آنچه از زمین خراج بریده شود. ج، قطائع. (اقرب الموارد). زمینهای بدون مالک و غیرمعموری است که خلیفه یا دولت به کسی می بخشد تا در آن آبادی و آبادانی به وجود آورد. و هر قطیعه به کسی منسوب است که به وی داده شده است. (معجم البلدان). مواضعی است در بغداد که منصور به اعیان دولت خود بخشید تا در آن سکونت ورزند و آبادان نمایند، و آن قطیعۀ اسحاق الارزق و قطیعۀ ام جعفر و قطیعۀزبیده بنت جعفر بن منصور و از آن قطیعه است اسحاق بن محمد بن اسحاق محدث و بنی جدار که بطنی است از خزرج، وگاهی جداری به سوی این قبیله منسوب گردد و قطیعۀ دقیق از آن است احمد بن جعفر بن حمدان محدث و دو قطیعۀ ربیع بن یونس که یکی را قطیعۀ خارجه دیگری را قطیعۀداخله نامند از آن است اسماعیل بن ابراهیم بن یعمر محدث و قطیعۀ ریسانه و قطیعۀ زهیر و قطیعۀ علی و قطیعۀ عیسی بن علی عم منصور و قطیعۀ فقهاء که به کرخ است و قطیعۀ نصاری. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) فداء که اسیری را برای بازخریدن دهند. (عیون الانباء ج 2 ص 121) : فقال الملک نخاف ان یهرب و قطیعه کثیره و قال للملک سلمه الی و ضمانه علی فقال له تسلمه اذا جائت قطیعه کان لک منها الف دینار. (عیون الانباء ج 2 ص 121)
آنچه از زمین خراج بریده شود. ج، قطائع. (اقرب الموارد). زمینهای بدون مالک و غیرمعموری است که خلیفه یا دولت به کسی می بخشد تا در آن آبادی و آبادانی به وجود آورد. و هر قطیعه به کسی منسوب است که به وی داده شده است. (معجم البلدان). مواضعی است در بغداد که منصور به اعیان دولت خود بخشید تا در آن سکونت ورزند و آبادان نمایند، و آن قطیعۀ اسحاق الارزق و قطیعۀ ام جعفر و قطیعۀزبیده بنت جعفر بن منصور و از آن قطیعه است اسحاق بن محمد بن اسحاق محدث و بنی جدار که بطنی است از خزرج، وگاهی جداری به سوی این قبیله منسوب گردد و قطیعۀ دقیق از آن است احمد بن جعفر بن حمدان محدث و دو قطیعۀ ربیع بن یونس که یکی را قطیعۀ خارجه دیگری را قطیعۀداخله نامند از آن است اسماعیل بن ابراهیم بن یعمر محدث و قطیعۀ ریسانه و قطیعۀ زهیر و قطیعۀ علی و قطیعۀ عیسی بن علی عم منصور و قطیعۀ فقهاء که به کرخ است و قطیعۀ نصاری. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) فداء که اسیری را برای بازخریدن دهند. (عیون الانباء ج 2 ص 121) : فقال الملک نخاف ان یهرب و قطیعه کثیره و قال للملک سلمه الی و ضمانه علی فقال له تسلمه اذا جائت قطیعه کان لک منها الف دینار. (عیون الانباء ج 2 ص 121)
سنگ بزرگ در دشت نرم خاک افتاده، هر کلوخ یا سنگ برکنده که آن را به دست یا به فلاخن اندازند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، پاره ای از گل تراشه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، گویند: رمی بقلاعه، ای بحجه تسکته. (اقرب الموارد)
سنگ بزرگ در دشت نرم خاک افتاده، هر کلوخ یا سنگ برکنده که آن را به دست یا به فلاخن اندازند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، پاره ای از گل تراشه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، گویند: رمی بقلاعه، ای بحجه تسکته. (اقرب الموارد)
توک موی گرداگرد سر کودک شبیه به ذوایه گذارند. (منتهی الارب) ، زلفهای بناگوش. (ناظم الاطباء) ، موی پاره ای که در وسط سر کودک گذارند خاصه. (منتهی الارب). کاکل. (ناظم الاطباء). قزّعه. (منتهی الارب). رجوع به قزعه شود
توک موی گرداگرد سر کودک شبیه به ذوایه گذارند. (منتهی الارب) ، زلفهای بناگوش. (ناظم الاطباء) ، موی پاره ای که در وسط سر کودک گذارند خاصه. (منتهی الارب). کاکل. (ناظم الاطباء). قُزَّعه. (منتهی الارب). رجوع به قزعه شود
خاک درواشده که زیر آن سماروغ برآمده باشد. (منتهی الارب). قشرالارض یرتفع عن الکماه، سماروغ و قارچ. (اقرب الموارد) ، آنچه بر پوست بعیر گرگین پوست تنک پاره پاره باشد و بمالیدن و کشیدن جدا گردد. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
خاک درواشده که زیر آن سماروغ برآمده باشد. (منتهی الارب). قشرالارض یرتفع عن الکماه، سماروغ و قارچ. (اقرب الموارد) ، آنچه بر پوست بعیر گَرگین پوست تنک پاره پاره باشد و بمالیدن و کشیدن جدا گردد. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
بند شمشیر و کارد، آنچه که بر سر قبضه باشد از سیم یا از آهن، یا آنچه زیرهر دو شارب قبضه است، سوراخ بینی خوک. یا آن قبیعه کسکینه است. (منتهی الارب) (آنندراج)
بند شمشیر و کارد، آنچه که بر سر قبضه باشد از سیم یا از آهن، یا آنچه زیرهر دو شارب قبضه است، سوراخ بینی خوک. یا آن قبیعه کسکینه است. (منتهی الارب) (آنندراج)
پاره ای از جیش که برای آوردن خبر دشمن و نگاهداری لشکر گماشته شوند. پیش قراول. مقدمهالجیش. طلایه. (مهذب الاسماء) (السامی). قومی که پیش مقدمه باشد. (دهار). جاسوس. گروهی که پیش فرستند تا از دشمن واقف شود، و آن را طلایه گویند. (منتخب اللغات). پیشرو لشکر. جاسوس. فوجی که بشب حفاظت لشکر و شهر کند، و مقدمۀ لشکر را نیز گویند و آن فوجی که پیشرو لشکر باشد تا از دشمن واقف شود. (غیاث) (آنندراج). طلیعهالجیش، طلایۀ لشکر و هو من یبعث لیطلع العدو (واحد و جمع در وی یکسان است). ج، طلائع. (منتهی الارب) : طلیعۀ سپاه، رقیب جیش: طلیعۀ خصمان آنجا پدید آمدند و جنگی نکردند اما روی بنمودند و بازگشتند. (تاریخ بیهقی ص 589). طلیعه ای فرستند و احوال ترکمانان مطالعه کنند. (تاریخ بیهقی ص 379). سواری چند از طلیعۀ ما دررسیدند و گفتندمولازاده دروغ میگوید. (تاریخ بیهقی ص 618). طلیعه ازچهار جانب بگماشتند. (تاریخ بیهقی ص 356). باید که میمنه و میسره و طلیعه و ساقه تعبیه ساخته بروید. (تاریخ بیهقی ص 357). نامهای علی تکین بود بر آن جمله که آلتونتاش چون به دبوسی رسید طلیعۀ علی تکین پیدا آمد. (تاریخ بیهقی ص 350). رسول تا نماز خفتن بطلیعۀما رسید. (تاریخ بیهقی ص 357). طلیعه ها نامزد کرد مردم آسوده و من بازگشتم. (تاریخ بیهقی ص 353). هر دو لشکر را که طلیعه بودند مدد رسید. (تاریخ بیهقی ص 350). سواری چند از طلیعه بتاختند که علی تکین از آب بگذشت. (تاریخ بیهقی ص 451). طلیعۀ لشکر دمادم کنید. (تاریخ بیهقی ص 354). احتیاط در کید کردن و طلیعه داشتن و جنگ بجای آورده ام. (تاریخ بیهقی ص 350). برابر طلیعۀ سواران گزیده تر فرستادن گرفت. (تاریخ بیهقی ص 351). بدین خیمه های تهی و چهارپای شبانی چند منگرید که خصمان در پرۀ بیابانند و کمینها ساخته تا خللی نیفتد چنانکه طلیعۀ ما برود و حالها نیکو بداند. (تاریخ بیهقی ص 493). پس مثال داد تا چهار جانب طلیعه برفت. (تاریخ بیهقی ص 351). تا میان دو نماز لشکر فرودآمد و طلایع بازگفتند. (تاریخ بیهقی ص 350). احمد آهسته پیش رفت با سواری چهارصد و پیاده ای دوهزار... با طلیعه ایشان جنگی قوی پیش گرفتند پس هر دو لشکر جنگ پیوستند. (تاریخ بیهقی ص 436). آلتونتاش چون به دبوسی رسیدطلیعۀ علی تکین پیدا آمد فرمود تا کوس فروکوفتند. (تاریخ بیهقی). امیرک را نزدیک لشکر برد ایشان را گفت که امروز جنگ نخواهد بود میگویند علی تکین کوفته شده است و رسول خواهد فرستاد طلیعۀ لشکر دمادم کنند تا لشکرگاه مخالفان اگر جنگ پیش آرد برنشینیم. (تاریخ بیهقی). امیر مودود نبشته بود که بنده بر چهار جانب طلیعه فرستاده سواری انبوه. (تاریخ بیهقی ص 471). هم مطلع جمال خداوندی هم مشرق طلیعۀ انوارش. ناصرخسرو. سپاه حق را چون دولت تو تعبیه کرد کمین گشاد ز هر جانبی طلیعۀ او. مسعودسعد. اگر نه ترسان میباشد از طلیعۀ هجر چرا حشر بشب تیره بیشتر دارد. مسعودسعد. و مقدمات عهود و سوالف مواثیق را طلیعۀ آن کرده. (کلیله و دمنه). طلیعه آمد و آنک سپاه بر اثر است پدید خواهد گشتن حقیقت از موهوم. سوزنی. ابوعبداﷲ طائی با جمعی که طلیعه بودند با ایشان بمحاربت ایستادند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 405). رسول ناصرالدین چون بازمیگشت بر فوجی که طلیعۀ ابوعلی بودند بگذشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 133). - طلیعۀ صبح، اول آفتاب. - طلیعه گاه، محل و جایگاه طلیعه: آنگاه کس بتازیم که از راه مخالفان درآید از طلیعه گاه تا گویندخصمان بجنگ پیش نخواهند آمد. (تاریخ بیهقی ص 353)
پاره ای از جیش که برای آوردن خبر دشمن و نگاهداری لشکر گماشته شوند. پیش قراول. مقدمهالجیش. طلایه. (مهذب الاسماء) (السامی). قومی که پیش مقدمه باشد. (دهار). جاسوس. گروهی که پیش فرستند تا از دشمن واقف شود، و آن را طلایه گویند. (منتخب اللغات). پیشرو لشکر. جاسوس. فوجی که بشب حفاظت لشکر و شهر کند، و مقدمۀ لشکر را نیز گویند و آن فوجی که پیشرو لشکر باشد تا از دشمن واقف شود. (غیاث) (آنندراج). طلیعهالجیش، طلایۀ لشکر و هو من یبعث لیطلع العدو (واحد و جمع در وی یکسان است). ج، طلائع. (منتهی الارب) : طلیعۀ سپاه، رقیب جیش: طلیعۀ خصمان آنجا پدید آمدند و جنگی نکردند اما روی بنمودند و بازگشتند. (تاریخ بیهقی ص 589). طلیعه ای فرستند و احوال ترکمانان مطالعه کنند. (تاریخ بیهقی ص 379). سواری چند از طلیعۀ ما دررسیدند و گفتندمولازاده دروغ میگوید. (تاریخ بیهقی ص 618). طلیعه ازچهار جانب بگماشتند. (تاریخ بیهقی ص 356). باید که میمنه و میسره و طلیعه و ساقه تعبیه ساخته بروید. (تاریخ بیهقی ص 357). نامهای علی تکین بود بر آن جمله که آلتونتاش چون به دبوسی رسید طلیعۀ علی تکین پیدا آمد. (تاریخ بیهقی ص 350). رسول تا نمازِ خفتن بطلیعۀما رسید. (تاریخ بیهقی ص 357). طلیعه ها نامزد کرد مردم آسوده و من بازگشتم. (تاریخ بیهقی ص 353). هر دو لشکر را که طلیعه بودند مدد رسید. (تاریخ بیهقی ص 350). سواری چند از طلیعه بتاختند که علی تکین از آب بگذشت. (تاریخ بیهقی ص 451). طلیعۀ لشکر دمادم کنید. (تاریخ بیهقی ص 354). احتیاط در کید کردن و طلیعه داشتن و جنگ بجای آورده ام. (تاریخ بیهقی ص 350). برابر طلیعۀ سواران گزیده تر فرستادن گرفت. (تاریخ بیهقی ص 351). بدین خیمه های تهی و چهارپای شبانی چند منگرید که خصمان در پرۀ بیابانند و کمینها ساخته تا خللی نیفتد چنانکه طلیعۀ ما برود و حالها نیکو بداند. (تاریخ بیهقی ص 493). پس مثال داد تا چهار جانب طلیعه برفت. (تاریخ بیهقی ص 351). تا میان دو نماز لشکر فرودآمد و طلایع بازگفتند. (تاریخ بیهقی ص 350). احمد آهسته پیش رفت با سواری چهارصد و پیاده ای دوهزار... با طلیعه ایشان جنگی قوی پیش گرفتند پس هر دو لشکر جنگ پیوستند. (تاریخ بیهقی ص 436). آلتونتاش چون به دبوسی رسیدطلیعۀ علی تکین پیدا آمد فرمود تا کوس فروکوفتند. (تاریخ بیهقی). امیرک را نزدیک لشکر برد ایشان را گفت که امروز جنگ نخواهد بود میگویند علی تکین کوفته شده است و رسول خواهد فرستاد طلیعۀ لشکر دمادم کنند تا لشکرگاه مخالفان اگر جنگ پیش آرد برنشینیم. (تاریخ بیهقی). امیر مودود نبشته بود که بنده بر چهار جانب طلیعه فرستاده سواری انبوه. (تاریخ بیهقی ص 471). هم مطلع جمال خداوندی هم مشرق طلیعۀ انوارش. ناصرخسرو. سپاه حق را چون دولت تو تعبیه کرد کمین گشاد ز هر جانبی طلیعۀ او. مسعودسعد. اگر نه ترسان میباشد از طلیعۀ هجر چرا حشر بشب تیره بیشتر دارد. مسعودسعد. و مقدمات عهود و سوالف مواثیق را طلیعۀ آن کرده. (کلیله و دمنه). طلیعه آمد و آنک سپاه بر اثر است پدید خواهد گشتن حقیقت از موهوم. سوزنی. ابوعبداﷲ طائی با جمعی که طلیعه بودند با ایشان بمحاربت ایستادند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 405). رسول ناصرالدین چون بازمیگشت بر فوجی که طلیعۀ ابوعلی بودند بگذشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 133). - طلیعۀ صبح، اول آفتاب. - طلیعه گاه، محل و جایگاه طلیعه: آنگاه کس بتازیم که از راه مخالفان درآید از طلیعه گاه تا گویندخصمان بجنگ پیش نخواهند آمد. (تاریخ بیهقی ص 353)
گله رمه، بریدگی جدایی، سپاه، نانپاره زمین یاکشتزاری که فرمانروا به کسی واگذارد برای گذران زندگی، گیره (جیره) جدایی بریدگی، گله گاوان و گوسفندان، لشکر، قطعه ای از زمین و ممالک که بکسی واگذارند تا از آن امرار معاش کند اقطاعه، جمع قطائع (قطایع)
گله رمه، بریدگی جدایی، سپاه، نانپاره زمین یاکشتزاری که فرمانروا به کسی واگذارد برای گذران زندگی، گیره (جیره) جدایی بریدگی، گله گاوان و گوسفندان، لشکر، قطعه ای از زمین و ممالک که بکسی واگذارند تا از آن امرار معاش کند اقطاعه، جمع قطائع (قطایع)