جدول جو
جدول جو

معنی قفندر - جستجوی لغت در جدول جو

قفندر(قَ فَ دَ)
زشت پیکر ناخوش دیدار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به قفدر شود، درشت سخت سر. (منتهی الارب). شدیدالرأس. (اقرب الموارد) ، خردسر، سطبرپا، کوتاه بالا گرداندام، سپید. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
قفندر
زشت پیکر ناخوش دیدار، درشت سخت سر
تصویری از قفندر
تصویر قفندر
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قلندر
تصویر قلندر
(پسرانه)
هر یک از افراد قلندریه، فرقه ای از صوفی که به دنیا بی توجه و نسبت به آداب و رسوم بی قید بوده اند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از قلندر
تصویر قلندر
مجرد، بی قید و از دنیاگذشته، درویش
فرهنگ فارسی عمید
(قُدُ)
سگ آبی و این کلمه عربی نیست و دخیل است. (اقرب الموارد). رجوع به قندس و قندز شود
لغت نامه دهخدا
(قَ لَ دَ)
دهی است از دهستان خاوه بخش دلفان شهرستان خرم آباد، واقع در 12هزارگزی جنوب خاوری نورآباد و 12هزارگزی جنوب اتومبیل رو خرم آباد به کرمانشاه. موقع جغرافیایی آن جلگه و هوای آن سردسیری مالاریائی است. سکنۀ آن 300 تن است. آب آن از سراب نیاز و محصول آن غلات، توتون، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. ساکنین از طایفۀ خاوه می باشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
لوز است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(قَ دَ)
زشت پیکر ناخوش دیدار. (منتهی الارب). قبیح منظر. (اقرب الموارد). قفندر. (منتهی الارب). و رجوع به قفندر شود
لغت نامه دهخدا
(قَ فَنْ نَ)
سخت سر یا کلان سر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ لَ دَ)
ابوالوفاء. از شاعران و از مردم کرمان و از دراویش شاه نعمت الله ولی است. موزون است و به این مطلع خود خیلی عقیده داشت:
منم که شهرۀ شهرم ز ماه تا ماهی
ابوالوفای وفادار نعمت اللهی.
(مجمع الخواص ص 301)
امیرعلی. یکی از امرای سلطان طاهر بن سلطان احمد. (حبیب السیر چ سنگی ج 2 ص 167)
لغت نامه دهخدا
(قَ لَ دَ)
قلندر بر وزن سمندر عبارت از ذاتی است که از نقوش و اشکال عادتی و آمال بی سعادتی مجرد و باصفا گشته باشد و به مرتبۀ روح ترقی کرده و از قیود تکلفات رسمی و تعریفات اسمی دامن وجود خود را از همه درچیده و از همه دست کشیده به دل و جان از همه بریده و طالب جمال و جلال حق شده و بدان حضرت رسیده و اگر ذره ای به کونین و اهل آن میلی داشته باشد از اهل غرور است نه قلندر و فرق میان قلندر و ملامتی و صوفی آن است که قلندر تجرید و تفرید به کمال دارد و در تخریب عادات و عبادات کوشد و ملامتی آن را گویند که کتم عبادت از غیر کند و اظهار هیچ خیر و خوبی نکند و هیچ شر و بدی را نپوشد و صوفی آن است که اصلاً دل او بخلق مشغول نشود و التفات برد و قبول ایشان نکند و مرتبۀ صوفی از هر دو بلندتر است زیرا که ایشان با وجود تجرید و تفرید مطیع و پیرو پیغمبرانند و قدم بر قدم ایشان می نهند. (برهان). در دائره المعارف لاروس آمده است: اول کس که نام قلندر بر خویش نهاد یوسف نامی از بکتاشیان بود و او را به علت خشونتی که در طبع داشت بکتاشیان از خویش براندند یوسف در مائۀ 14 میلادی خود بانی طریقه و سلسله ای گشت باسنن و آدابی بغایت صعب و از جمله آنکه قلندران یعنی پیروان طریقت او بایستی دائم باپای برهنه در سفر باشند و نان خویش از خواهندگی و سؤال بدست کنند. پس از او رفته رفته سنت های نهادۀ اومتروک ماند تا آنجا که قلندران میگفتند کبایر معاصی را با روح کاری نباشد و اثر سیآت از جسم تجاوز نتواند کرد و حتی از پاکیزگی و نظافت و استعمال آب تن زدند و از اینرو مردم از آنان نفرت و کراهت می نمودند. و کار آنان برای تحصیل رزق به شعبده بازی و بلعجبی کشید (از لاروس به اختصار). لغت نویسان مغرب چون بیشتر معلومات اسلامی خویش را بتوسط ترکان گرفته اند و آنان نیز هیچوقت افق اطلاعات و دائرۀ معلوماتشان از آسیای صغیر تجاوز نکرد این است که اول قلندر و نام قلندر را از یوسف نامی (بوده و یا برساخته) گمان برده اند. قلندر را به همه صفات ممتازۀ آن در شعرهای سعدی و حافظ و پاره ای شعرای دیگر میتوان یافت پیشتر از مائه چهاردهم و ازینرو اعتماد و اعتدادی به این افسانه نیست. صاحب تاج العروس مینویسد: قلندر کسمندر لقب جماعه من قدماء الشیوخ العجم و لاادری معناه:
تا حضرت عشق را ندیمیم
درکوی قلندران مقیمیم.
خاقانی.
پسر کو میان قلندر نشست
پدر گو ز خیرش فروشوی دست.
؟
- قلندرمشرب، که بر آیین قلندران بود.
- قلندروار، بسان قلندر:
نه امید از دوستان دارم نه بیم از دشمنان
تا قلندروار شد در کوی عشق آیین من.
سعدی.
- امثال:
از قلندر هویی، از خرس مویی.
شب دراز است وقلندر بیکار.
قلندر دیده گوید.
مثل عروس قلندره ا، بی لباس کافی برای پوشانیدن همه بدن مثل قلندر.
، راه قلندر، راهی است از موسیقی. (یادداشت مؤلف). آهنگی است در موسیقی. رجوع به آهنگ شود، زر خالص. (لاروس)
لغت نامه دهخدا
(قُ لُ دُ)
در تداول، مرد قوی هیکل و نامحرم به زن.
- قلندرباز. رجوع به این کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(قَ فَ دَ)
مرد بزرگ الواح (استخوان کتف). ج، قفاند، قفنددون. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از قفدر
تصویر قفدر
زشت پیکر ناخوش دیدار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قلندر
تصویر قلندر
در تداول، مرد قوی هیکل و زورمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سفندر
تصویر سفندر
پارسی تازی گشته سپندر گونه ای همیشه بهار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قلندر
تصویر قلندر
((قَ لَ دَ))
شخص مجرد و بی قید، درویش
فرهنگ فارسی معین
بی قید، درویش، صوفی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آدم رند و لاابالی و بی اعتقاد، درویش
فرهنگ گویش مازندرانی