جدول جو
جدول جو

معنی قنبرانیه - جستجوی لغت در جدول جو

قنبرانیه
(قُمْ بُ نی یَ)
دجاجهقنبرانیه، مرغ کاکلی. مرغ کلغی دار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
قنبرانیه
مرغ کاکلی مرغ کاکلدار
تصویری از قنبرانیه
تصویر قنبرانیه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(قَمْ)
نسبت به قنبان. (معجم البلدان). رجوع به قنبان شود
لغت نامه دهخدا
(کَمْ یَ)
شهری به اسپانیا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ناحیه ای است در اندلس نزدیک قرطبه. (از قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به دزی ج 2 ص 408 و قاموس الاعلام ترکی و قنبان و کنبانی درهمین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(بَرْ را نی یَ)
منسوب به برانی. و رجوع به برانی شود
لغت نامه دهخدا
اعمال برانیه ظاهراً اعمال مقدماتی صنعت کیمیا و یا بمعنی کیمیای بمعنی اعم (شیمی) است. (یادداشت مؤلف). ج، برانیات: دبیس ممن یتعاطی الصناعه و اعمال البرانیات. (ابن ندیم). کتاب الافصاح و الایضاح فی برانیات لابن سلیمان. (ابن الندیم). کتاب الجامع برانیات لابن سلیمان. (ابن الندیم). و اما اصحاب الاعمال البرانیه فیزعمون انه لایمکن قلعه... (مفردات ابن بیطار) ، تأمل کردن. اندیشیدن: مرد که برایستاد نیافت در خود فرو گذاشتی چه چاکران ببیستگان خوار را خود عادت آنست که چنین کارها را بالا دهند واز عاقبت نیندیشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 158)، گرد آمدن: ابن برقی در کتاب آورده است که: وثب عمر الی اتان فنکحها، معنی آن این است که روزی عمر بخری برایستاد. (نقض الفضائح ص 274)
لغت نامه دهخدا
از برانی بمعنی خارج.
- مدینه البرانیه، مقابل مدینه الداخله. ظاهر البلد.
، بخاطر. بهر. (ناظم الاطباء). از بهر. لاجل. من اجل. (یادداشت بخط مؤلف). ل. را. از قبل. از آنروی. بخش. (یادداشت بخط مؤلف) :
نوردبودم تا ورد من مورد بود
برای ورد مرا ترک من همی پرورد.
کسایی.
برای مهمی وی را بجایی فرستاده آمد. (تاریخ بیهقی).
فدای جان تو گر من تلف شوم چه عجب
برای عید بود گوسفند قربانی.
سعدی.
بسان چشم که گرید برای هر عضوی
غمی به هر که رسد میکند ملول مرا.
راضی.
- امثال:
اگر برای من آب ندارد برای تو نان دارد.
برای خالی نبودن عریضه.
برای هر نخور یک بخور پیدا میشود.
- برای آتش بردن آمدن، مرادف آتش گرفتن و رفتن. (ازآنندراج). هیچ توقف نکردن:
شوخی که مباح داندم خون خوردن
آمد چو پس از هزار عذر آوردن
بنشست زمانی و دلم با خود برد
گویا آمد برای آتش بردن.
فیروزآبادی (آنندراج).
- برای خویش بودن، خود مطلب بودن و تنها منتفع شدن در کاری. (آنندراج) :
الطاف نیست اینهمه بودن برای خویش
سود است سود با تو شریک زیان ما.
ظهوری (آنندراج).
- برای فلان را، بهرفلان را. مزید علیه برای فلان و بهر فلان. (آنندراج) :
بی جرم اگرچه ریختن خون بود گناه
تو خون من بریز برای ثواب را.
خسرو (آنندراج).
، علامت تخصیص و گاه با ’را’ علامت تخصیص مؤکدشود. (یادداشت مؤلف) :
هران مثال که توقیع تو بر آن نبود
زمانه طی نکند جز برای خنی را.
انوری.
پیش پیکان دو شاخش از برای سجده را
شیر چون شاخ گوزنان پشت را کردی دوتا.
خاقانی.
من نیز اگرچه ناشکیبم
روزی دو برای مصلحت را
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالۀ کار خویش گیرم.
سعدی.
- از برای خدا، سوگند با خدای: گفت از برای خدا میخوانم گفت از برای خدا مخوان. (گلستان).
، از پی. (یادداشت بخط مؤلف). پی
لغت نامه دهخدا
(نَ)
قریۀ بزرگی است بنی والیه از قبیلۀ بنی اسد را. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عِ نی یَ)
لغت یهود. (اقرب الموارد). زبان عبری. (ناظم الاطباء). رجوع به عبرانی و عبرانیان شود
لغت نامه دهخدا
(کَمْ نی یَ)
دزی در ذیل ’النعال الکنبانیه’ آرد: صندلهای هندی است مخصوصاً در شهر المنصوره ساخته می شد اما این نام از شهر ’کمبای’، کنبایه گرفته شده است. (از دزی ج 2 ص 491). و رجوع به کنبایه شود
لغت نامه دهخدا
(قُمْ بُ نی ی)
قدر قنبلانی، دیگ که طعام گروهی را کفایت کند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(طَمْ بُ نی ی)
طنبورزن. (السامی)
لغت نامه دهخدا
(سُ یِ)
سبرانژه. نام پارلمان بلغارستان است. (لاروس)
لغت نامه دهخدا
(اَمْ بَ نی یَ)
نوعی پارچۀ پشمی ضخیم و کرک دار. (از دزی ج 1 ص 39) ، شراب کش. (از شعوری ج 1 ورق 129 ب). و رجوع به انبره شود
لغت نامه دهخدا
(اَمْ بَ نی یَ)
خبزه انبخانیه، نان ستبر یا نان همچو خانه زنبور. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
نصرانیت در فارسی از ریشه یونانی ترساییگری نصرانیه در فارسی مونث نصرانی از ریشه یونانی ترسای مونث نصرانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قشبانیه
تصویر قشبانیه
جامه کهنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عبرانیه
تصویر عبرانیه
یهودی زن، زبان یهودی
فرهنگ لغت هوشیار