جدول جو
جدول جو

معنی قماشیره - جستجوی لغت در جدول جو

قماشیره
(قَ رَ)
کماشیر است. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به قماشیر شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کماشیر
تصویر کماشیر
صمغ کرفس کوهی، صمغی زرد رنگ با بوی تند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ماشوره
تصویر ماشوره
ماسوره، ساقۀ گیاه که میان آن خالی باشد مانند نی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از همشیره
تصویر همشیره
کسی که با دیگری از یک پستان شیر خورده باشد، کنایه از خواهر، برای مثال غلامانی همه کاری به بزم و رزم شایسته / همه چون شید در مجلس همه چون شیر در میدان ی همه با تیر هم رخت و همه با نیزه همخوابه / همه با شیر همشیره همه با پیل هم دندان (مسعودسعد - ۳۶۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قماشیر
تصویر قماشیر
کماشیر، صمغ کرفس کوهی، صمغی زرد رنگ با بوی تند
فرهنگ فارسی عمید
(اَ رَ)
شهریست در مغرب و از آنست عبدالله حافظ نحوی که پدرش محمد نام داشت. (منتهی الارب). و این همان اشیر است. رجوع به اشیر و اشیری شود
لغت نامه دهخدا
(وَ / وِ)
به معنی ماشوه باشد که پرویزن و ترشی پالا باشد. (برهان). همان ماشو است. ماشوه. (از آنندراج). غربال و پرویزن و ترشی پالا. (ناظم الاطباء) :
خلیل سبک دست ماشیوه کن.
اثیرالدین اخسیکتی (از آنندراج).
و رجوع به ماشو و ماشوه شود
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ)
حکایت کردن کردار کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(هََ رَ / رِ)
آنکه با دیگری بدون قرابت نسبت، از یک پستان شیر خورد. (یادداشت مؤلف). هر پسر و یا دختری که با دیگری از پستان یک دایه شیر خورد. در تداول امروز به معنی خواهر به کار میرود. ج، همشیرگان: پیغامبر علیه السلام را همشیره ای بود از این دایه، روزی این همشیره گوسفندان برگرفت و بر کوه برد. (تاریخ بلعمی).
ابا آنکه همشیره بودی ورا
کجا آب از او تیره بودی ورا.
فردوسی.
که هستند همشیرگان پدر
سزد گر بجویی از ایشان خبر.
فردوسی.
که من چون ز همشیرگان برترم
همی بآسمان اندر آید سرم.
فردوسی.
پروردگار دینی آموزگار فضلی
هم پیشۀ وفایی همشیرۀ سخایی.
فرخی.
دولتش همشیره و دل همره و دین همنشین
نصرتش هم زانو و اقبال همروی سرای.
منوچهری.
نه بر شیرین نه بر من مهربان است
نه با همشیرگان شیرین زبان است.
فردوسی.
بسی بود همشیره با شاخ گل
بسی بودهمخوابه با شیر نر.
مسعودسعد.
خاقان اعظم آنکه بقا با سعادتش
همشیرۀ ابد شد و پیمان تازه کرد.
خاقانی.
نیز چون همشیره با شروان رسید
کار شروان دست بالادیده ام.
خاقانی.
آن می که محیطبخش گشته ست
همشیرۀ شیرۀ بهشت است.
نظامی.
شکر همشیرۀ دندان من شد
وفا همشهری پیمان من شد.
نظامی.
تا تو تاریک و ملول و تیره ای
دان که با دیو لعین همشیره ای.
مولوی.
همشیرۀ جادوان بابل
همسایۀ لعبتان کشمیر.
سعدی.
رجوع به همشیر و همشیرگی شود
لغت نامه دهخدا
مجسمۀ چوبی اشتورت است. در تمام کتاب مقدس به همین معنی وارد گشته الا در کتاب پیدایش. لفظ عبرانیش غیر از این وبمعنی درخت زا میباشد. قوم اسرائیل محکوم بودند که اشیره را خراب کنند ولی بسیار اوقات در انجام دادن این مأموریت سهل انگاری میکردند. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
نام چشمه ای است در نزدیکی طرسوس در حدود بغداد که آن را بذبذون گویند. آب آن چشمه از برودت به مرتبه ای بود که هیچکس طاقت نداشت لحظه ای در آنجا نشیند و صفایش به اندازه ای بود که نقش تنگه از ته آب مینمود. مأمون در همین جا وفات یافت. رجوع شود به تاریخ حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 264
لغت نامه دهخدا
(قُ شَ)
قماش. کالا. میدانی در کلمه اثاث مینویسد: قماشۀ خانه چون دیگ و تبر و تاوه و آتش زنه. (السامی فی الاسامی). رجوع به قماش شود
لغت نامه دهخدا
(قُ رَ)
کماه است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
از اقالیم لبله است و در نسخۀ دیگری از کتاب خطط اندلس به نام قاتیده ثبت شده بود. (معجم البلدان ج 7 ص 13)
لغت نامه دهخدا
(شِ رَ)
ارض ماشره، زمین که گیاهش جنبان باشد از تازگی. (از منتهی الارب). زمینی که گیاه آن پس از بارندگی جنبان گردد. (ناظم الاطباء). زمینی که گیاه آن از باران سیراب و جنبان و راست گردد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
ستور. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ستور. چهارپا. مال. چاروا. چارپا. ج، مواشی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، ستور بسیارزه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، شتر و گوسفند. ج، مواشی. (منتهی الارب) (آنندراج). شتر و گوسفند و بعضی گاو را هم ماشیه گفته اند. (ناظم الاطباء). شتر و گوسفند و گاوی که برای نسل و خوردن باشد و در مصباح گوید: ’ماشیه، مال از شتر و گوسفند را گویند... و بعضی گاو را ماشیه شمارند’ و راغب اصفهانی گوید: ’ماشیه یعنی گوسفندان و آن از ناقه ماشیه مأخوذ است برای تفاؤل به کثرت آن. ’ (از اقرب الموارد). و رجوع به مواشی شود.
- صدقات ماشیه، زکات سوائم از شتر و گاو و گوسفند غیر عوامل و غیر معلوفه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
، مراءه ماشیه، زن بسیارفرزند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
به معنی مادراندر است که زن پدر باشد. (برهان). مادندر را گویند. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). مادندر یعنی نامادری. (انجمن آرا) :
چو آمد کوس سلطانی چه باشد کاس شیطانی
چو آمد مادر مشفق چه باشد مهر ماریره.
مولوی (از فرهنگ جهانگیری).
، در بعضی از نسخ به معنی دایه مرقوم است. (فرهنگ جهانگیری). بعضی به معنی دایه گفته اند. (فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا). دایه و مرضعه. (ناظم الاطباء) ، به معنی مادرخوانده هم بنظر آمده است. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
تأنیث قاشور. خشکسالی که زیان رساند و رندد و پوست برد هر چیزی را. (منتهی الارب) ، بدفال، نامبارک، اسب که در میدان از پس همه اسبان آید. (آنندراج). رجوع به قاشور شود
لغت نامه دهخدا
(کُ)
صمغی باشد مانند جاوشیر و آن صمغ کرفس کوهی است، بول را براند و حیض آورد و در مسهلات نیز بکار برند. (برهان) (آنندراج). صمغ کرفس کوهی که شبیه به جاوشیر است. (ناظم الاطباء). معرب آن قماشیر. (حاشیۀ برهان چ معین). کناشیر. گاو شیر. (فرهنگ فارسی معین). صمغ کرفس کوهی شبیه به جاوشیر و گویند اسم هندی جاوشیر است. (تحفۀ حکیم مؤمن). قماشیرو آن صمغی است که از هند آرند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : احوال او همچون جاوشیر است و این قوی تر است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
دهی است از دهستان میان آب (از بلوک عنافجه) بخش مرکزی شهرستان اهواز. دارای 185 تن سکنه. آب آن از رود خانه کارون تأمین می شود. محصول آن غلات است. این آبادی از دو محل به نام عماشیۀ یک و عماشیۀ دو تشکیل شده است. ساکنان آن از طایفۀ بنی صمیمی لویمی هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
معرب کماشیر است. صمغ کرفس کوهی باشد. بول را براند و حیض آورد. (آنندراج) (برهان). آن صمغی باشد هندی مانند جاوشیر و بعضی گویند طلی است زبان گز شبیه جاوشیر. (از بحر الجواهر). و رجوع به فهرست مخزن الادویه شود
لغت نامه دهخدا
(قَ یَ)
جد ابوالطیب عبدالعزیز بن محمد بن عبدالله. محدث است. (لباب الانساب). محدث در نظر مسلمانان به عنوان یک فرد متخصص در علم حدیث شناخته می شود که تلاش دارد تا روایات پیامبر اسلام را بدون کم و کاست به نسل های بعدی منتقل کند. این افراد با بهره گیری از دانش رجال و درایه حدیث، توانایی تشخیص صحت احادیث را دارند و در صورت صحت، این احادیث را ثبت و نقل می کنند تا از تحریف یا تغییر در سنت نبوی جلوگیری شود.
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ)
تأنیث مشیر. (یادداشت مؤلف) ، انگشت سبابه. (ناظم الاطباء) (از محیطالمحیط). انگشت شهادت. سبابه. مسبحه. انگشت میان شصت و میانین. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(عَ یِ رَ)
از عشایر ’صلت’ هستند که از نواحی قدس باشند. و از حدود سال 214 ه. ق. به عوامله پیوستند. تعداد آنان در حدود 150 تن است و آنان را خویشانی در ’کفرعوان’ است که به همین نام مشهورند. (از معجم قبائل العرب از تاریخ شرقی الاردن و قبائلها تألیف بیک ص 244)
شعبه ای از عشیرۀ عمایرۀ صلت هستند که در ناحیۀ ’کوره’ در منطقۀ عجلون، واقع در قریۀ ’کفرعوان’ بسر میبرند. (از معجم قبائل العرب عمر رضا کحاله از تاریخ شرقی الاردن و قبائلها تألیف بیک ص 325)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ماشیه
تصویر ماشیه
ستور چهار پا، پر فرزند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشیره
تصویر مشیره
مونث مشیر و انگشت نمار نمار انگشت (سبابه)
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی غربال که بدان چیزها را بیزند الک، طبقی سوراخ دارکه بدان روغن و شیرو مانند آنرا بیزند ترشی پالا
فرهنگ لغت هوشیار
مادر اندر زن پدر: چو آمد کوس سلطانی چه باشد کاس شیطانی ک چو آمد مادر مشفق چه باشد مهر ماریره ک (مولوی انجمن آنند) توضیح در دیوان کبیر مصحح آقای فروزانفر نیامده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قاشوره
تصویر قاشوره
خشکسال، مرد بد شگون، پسرو اسپ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قمانینه
تصویر قمانینه
سر ساخته از طمانینه فیس افاده تکبر فیس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قماشیر
تصویر قماشیر
پارسی تازی گشته کماشیر (صمغ کرفس کوهی) صمغ کرفس کوهی
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه با دیگری بدون قرابت نسبت از یک پستان شیر خورد، همچنین به خواهر فرد اطلاق می شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماریره
تصویر ماریره
((رِ))
نامادری، مادندر، مادر اندر، مایندر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از همشیره
تصویر همشیره
((~. رِ))
خواهر
فرهنگ فارسی معین
آباجی، باجی، خواهر، دده، شاباجی
فرهنگ واژه مترادف متضاد