جدول جو
جدول جو

معنی قعوان - جستجوی لغت در جدول جو

قعوان
(قَعْ)
تثنیۀ قعو، و آن دو چوب بکرۀ دلو است که تیر چرخ بر آن باشد، یا دو آهنی است که در میان آن بکره گردد. ج، قعی ّ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اعوان
تصویر اعوان
عون ها، یاری ها، مساعدها، مددکارها، جمع واژۀ عون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عوان
تصویر عوان
هر چیزی که به نیمۀ عمر خود رسیده باشد، آنکه نه پیر باشد نه جوان، میان سال، پاسبان و مامور اجرای حکم دیوان قضا و حسبت، شخص فرومایه
فرهنگ فارسی عمید
(قِ سَ)
موضعی است. (منتهی الارب) (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عَ نِنْ)
عوانی. جمع واژۀ عانیه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به عانیه و عوانی شود
لغت نامه دهخدا
(عَوْ وا)
سخت گیرنده و ظالم و زجرکننده. (آنندراج) (غیاث اللغات). رجوع به عوان شود، سرهنگ دیوان سلطان. (آنندراج) (غیاث اللغات). رجوع به عوان شود:
بعون اللّه نه ای معروف و مشهور
چو عوانان به قلاشی و رندی.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(مِعْ)
نیکو یاریگر، بسیار مددکارمردم. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
لنگیدن و خمیدن یا آزمند گشنی گردیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، سپس ماندن و سپسایگی رفتن. (منتهی الارب). قاع فلان، نکص و خنس. (از اقرب الموارد). سپس ماندن و سپسایگی رفتن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رِ ضَنْ)
قنوان. (منتهی الارب). رجوع به قنوان شود
لغت نامه دهخدا
(قَ نَ)
نام دو کوه است نزدیک حاجر و در مغرب آن از بنی مره. (از معجم البلدان) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قِنْ)
جمع واژۀ قنوه یا قنوه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَعْ)
مؤنث اقعی. زنی که سر بینی او بلندو بر استخوان چسبان باشد. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، زن باریک ران. (منتهی الارب) ، زن باریک ساق. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
جمع واژۀ قعده. (منتهی الارب). رجوع به قعده شود
لغت نامه دهخدا
(قِ)
جمع واژۀ قعود. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قعود شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
اناء قعران، ظرفی که در آن چیزی به اندازۀ پوشش ته آن باشد. (اقرب الموارد). آوند که در تک آن چیزی اندک باشد، آوند مغاک. (آنندراج). رجوع به قعری شود
لغت نامه دهخدا
(قُ)
جمع واژۀ قعس. (اقرب الموارد). رجوع به قعس شود
لغت نامه دهخدا
(قَطْ / قَ طَ)
گام نزدیک گذارنده در رفتار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ ءِ)
شهری است به ساحل بحر یمن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نام یک ناحیۀ یمانیه. (از معجم البلدان) ، شهری به حبشه. (از دمشقی)
لغت نامه دهخدا
(قَشْ)
باریک. (منتهی الارب). دقیق. ضعیف. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُشْ)
مرد کم گوشت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
بابونه. (منتهی الارب) (آنندراج). اقحوان. ج، اقاحی و اقاح. مصغر آن اقیحی. (آنندراج). گیاهی است که شکوفۀ آن سفید است و برگهای شکوفۀ آن ریز و سفید مانند دندان است که دندان را بدان تشبیه کنند. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(قَ یَ بُ)
موضعی است در صعده از بلاد خولان یمن. حارث بن عمرو خولانی درباره آن اشعاری دارد. (از معجم البلدان). شهری است در یمن مر خولان را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَعْ)
ابن علی بن حمادبن صدقۀجبائی، مکنی به ابومحمد. مقری نابینا. او از قاریان توانای بغداد و از مطلعان در عربیت بود و به سال 542 هجری قمری درگذشت. (از معجم الادباء چ مارگلیوث ج 4 ص 198 و چ مصر ج 11 ص 112). و رجوع به همین مأخذ شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
یاران. مددکاران و یاوران. (از کنز و منتخب از غیاث اللغات). جمع واژۀ عون، پشتیبان و یاری گر. واحد و جمع و مؤنث و مذکر در وی یکسان است. (از آنندراج) (منتهی الارب). یاران. (مؤید الفضلاء). جمع واژۀ مکسر عون، بمعنی پشتیبان در کار و خدمتگزار. مفرد و جمع و مؤنث در آن یکسان است. و العرب تقول: ’جأت السنه و جاء معها اعوانها’، یعنون بالسنه الجدب و بالاعوان، الجراد و الذئاب و الامراض. (از اقرب الموارد). مددکاران. یاران. یاوران. یاریگران. نصرت کنندگان. (ناظم الاطباء). انصار. (یادداشت مؤلف) : پیدا آرد با وی گروهی مردم در رساندن اعوان و خدمتکاران وی. (تاریخ بیهقی ص 92). اعوان و خدمتکاران وی... یکی از دیگر مهتر و کافی تر و شایسته تر. (تاریخ بیهقی). این زن امیر حرس بخواند و گفت فلان شب قومی را از اعوان خویش راست کن و بیاور. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 110). بناء کارها بقوت ذات و استیلاء اعوان نیست. (کلیله و دمنه). نفاذ کارها به اهل بصر و فهم تواند بود نه به انبوهی انصار و اعوان. (کلیله و دمنه). حسان بن راعی و بسر هندو رابا چند کس از اعوان او اسیر گرفت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 230). سلطان از اعوان دین و انصار اسلام پانزده هزار سوار گزیده بیرون کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 201). اعوان اسلام بر پی کفار میرفتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 273). هر دو شار در زمرۀ اعوان ناصرالدین بنصرت ملک نوح برخاستند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 339).
- اعوان و انصار، یاریگران و کمک کاران
لغت نامه دهخدا
موضعی است، و در حدیث آمده که هفتادهزار شیعه از آن برانگیخته میشود. ابوالفضل بن طاهر مقدسی گوید: قطوان موضعی است به کوفه و نام قبیله نیست، شمر گوید آن به سکون طا است. گروهی از دانشمندان بدان منسوبند. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از عوان
تصویر عوان
میانه سال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قحوان
تصویر قحوان
بابونه از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قروان
تصویر قروان
میان پشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعوان
تصویر اعوان
مدد کاران، یاوران، یاران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قصوان
تصویر قصوان
دمریشینه از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قشوان
تصویر قشوان
مردسست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قعران
تصویر قعران
آوند گود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قطوان
تصویر قطوان
سبکرو تندرو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عوان
تصویر عوان
((عَ))
میانه سال، در فارسی به معنای نگهبان، پاسبان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اعوان
تصویر اعوان
جمع عون، یاران
فرهنگ فارسی معین