جدول جو
جدول جو

معنی قنسرون - جستجوی لغت در جدول جو

قنسرون(قِنْ نَ)
شهرستانی است به شام و آن را قنسرین نیز گویند و گاه به کسر نون خوانده شود. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به قنسرین شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اندرون
تصویر اندرون
درون، میان و داخل چیزی، باطن، ضمیر، خانه و حیاطی که عقب حیاط بیرونی ساخته شده و مخصوص زن و فرزند و سایر افراد خانوادۀ صاحبخانه بود، اندرونی، (حرف اضافه) در
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قندران
تصویر قندران
سقز، مادۀ صمغی چسبناک که از تنۀ درخت بنه گرفته می شود و از آن اسانسی به دست می آید که از مخلوط آن با موم لاک درست می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نسترون
تصویر نسترون
نسترن، نام درختچه و گلی خوش بو به رنگ سرخ یا سفید، کوچک تر از گل سرخ که در هر شاخه اش چندین گل شکفته می شود، ترن، نستر
فرهنگ فارسی عمید
(قِنْ نَ)
کلثوم بن عمرو عتابی مکنی به ابوعمرو. به فضل و ادب معروف است و اشعار نغزی دارد. رجوع به لباب الانساب شود
لغت نامه دهخدا
(قُ قُ)
دوائی است که آن را سعد گویند، و به ترکی تبلاق خوانند. گند دهن و بینی و بواسیر را نافع است. (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(یَ رَ)
کرستون. رجوع به کرستون شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
نقیبان لشکر را گویند. (برهان) (آنندراج). ظاهراً مصحف قلاووز. (حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
عاقرقرحا. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(قِنْ نَ نی ی)
نسبت است به قنسرین. (از لباب الانساب) (اقرب الموارد). رجوع به قنسرین و قنسرون شود
لغت نامه دهخدا
قومالحیون. قاتل الکلب است و تمر و ذئب را نیز گویند. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
قندرون. بعجمی و ترکی و اصفهانی علک البطم است و گفته اند اسم عجمی صعتر است. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به قندرون و تحفۀ حکیم مؤمن شود
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
در ذخیرۀ خوارزمشاهی این کلمه بسیار و شاید در غالب صفحات یک یا چند بار بجای ’از اندرون’ و یا ’از درون’ آمده است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : آن پوست تنک که زندرون خایۀ مرغ باشد یا آنکه اندر اندرون بی باشد به روی آن نهند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً). دلیل کند که ماده به زندرون تن میل می کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً). حرارت زندرون تن اندر اخلاط فزونی آویزد و آن را عفن کند و تب عفونی شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً). رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
جمع واژۀ قاهر در حالت رفعی
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جبال قامرون، کوههائی است بر زمین هندوان. (التفهیم ص 198). در همه نسخ فارسی و عربی التفهیم به همین شکل قامرون با نون و در کتاب تحقیق ماللهند ص 58 (جبال قامرو) بدون ’ن’ و در اصل سانسکریت این طور است Kamarupa. (پاورقی التفهیم چ جلال همائی ص 198). ملکی است بر مشرق هندوستان پادشائی او را قامرون خوانند آنجا کرگ بسیار است و معدن های زر بسیار است و از او سنباده و عود تر خیزد نیک، صنف پادشائی قامرون است مندل شهری از آن و این هر دو شهر (صنف و مندل) بر کران دریا است. (حدود العالم). رجوع به کامرون شود
لغت نامه دهخدا
(صِ)
جمع واژۀ قاصر در حالت رفعی
لغت نامه دهخدا
(شُ)
نام کوهی است مشرف بر شهر دمشق. در آن کوه غارهائی است که آثار پیمبران در آنها یافت میشود و در دامنۀ آن قبوری از صلحاء است. این کوهی است مقدس که درباره آن روایات و اخباری نقل میشود. در آن کوه غاری است که به نام غارالدم معروف است. گویند که قابیل برادر خود هابیل را درآنجا کشت و در آنجا رنگی قرمز شبیه به خون است که گفته میشود آن خون هابیل است. و سنگی افتاده است که گفته میشود آن سنگی است که سر او را با آن شکافت و نیز در آن کوه غاری است به نام غار گرسنگی (الجوع) که گمان برند چهل پیمبر در آن مرده است. (معجم البلدان ج 7 ص 12 و 13). دامنۀ کوه قاسیون اکنون به صالحیه مشهور است. کوه صالحیه مدفن عده بسیاری از بزرگان و دانشمندان و از جملۀ محی الدین عربی است. (حبیب السیرچ خیام ج 2 ص 335). فعلاً محلۀ بزرگی است که تا دامنه های کوه امتداد پیدا کرده رباطها و دو جامع و مدارس دارد. روزهای جمعه در جامع نماز میخوانند. یک بیمارستان و بازار بزرگی هم در اینجا یافت شود. سکنۀ اولیش از اهالی بیت المقدس بودند که از شهر مزبور کوچیده به اینجا آمدند. این واقعه قبل از فتح صلاح الدین در زمان حکومت فرنگیان بوده بعد از سکونت اینان مردمان زیادی تبرکاً به این محله آمده اقامت اختیار کردند
لغت نامه دهخدا
(سِ)
جمع واژۀ قاسط در حالت رفعی. رجوع به قاسط شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
جمع واژۀ اندری. رجوع به اندری شود.
لغت نامه دهخدا
(سِ رُ)
مارکوس تولیوس لاتینی کیکرو. خطیب و سیاستمدار نامدار رومی (متولد نزدیک آرپی نیوم 106 و متوفی 43 قبل از میلاد). وی در آغاز جوانی شعر می سرود و بترجمه ادبیات یونانی سرگرم بود. در ضمن به آموختن فنون نظامی پرداخت. و از هفده سالگی در جنگهاشرکت جست و بعدها مدت دو سال بسیاحت مشرق گذرانید ودر این سفر فلسفه و علوم ادبی را از فاضلان مشهور زمان فراگرفت در سال 77 قبل از میلاد به رم بازگشت. وی در 63 قبل از میلاد وارد میدان سیاست شد و به مقام کنسولی نایل آمد و خطابه های بلیغ در مدح و ذم اشخاص ایراد کرد. یولیوس قیصر چون بهیچ وسیله نتوانست او را با خود همراه کند بدشمنی وی برخاست، او را بجلای وطن مجبور ساخت. ازآن پس سیسرون پیوسته با امواج حوادث کشور خود بالا وپایین میرفت تا سرانجام در سال 43 قبل از میلاد سر خویش را در سودای سیاست از دست داد. سیسرون گذشته از نطقهای مشهور کتابهای بسیار در معانی و بیان، فلسفه و اجتماعات نوشته که اگرچه غالباً ملهم از متفکران یونانی است، لیکن چنان فصیح و شیوا برشتۀ تحریر درآمده که از سرمایه های بزرگ ادبی جهان بشمار میرود. وی متمایل به حکمت آکادمی است، اما در اخلاق شیوۀ رواقیان داردو در واقع از التقاطیون است. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
به معنی اندر که ترجمه ’فی’ است. (آنندراج). در. دراین حال. بعد از مدخول ’به’ می آید و آنرا تفسیر میکند مانند بخاک اندرون (= اندر (در) خاک) :
به آتش درون بر مثال سمندر
به آب اندرون برمثال نهنگان.
رودکی.
شو بدان کنج اندرون خمی بجوی
زیر او سمجی است بیرون شو بدوی.
رودکی.
بچشمت اندر بالار ننگری تو بروز
بشب بچشم کسان اندرون ببینی خار.
رودکی.
دیدی توریژو کام بدو اندرون بسی
بارید کان مطرب بودی بفر و زیب.
رودکی.
چه بیند بدین اندرون ژرف بین
چه گویی تو ای فیلسوف اندرین.
ابوشکور.
بدو گفت مردی سوی رودبار
برود اندرون شد همی بی شنار.
ابوشکور.
بسا خان کاشانه و خان غرد
بدو اندرون شادی و نوشخورد.
ابوشکور.
سوی رود با کاروانی گشن
زهابی بدو اندرون سهمگن.
ابوشکور.
خوشا نبید غارجی با دوستان یکدله
گیتی بآرام اندرون مجلس ببانگ و ولوله.
شاکر بخاری.
گفتی ای یوسف چه نیکو چشمها داری ! گفت این کرمان راست که بگور اندرون بخورند. (تاریخ بلعمی).
چون ژاله بسردی اندرون موصوف
چون غوره بخامی اندرون محکم.
منجیک.
دی بدریغ اندرون ماه بمیغ اندرون
رنگ به تیغ اندرون شاخ زد وآرمید.
کسایی.
نشسته بصد خشم در کازه ای
گرفته بچنگ اندرون بازه ای.
خجسته.
گه به بستان اندرون بستان شیرین برکشد
گه بباغ اندر همی باغ سیاوشان زند.
رشیدی.
محمد بدو اندرون با علی
همان اهل بیت نبی و وصی.
فردوسی.
ندانم کزین کارگردان سپهر
چه دارد براز اندرون جنگ و مهر.
فردوسی.
ز پیش اندرآمد گو اسفندیار
بدست اندرون گرزۀ گاوسار.
فردوسی.
به رأی و خرد سام سنگی بود
بخشم اندرون شیر جنگی بود.
فردوسی.
گفت سالار قوی باید به پروان اندرون
زآنکه در کشوربود لشکر تن و سالار سر.
میزبانی بخاری.
شاها هزار سال بعز اندرون بزی
وانگه هزارسال بملک اندرون ببال.
عنصری.
بزرینه جام اندرون لعل مل
فروزنده چون لاله بر زردگل.
عنصری.
هزاران بدو اندرون طاق و خم
هزاران نگار اندرو بیش و کم.
عنصری.
بمردن بآب اندرون چنگلوک
به از رستگاری به نیروی غوک.
عنصری.
بزرگیش ناید بوهم اندرون
نه اندیشه بشناسد او را که چون.
اسدی.
مرا بود حاصل زیاران خویش
بشخص جوان اندرون عقل پیر.
ناصرخسرو.
چرا برنج تن ای بیخرد طلب کردن
فزونیی که بعمر تو اندرون نفزود.
ناصرخسرو.
بخواب اندرونست میخواره لیکن
سرانجام آگه کند روزگارش.
ناصرخسرو.
بچاه اندرون بودم آن روز من
برآوردم ایزد بچرخ اثیر.
ناصرخسرو.
ماندم بدست کون و فساد اندرون اسیر
با این دوپای بند چگونه سرآورم.
خاقانی.
کمر بست خاقان بفرمان بری
بگوش اندرون حلقۀ چاکری.
نظامی.
لغت نامه دهخدا
(قِنْ نَ)
شهرستانی است به شام. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). این شهر در طول 39 درجه و 20 دقیقه و عرض 35 درجه و 20 دقیقه و ارتفاع 78 درجه در اقلیم چهارم واقع است و صاحب زنج گوید: طول قنسرین 33 درجه و عرض آن 3413 درجه است. در کوهستان آن مشهد است که گویند قبر صالح پیغمبر است و در آن جاهای پای شتر (ناقۀ صالح) نیز وجود دارد و درست آن است که قبر صالح در شیوۀ یمن است. قنسرین به دست ابوعبیدۀ جراح به سال 17 ق. گشوده شد. رجوع به معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
(سُ)
سرین و نشستنگاه. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
تصویری از قندرون
تصویر قندرون
پارسی است غندران شیرابه گیاهی، شیرابه شنگ قندران
فرهنگ لغت هوشیار
نسترن: ازگیسوی اونسیم مشک آید وززلفک اونسیم نسترون. (رودکی. لفااق. 369) توضیح درادب فارسی نسترون بفتح اول وسوم وگویاآنرااز} نستر {ون مرکب دانسته اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قمسیون
تصویر قمسیون
فرانسوی ترکی گشته کمیسیون بنگرید به کمیسیون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قلارون
تصویر قلارون
نقیبان لکشر غلارون سرلشکران
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی است غندران شیرابه گیاهی، شیرابه شنگ شیرابه مترشح از ساقه شنگ را گویند که بر اثر قطع ساقه گیاه ترشح می شود و در برابر هوا انجماد پیدا می کند و در ده ها زنان و دختران مانند سقز آن را می جوند قندرون. توضیح در کتاب فرهنگ اصطلاحات پزشکی و دارویی شلمیر قندرون مرادف با کائوچو و هر شیرابه دیگر گیاهی که در برابر هوا انجماد یابد ذکر شده است
فرهنگ لغت هوشیار
قنطوریون بنگرید به قنطوریون گل گندم. یا قنطوریون صغیر. گیاهی است از تیره جنتیانا (یکی از تیره های شبیه به زیتونیان) که دو ساله و دارای ساقه چهار گوش و بارتفاع 20 تا 60 سانتیمتر است. در قسمت انتهایی ساقه منشعب به تقسیمات دوتایی است. این گیاه به حالت خودرو در تمام نقاط اروپا و نواحی بحرالرومی و آمریکا می روید و در برخی نقاط نیز کشت می شود و رنگ برگهایش سبز مایل بزرد است. گلهای آن گلی رنگ زیبا و در انتهای ساقه قرار دارند و در ماههای تیر و امرداد ظاهر می شوند. میوه اش کپسول و دراز و معمولا از جام و کاسه گل پوشیده شده است. کلیه قسمتهای هوایی این گیاه در طبابت مورد استعمال دارد و از انساج آن یک گلوکزید تلخ به نام اریتوروزید یا اریتورین می گیرند. سرشاخه های گلدار این گیاه به صورت دم کرده 10 در هزار اشتها آور و مقوی و ملین و نیز به عنوان تب بر در طب عوام مصرف می شود قنطریون صغیر قناطاریون صغیر طرطر مره الحنش مراره الحنش فصه الحیه کوچوک قناطاریون قنطوریون عطری. توضیح قنطوریون صغیر از تیره قنطوریون معمولی نیست چون قنطریون معمولی از تیره مرکبان است. یا قنطوریون عطری. قنطوریون صغیر. یا قنطوریون غلیظ. قنطوریون کبیر. یا قنطوریون کبیر. گیاهی است از تیره مرکبان که پایا است و ارتفاعش بین یک تا 5، 1 متر است. اعضای این گیاه در طب عوام به عنوان اشتها آور و مقوی مصرف می شود. ریشه اش تلخ مزه ولی معطر است. این گیاه در حقیقت یکی از قنطوریون معمولی (گل گندم) است قنطریون کبیر عرطب لوفای کبیر طوماغا قنطوریون غلیظ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرقرون
تصویر قرقرون
ک مشک زمین از گیاهان مشک زمین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندرون
تصویر اندرون
باطن، درون، داخل چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
((قَ دَ))
شیرابه مترشح از ساقه شنگ را گویند که بر اثر قطع ساقه گیاه ترشح می شود و در برابر هوا انجماد پیدا می کند و در ده ها زنان و دختران مانند سقز آن را می جوند، قندرون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اندرون
تصویر اندرون
((اَ دَ))
داخل، درون، باطن، ضمیر، حرمسرا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اندرون
تصویر اندرون
ضمیر، داخل
فرهنگ واژه فارسی سره
شکارگاهی در ییلاقات بندپی بابل
فرهنگ گویش مازندرانی