جدول جو
جدول جو

معنی قلفک - جستجوی لغت در جدول جو

قلفک
(قَ قَ شَ دَ)
ده کوچکی است از دهستان جمع آبرود بخش مرکزی شهرستان دماوند. سکنۀ آن 19 تن است. مزرعۀ کویج جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قلک
تصویر قلک
قلّک، ظرفی با سوراخ تنگ که در آن پول پس انداز می کنند، غولک، غوله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زلفک
تصویر زلفک
زلف زیبا، برای مثال همیشه چشمم زی زلفکان چابک بود / همیشه گوشم زی مردم سخن دان بود (رودکی - ۴۹۹)، پیام من بگو آن سیم تن را / شکسته زلفکان پرشکن را (فخرالدین اسعد - ۱۱۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قلفه
تصویر قلفه
پوست سر آلت تناسلی مرد که در عمل ختنه بریده می شود
فرهنگ فارسی عمید
(قِ فِ)
گل تراشه ترقیده و پاره پاره شده. (منتهی الارب). یا یتفلق من الطین و یتشقق. (اقرب الموارد) ، آنچه از آهن برافتد و پراکنده شود وقت کوفتن است. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قلفع شود
لغت نامه دهخدا
(قُ لُ)
جمع واژۀ قلیف. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قلیف شود
لغت نامه دهخدا
(قِلْ لَ)
سیل آورد خشک شده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُلْ لَ)
صورتی از غولک و کولک. کوزۀ سفالین که بر سر سوراخی باریک دارد که مسکوک در آن فروتوان ریخت و جز با شکستن کوزه بیرون نتوان کرد و کودکان پولهای خود در آن ذخیره کنند و پس از پرشدن کوزه بشکنند و بیرون آرند. رجوع به غلک شود
لغت نامه دهخدا
(قُ هََ)
قصبه ای جزء بخش شمیران شهرستان تهران، واقع در 13 هزارگزی جنوب تجریش و 9هزارگزی شمال تهران سر راه آسفالتۀ تهران به تجریش واقع است. این قصبه خوش آب و هوا و دارای 5 الی 6هزار سکنۀدائم است و در تابستان نفوس آن به ده هزار تن میرسد. آب آن از هفت رشته قنات تأمین و در بهار از رود خانه دربند حق آب دارد و محصول عمده آن مختصر غلات و انواع میوه جات و سبزیجات و شغل سکنۀ آن کسب و کارگری در کارخانه های مهمات سازی و ضرابخانه و باغبانی است. در حدود 70 باب مغازه و دکاکین مختلفه در طرفین خیابان و کوچه ها و از جمله 5 نانوائی و 3 قصابی و یک باب آسیاب موتوری و دبیرستان 8 کلاسۀ پسران و دبستان 6کلاسۀ دختران و کودکستان و اداره شهرداری، شعبه کلانتری، نمایندۀ بهداری و دفتر پست دارد و از برق سلطنت آباد استفاده می نماید. روز بروز بر تعداد ساختمانهای آن اضافه شده و رو به آبادی است. محل ییلاقی سفارت انگلیس از زمانهای قدیم در شمال این قصبه واقع است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1). اکنون قلهک به شهرتهران متصل شده و یکی از بخش های شهر بشمار میرود
لغت نامه دهخدا
(رَش ش)
از بن بریدن غلاف سر نره. (منتهی الارب). رجوع به قلف شود، بی ختنه ماندن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) : قلف الصبی قلفا، لم یختن و قیل عظمت قلفته. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قِ فَ)
دارای معانی قلفع است. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به آن کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(رِ)
برداشتن گل سر خم را. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قلف شود
لغت نامه دهخدا
(قَ فَ)
آوندهای بحرانی پر از خرما و جز آن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُ فَ)
قلفه. غلاف سر نره. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). آن پوست که در ختنه ببرند. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(قِ فَ)
مؤنث قلف و آن پوست درخت است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به قلف شود، گیاهی است سبز که میوۀ ریز دارد و بار آن را شتران به حرص تمام خورند. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ عَ یِ بَ مَ دِ)
دهی جزء دهستان کوهپایۀ بخش شهرستان ساوه واقع در 24 هزارگزی شمال باختر ساوه نزدیک به شاباغی. هوای آن سردسیری و سکنۀ آن 125 تن است. آب آن از قنات و محصول آن غلات، بنشن، انار، انجیر، بادام، گردو و سیب و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان گلیم بافی و جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. مزارع چنار و یک مزرعۀ کوچک جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ)
مرد چپه دست. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). احمق لفیک. الفت. (اقرب الموارد) ، زبان آور شدن در دروغ. (تاج المصادر بیهقی). دروغ گفتن. کذب. (اقرب الموارد) (المنجد) ، دیوانه شدن. (آنندراج). جنون. الق . ألقاً، یعنی دیوانه شد. (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
جمع واژۀ اقلف، به معنی کودک ختنه ناکرده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از قفک
تصویر قفک
این واژه درآنندراج آمده وپارسی دانسته شده غفک ک پیاله
فرهنگ لغت هوشیار
کوزه سفالین که بر سر سوراخی باریک دارد و کودکان پولهای خود را در آن دخیره کنند نادرست نویسی غلک آوندی گلین یاتوپالی که درآن پشیز ریزند ظرفی گلین یا فلزی که کودکان پول خود را در آن اندازند و جمع کنند
فرهنگ لغت هوشیار
پوست کندن از درخت، گل از سرخم برداشتن، از بن کندن ناخن را، درز بندی در کشتی پوست پوست درخت
فرهنگ لغت هوشیار
لفچ لب ستبر را گویند پوسته سرنره پوسته، ناخن افتاده پوست نوک آلت مرد است که روی حشفه را در حالت معمولی (غیر حالت نعوظ) می پوشاند و در موقع نعوظ نوک آلت که عبارت از حفشه می باشد معمولا از سوراخ نوک قلفه خارج می شود و قلفه به صورت پوستی چین خورده در پشت تاج حفشه قرار می گیرد. در مسلمانان و دیگر مردمی که ختنه در آنان انجام می گیرد قلفه برداشته می شود (در حقیقت ختنه برداشتن قلفه است)
فرهنگ لغت هوشیار
خارش دادن بعض اعضای بدن به طوری که صاحب آن اعضا سخت به خنده درآید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قلک
تصویر قلک
((قُ لَّ))
غلک، ظرفی که کودکان پول خود رادر آن اندازند، جمع کنند
فرهنگ فارسی معین
کوزه ی کوچک برای مایه زدن ماست
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع لفور واقع در منطقه ی سوادکوه
فرهنگ گویش مازندرانی
گیاهی خوشبو و زیبا که در گذشته برگردن نوعروسان می آویختند
فرهنگ گویش مازندرانی
قفل
فرهنگ گویش مازندرانی