مرد نازنده به خود. (منتهی الارب) (آنندراج). المتعظم فی نفسه. (اقرب الموارد) ، کلان سال. (منتهی الارب) (آنندراج). سالمند، و جوهری آن را در باب حاء ذکر کرده از جهت اینکه میم آن زاید است. (اقرب الموارد)
مرد نازنده به خود. (منتهی الارب) (آنندراج). المتعظم فی نفسه. (اقرب الموارد) ، کلان سال. (منتهی الارب) (آنندراج). سالمند، و جوهری آن را در باب حاء ذکر کرده از جهت اینکه میم آن زاید است. (اقرب الموارد)
دریا، حجم بسیار از آب که قسمت وسیعی از زمین را فراگرفته قابل کشتیرانی بوده و به اقیانوس راه داشته باشد، بحر، ژو، زو، راموز، یم، داما قلزم نگون: کنایه از آسمان در اصل نام دریای سرخ است
دَریا، حجم بسیار از آب که قسمت وسیعی از زمین را فراگرفته قابل کشتیرانی بوده و به اقیانوس راه داشته باشد، بَحر، ژُو، زُو، راموز، یَم، داما قلزم نگون: کنایه از آسمان در اصل نام دریای سرخ است
نام شهری است میان مصر و مکه نزدیک کوه طور و به سوی آن مضاف است بحر قلزم بدان جهت که بر طرف آن واقع است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). یا آنکه فرومیبرد هرکه وی را سوار شود. (منتهی الارب) (شرح قاموس). شهری است در مصرکه میان آن و مصر سه روز فاصله است. این شهر بر ساحل دریا واقع است و سپس به سوی بلاد بجه منعطف میگردد ودارای کشت وزرع و باغ و درخت و آب نیست و مردم آب رااز چاههای دوردست برای مصرف خود می آورند. این شهر عمارتها دارد و لشکرگاه مصر و شام بدانجاست. محمولات مصر و شام برای حجاز و یمن از اینجا بارگیری می شود. یاقوت آرد: اینک این شهر ویران شده و بندر و لشکرگاه کشتی ها جایی است نزدیک بدان که آن را سویس خوانند و آنجا هم چندان آباد نیست و ساکنان کمی دارد. گروهی از دانشمندان به قلزم منسوبند. و آنجا که از قصبه های مصر یاد میکند گوید: رایه و قلزم از قصبه های قبلی مصر است و در قلزم فرعون غرق شد، و قلزم در اقلیم سوم است و طول آن 56 درجه و 30 دقیقه و عرض آن 28 درجه وثلث است. مهلیی گوید: به کوه قلزم کوهی پیوسته است که در آن مغناطیس یافت میشود. ابوالحسن بلخی گوید: آن قسمت از دریای هند که از قلزم تا محاذی بطن یمن است آن را دریای قلزم نامند. طول آن سی مرحله است و وسیعترین نقطۀ عرضی آن جایی است که فاصله آن سه شب راه است و رفته رفته این فاصله کم میشود تا آنکه در قسمتهایی از آن از طرفی میتوان طرف دیگر را دید تا آنکه به قلزم منتهی میگردد. جایی است که فرعون و یارانش در آن غرق شدند، و در مورد آن اختلاف است. ابن کلبی در این باره توصیفی دارد. رجوع به معجم البلدان شود. دریای قلزم را قرزم نیز نامند. (برهان) : ای زرین نعل آهنین سم وی سوسن گوش خیزران دم با رای تو ذره است خورشید با طبع تو قطره است قلزم. انوری
نام شهری است میان مصر و مکه نزدیک کوه طور و به سوی آن مضاف است بحر قلزم بدان جهت که بر طرف آن واقع است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). یا آنکه فرومیبرد هرکه وی را سوار شود. (منتهی الارب) (شرح قاموس). شهری است در مصرکه میان آن و مصر سه روز فاصله است. این شهر بر ساحل دریا واقع است و سپس به سوی بلاد بجه منعطف میگردد ودارای کشت وزرع و باغ و درخت و آب نیست و مردم آب رااز چاههای دوردست برای مصرف خود می آورند. این شهر عمارتها دارد و لشکرگاه مصر و شام بدانجاست. محمولات مصر و شام برای حجاز و یمن از اینجا بارگیری می شود. یاقوت آرد: اینک این شهر ویران شده و بندر و لشکرگاه کشتی ها جایی است نزدیک بدان که آن را سویس خوانند و آنجا هم چندان آباد نیست و ساکنان کمی دارد. گروهی از دانشمندان به قلزم منسوبند. و آنجا که از قصبه های مصر یاد میکند گوید: رایه و قلزم از قصبه های قبلی مصر است و در قلزم فرعون غرق شد، و قلزم در اقلیم سوم است و طول آن 56 درجه و 30 دقیقه و عرض آن 28 درجه وثلث است. مهلیی گوید: به کوه قلزم کوهی پیوسته است که در آن مغناطیس یافت میشود. ابوالحسن بلخی گوید: آن قسمت از دریای هند که از قلزم تا محاذی بطن یمن است آن را دریای قلزم نامند. طول آن سی مرحله است و وسیعترین نقطۀ عرضی آن جایی است که فاصله آن سه شب راه است و رفته رفته این فاصله کم میشود تا آنکه در قسمتهایی از آن از طرفی میتوان طرف دیگر را دید تا آنکه به قلزم منتهی میگردد. جایی است که فرعون و یارانش در آن غرق شدند، و در مورد آن اختلاف است. ابن کلبی در این باره توصیفی دارد. رجوع به معجم البلدان شود. دریای قلزم را قرزم نیز نامند. (برهان) : ای زرین نعل آهنین سم وی سوسن گوش خیزران دم با رای تو ذره است خورشید با طبع تو قطره است قلزم. انوری
که گوشت آورد. که گوشت رویاند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آنچه به سبب تجفیف لطیف و تعدیل مزاج، خونی که وارد موضع جراحت شده منعقد ساخته مستحیل به گوشت کند و او را منبت اللحم نیز گویند. و رجوع به ملحّمه شود
که گوشت آورد. که گوشت رویاند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آنچه به سبب تجفیف لطیف و تعدیل مزاج، خونی که وارد موضع جراحت شده منعقد ساخته مستحیل به گوشت کند و او را منبت اللحم نیز گویند. و رجوع به مُلَحِّمَه شود
گوشت خوراننده باز را. (منتهی الارب) (آنندراج). گوشت خوراننده و آنکه به باز گوشت می خوراند. (ناظم الاطباء). گوشت خوراننده و گویندآنکه نزد او گوشت بسیار باشد. (از اقرب الموارد)
گوشت خوراننده باز را. (منتهی الارب) (آنندراج). گوشت خوراننده و آنکه به باز گوشت می خوراند. (ناظم الاطباء). گوشت خوراننده و گویندآنکه نزد او گوشت بسیار باشد. (از اقرب الموارد)
نوعی است از جامه. (مهذب الاسماء) (از منتهی الارب). نوعی است از جامه ها. (صراح). نوعی از پارچۀ ابریشمی که نهایت ملایم باشد. (غیاث). بافتۀ ابریشمی را گویند. (برهان). نوعی از جامۀ بافتۀ ابریشمی و در برهان به این معنی به فتح اول آورده. (آنندراج). نوعی جامه که تار ابریشم دارد و پود جز ابریشم.و گویا غالباً به رنگ سپید یک دست بوده است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد) : خز به جای ملحم و خرگاه بدل باغ و بوستان آمد. رودکی (از المعجم چ مدرس رضوی ص 226). از وی پنبۀ نیک و اشترغاز و فلاته و سرکه و آبکامه و جامه های قزین و ملحم خیزد. (حدودالعالم). چو برزد سر از کوه گیتی فروز زمین را به ملحم بپوشید روز. فردوسی. بپوشد از آن پس به دیبای چین ز خز و ز ملحم کفن همچنین. فردوسی. برکشیدند به کهسارۀ غزنین دیبا درنوشتند ز کهپایۀ غزنین ملحم. فرخی. تو گفتی شیر و می بودند درهم و یا درهم فکنده خز و ملحم. (ویس و رامین). دراعه ای سپید پوشیدی با بسیار طاقهای ملحم مرغزی. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 358). به دست هریکی دو جامۀ ملون از ششتری و سپاهانی و سقلاطون و ملحم و دیباجی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 417). قبای ملحم و عصابۀ توزی و موزۀ نمدین داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 565). نزدیک سپاه سالار رفتیم پشت به صندوقی باز نهاده (بود) و لباس از خزینه، ملحم پوشیده. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 647). کردار مدار خار و سوزن گفتار حریر و خز و ملحم. ناصرخسرو. چون باغ را به گونۀ بیمار دید ابر از ملحم سپید بگسترد بسترش. عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 249). آن یکی را داد ابر از رایت مصری ردا وین دگر را داد باد از ملحم رومی ثیاب. امیرمعزی. به جای ملحم چینی هوا مکن بالین به جای اطلس رومی زمین مکن بستر. انوری. ناف شب سوخت تف مجمر روز گوی زر یافت جیب ملحم صبح. خاقانی. از رفتن تست بر تن دهر بر نقطۀ زر سیاه ملحم. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 277). ، {{صفت}} مرد گوشت خورده یا از گوشت صید خورش یافته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنکه به گوشت اطعام و بدان روزی داده شده. (از اقرب الموارد)، خبز ملحم، نانی به گوشت آکنده. (مهذب الاسماء)، مرد درچسبنده به قومی. (منتهی الارب). آنکه خود را به قومی می چسباند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، آنکه اسیر گردیده و دشمنان بر او پیروز شده باشند. (از اقرب الموارد)
نوعی است از جامه. (مهذب الاسماء) (از منتهی الارب). نوعی است از جامه ها. (صراح). نوعی از پارچۀ ابریشمی که نهایت ملایم باشد. (غیاث). بافتۀ ابریشمی را گویند. (برهان). نوعی از جامۀ بافتۀ ابریشمی و در برهان به این معنی به فتح اول آورده. (آنندراج). نوعی جامه که تار ابریشم دارد و پود جز ابریشم.و گویا غالباً به رنگ سپید یک دست بوده است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد) : خز به جای ملحم و خرگاه بدل باغ و بوستان آمد. رودکی (از المعجم چ مدرس رضوی ص 226). از وی پنبۀ نیک و اشترغاز و فلاته و سرکه و آبکامه و جامه های قزین و ملحم خیزد. (حدودالعالم). چو برزد سر از کوه گیتی فروز زمین را به ملحم بپوشید روز. فردوسی. بپوشد از آن پس به دیبای چین ز خز و ز ملحم کفن همچنین. فردوسی. برکشیدند به کهسارۀ غزنین دیبا درنوشتند ز کهپایۀ غزنین ملحم. فرخی. تو گفتی شیر و می بودند درهم و یا درهم فکنده خز و ملحم. (ویس و رامین). دراعه ای سپید پوشیدی با بسیار طاقهای ملحم مرغزی. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 358). به دست هریکی دو جامۀ ملون از ششتری و سپاهانی و سقلاطون و ملحم و دیباجی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 417). قبای ملحم و عصابۀ توزی و موزۀ نمدین داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 565). نزدیک سپاه سالار رفتیم پشت به صندوقی باز نهاده (بود) و لباس از خزینه، ملحم پوشیده. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 647). کردار مدار خار و سوزن گفتار حریر و خز و ملحم. ناصرخسرو. چون باغ را به گونۀ بیمار دید ابر از ملحم سپید بگسترد بسترش. عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 249). آن یکی را داد ابر از رایت مصری ردا وین دگر را داد باد از ملحم رومی ثیاب. امیرمعزی. به جای ملحم چینی هوا مکن بالین به جای اطلس رومی زمین مکن بستر. انوری. ناف شب سوخت تف مجمر روز گوی زر یافت جیب ملحم صبح. خاقانی. از رفتن تست بر تن دهر بر نقطۀ زر سیاه ملحم. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 277). ، {{صِفَت}} مرد گوشت خورده یا از گوشت صید خورش یافته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنکه به گوشت اطعام و بدان روزی داده شده. (از اقرب الموارد)، خبز ملحم، نانی به گوشت آکنده. (مهذب الاسماء)، مرد درچسبنده به قومی. (منتهی الارب). آنکه خود را به قومی می چسباند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، آنکه اسیر گردیده و دشمنان بر او پیروز شده باشند. (از اقرب الموارد)
نوعی از شورۀ گیاه که قاقلی نامندش. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ابوالعلاء گوید: لولا غضا نجد و قلاّمه لم یثن بالطیب علی رنده. (از اقرب الموارد). قاقلی است. (فهرست مخزن الادویه). و نزدبعضی رعی الابل است. (تحفۀ حکیم مؤمن). کاگل. (مهذب الاسماء). قلام به ضم قاف و تشدید لام به الف کشیده، کاگل. (بحر الجواهر). و رجوع به ترجمه صیدنه شود
نوعی از شورۀ گیاه که قاقلی نامندش. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ابوالعلاء گوید: لولا غضا نجد و قُلاّمُه ُ لم یُثْن َ بالطیب علی رنده. (از اقرب الموارد). قاقلی است. (فهرست مخزن الادویه). و نزدبعضی رعی الابل است. (تحفۀ حکیم مؤمن). کاگل. (مهذب الاسماء). قلام به ضم قاف و تشدید لام به الف کشیده، کاگل. (بحر الجواهر). و رجوع به ترجمه صیدنه شود