و تنگ، بلاد دور، روزه دار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)، رماه اﷲ باحنی اقوس، یعنی، در بلا اندازد او را خدای. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زمخشری در اساس گوید: رماه باحوی اقوس، بامر صعب و هو الدهر لانه شاب ابداً کالشاب الاحوی (الشاب الاسود الشعر) و هو هرم لتقادمه
کاغذ. (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج). کاغذی را گویند که چیزی بر آن نویسند. (برهان قاطع) : گر نیست کلک مصری و نفج هریوه ای تا خط نکوتر آید در چشم هر بصیر از کلک رودباری خط صلت نویس وز دخل رودبار بده زر چون زریر. سوزنی (انجمن آرا) (جهانگیری)
کاغذ. (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج). کاغذی را گویند که چیزی بر آن نویسند. (برهان قاطع) : گر نیست کلک مصری و نفج هریوه ای تا خط نکوتر آید در چشم هر بصیر از کلک رودباری خط صلت نویس وز دخل رودبار بده زر چون زریر. سوزنی (انجمن آرا) (جهانگیری)
. موش. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) ، جای خوی پس دو گوش شتر. (منتهی الارب). ذفری البعیر وفی المحکم: مسیل العرق من خلف اذنی البعیر. (اقرب الموارد) ، ریگ تودۀ فراهم آمدۀ بلند، درختی که در وسط ریگ رسته باشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) ، جایی که در وی گیاه درهم و انبوه روید. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، جوجه تیغی. خارپشت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). بعضی گفته اند خارپشت ماده را قنفذه گویند و نر را شیهم یا دلدل. (ناظم الاطباء). ج، قنافذ. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). - قنفذالدراج، رجوع به این کلمه شود. - قنفذ بحری، یک قسم ماهی است دارای صدف که پوست آن در داروهای جرب به کار رود و گوشت آن در بیماری خنازیر سودمند افتد و خاکستر پوست آن در مداوای قروح چرکین نافع است و گوشت زاید را از میان میبرد. (قانون بوعلی، ادویۀ مفرده). - قنفذ جبلی، دلدل. خارپشت. (قانون ابوعلی، ادویۀ مفرده). - قنفذ لیل، مرد سخن چین. (منتهی الارب). نمام. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
. موش. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) ، جای خوی پس دو گوش شتر. (منتهی الارب). ذفری البعیر وفی المحکم: مسیل العرق من خلف اذنی البعیر. (اقرب الموارد) ، ریگ تودۀ فراهم آمدۀ بلند، درختی که در وسط ریگ رسته باشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) ، جایی که در وی گیاه درهم و انبوه روید. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، جوجه تیغی. خارپشت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). بعضی گفته اند خارپشت ماده را قنفذه گویند و نر را شیهم یا دلدل. (ناظم الاطباء). ج، قنافذ. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). - قنفذالدراج، رجوع به این کلمه شود. - قنفذ بحری، یک قسم ماهی است دارای صدف که پوست آن در داروهای جرب به کار رود و گوشت آن در بیماری خنازیر سودمند افتد و خاکستر پوست آن در مداوای قروح چرکین نافع است و گوشت زاید را از میان میبرد. (قانون بوعلی، ادویۀ مفرده). - قنفذ جبلی، دلدل. خارپشت. (قانون ابوعلی، ادویۀ مفرده). - قنفذ لیل، مرد سخن چین. (منتهی الارب). نمام. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
منتهی الارب آن را بکسر قاف و فتح نون ضبط کرده و گوید: شهری است. محمود بن سبکتگین آن را گشود. (از معجم البلدان) (آنندراج). در ناحیۀ فرخ آباد در 50میلی رود گنگ واقع است. (تلخیص از بریتانیکا) : یکی گفت این شاه روم است و هند ز قنوج تا پیش دریای سند. فردوسی (مقدمۀ شاهنامه چ دبیرسیاقی). چون قصد کنی فتوح قنوج ملت ز تو شادمان ببینم. خاقانی. ز قنوج تا قلزم و قیروان چو میغی روان بود تیغم روان. نظامی. به قنوج خواهم شدن سوی فور خدا یار بادم در این راه دور. نظامی
منتهی الارب آن را بکسر قاف و فتح نون ضبط کرده و گوید: شهری است. محمود بن سبکتگین آن را گشود. (از معجم البلدان) (آنندراج). در ناحیۀ فرخ آباد در 50میلی رود گنگ واقع است. (تلخیص از بریتانیکا) : یکی گفت این شاه روم است و هند ز قنوج تا پیش دریای سند. فردوسی (مقدمۀ شاهنامه چ دبیرسیاقی). چون قصد کنی فتوح قنوج ملت ز تو شادمان ببینم. خاقانی. ز قنوج تا قلزم و قیروان چو میغی روان بود تیغم روان. نظامی. به قنوج خواهم شدن سوی فور خدا یار بادم در این راه دور. نظامی
خارپشت خار انداز تشی (گویش شهریاری) از جانوران خارپشت، جمع قنافذ: که خنوسش چون خنوس قنفذست چون سرقنفذ ورا آمد شدست. یا قنفذ جبلی. تشی را گویند که به نام خار پشت جبلی و دلدل نیز موسوم است
خارپشت خار انداز تشی (گویش شهریاری) از جانوران خارپشت، جمع قنافذ: که خنوسش چون خنوس قنفذست چون سرقنفذ ورا آمد شدست. یا قنفذ جبلی. تشی را گویند که به نام خار پشت جبلی و دلدل نیز موسوم است