جدول جو
جدول جو

معنی قلفعه - جستجوی لغت در جدول جو

قلفعه
(قِ فِ عَ)
خاک درواشده که زیر آن سماروغ برآمده باشد. (منتهی الارب). قشرالارض یرتفع عن الکماه، سماروغ و قارچ. (اقرب الموارد) ، آنچه بر پوست بعیر گرگین پوست تنک پاره پاره باشد و بمالیدن و کشیدن جدا گردد. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قلفه
تصویر قلفه
پوست سر آلت تناسلی مرد که در عمل ختنه بریده می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قلعه
تصویر قلعه
پناهگاهی که بر فراز کوه یا جای بلند ساخته شود، دژ، دز، دیز، دیزه، ابناخون، اورا، کلات، قلاط، پشلنگ، رخّ، حصن، ملاذ، حصار بلند
فرهنگ فارسی عمید
(قَ فَ)
آوندهای بحرانی پر از خرما و جز آن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُ فَ)
قلفه. غلاف سر نره. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). آن پوست که در ختنه ببرند. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(قِ فَ)
مؤنث قلف و آن پوست درخت است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به قلف شود، گیاهی است سبز که میوۀ ریز دارد و بار آن را شتران به حرص تمام خورند. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
بر زین نتوان نشستن، ثبات و استواری نگرفتن پای در کشتی، از کندی خاطر به سخن پی نبردن و نفهمیدن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قلع شود
لغت نامه دهخدا
(قَ عَ)
قلّه. برج و بارویی است به شکل دایره در صغد. دمشقی آرد: صغد حصنی است در کوه کنعان در سرزمین جرمق و در آنجا قریه ای بود و بجای آن این حصن بنا شد و آن را صغت یا صغد خوانند. در اینجا طایفه ای از فرنگیان بنام دلویه می زیستند. ملک ظاهر رکن الدین بیبرس صالحی آنان را محاصره و قلعه را فتح کرد و مردم آن را کشت و در میان آن برجی مدوّر بناکرد که ارتفاع آن 120 ذراع و قطر آن 70 ذراع بود. وآن را قله (قلعه) نامید. این قلعه از قلعه های عجیب بشمار میرود. رجوع به نخبهالدهر دمشقی ص 210 شود
یکی از چهارده معروفی است که در دامغان در سه فرسخی جنوبی چشمه علی قرار دارد. (مازندران و استرآباد رابینو ص 219)
لغت نامه دهخدا
(قَ عَ)
توشه دان شبان. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قلع شود، حصار و پناه جای بر کوه که از دشمن نگاه دارد، نهال خرمابن که از بیخ برکنده باشند، پاره ای از کوهان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُ لُ / لَ عَ)
آن که بر زین ثابت نباشد و در کشتی زود افتد، کم فهم، و گویند: هذا منزل قلعه، یعنی ناپایدار و غیرمستوطن، یا به این معنی که آن را مالک نیستیم و نمیدانیم چه وقت از آن منتقل میشویم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قِ عَ)
پاره ای از چیزی که به درازا شکافته. (منتهی الارب). شقه. ج، قلع. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قِ لَ عَ)
جمع واژۀ قلع. (اقرب الموارد). رجوع به قلع شود
لغت نامه دهخدا
(قَ عَ)
زنبیل خرد بی گوشه از برگ خرما، یا خنور خرما، یا آوندی است گرد که در آن خرمای تر و جز آن چینند. (منتهی الارب). شی ٔ کالزبیل من خوص بلا عروه، و قیل قفه واسعهالاسفل ضیقهالاعلی، و قیل جله التمر، و فی اللسان ’الجله بلغه الیمن یحمل بها القطن’، و قیل مستدیره یجتنی فیها الرطب و نحوه. (اقرب الموارد). کوبین و زنبیل روغنگران. (مهذب الاسماء). دواره ای که روغن کشان در آن کنجد درکرده بر یکدیگر نهند چندانکه روغن روان گردد. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). ج، قفاع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، قفعات. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
برداشتن گل سر خم را. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قلف شود
لغت نامه دهخدا
(قِ فِ)
گل تراشه ترقیده و پاره پاره شده. (منتهی الارب). یا یتفلق من الطین و یتشقق. (اقرب الموارد) ، آنچه از آهن برافتد و پراکنده شود وقت کوفتن است. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قلفع شود
لغت نامه دهخدا
(قِ فَ)
دارای معانی قلفع است. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به آن کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ یَمْ مُ)
زدن گردن کسی را، زدن سر کسی را. ستردن موی کسی را، مفلس و بی چیز گردیدن. (منتهی الارب). ظاهراً تحریفی است از صلقعه. رجوع بدان لغت شود
لغت نامه دهخدا
(سَ فَ عَ)
رجوع به سلفع شود
لغت نامه دهخدا
(قُ فُ عَ)
سرین، خارپشت ماده. (اقرب الموارد). رجوع به قنقعه شود
لغت نامه دهخدا
(رَشْءْ)
خوردن همه طعام را. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). قلفح الطعام، اکله اجمع. (اقرب الموارد). همگی چیزی را خوردن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
موضعی است در طرف حجاز در سه میلی غضاض. (معجم البلدان) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قُ عَ)
سنگ بزرگ در دشت نرم خاک افتاده، هر کلوخ یا سنگ برکنده که آن را به دست یا به فلاخن اندازند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، پاره ای از گل تراشه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، گویند: رمی بقلاعه، ای بحجه تسکته. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قِ عَ)
بادبان کشتی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَت ت)
ستردن موی سر کسی را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضَ فَ عَ)
ضلفع. زن فراخ اندام. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
پناهگاهی که بر فراز کوه یا جای بلند ساخته شود، حصار بلند را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قلاعه
تصویر قلاعه
بادبان کشتی کلوخ، پاره گل تراشه، سنگ کنده
فرهنگ لغت هوشیار
لفچ لب ستبر را گویند پوسته سرنره پوسته، ناخن افتاده پوست نوک آلت مرد است که روی حشفه را در حالت معمولی (غیر حالت نعوظ) می پوشاند و در موقع نعوظ نوک آلت که عبارت از حفشه می باشد معمولا از سوراخ نوک قلفه خارج می شود و قلفه به صورت پوستی چین خورده در پشت تاج حفشه قرار می گیرد. در مسلمانان و دیگر مردمی که ختنه در آنان انجام می گیرد قلفه برداشته می شود (در حقیقت ختنه برداشتن قلفه است)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قلعه
تصویر قلعه
((قَ عَ یا عِ))
دژ، حصار، جمع قلاع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قلعه
تصویر قلعه
دژ، کلات
فرهنگ واژه فارسی سره
ارگ، استحکامات، بارو، حصار، دژ، صرح، قصر، کاخ، کوت، کوشک، رخ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از توابع بندپی واقع در منطقه ی بابل، از توابع نرم آب دوسر
فرهنگ گویش مازندرانی