جدول جو
جدول جو

معنی قضاف - جستجوی لغت در جدول جو

قضاف
(قِ)
جمع واژۀ قضفه. رجوع به قضفه شود، جمع واژۀ قضیف. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قضیف شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مضاف
تصویر مضاف
در دستور زبان اسمی که به اسم دیگر اضافه شود یا نسبت داده شود، اضافه شده، زیاد شده، نسبت داده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قضات
تصویر قضات
قاضی ها، حاکم شرع ها، دادرس ها، رواکننده های حاجت، جمع واژۀ قاضی
فرهنگ فارسی عمید
(قِ)
زن سطبر پرگوشت. (منتهی الارب). المراءه الضخمه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَذْ ذا)
ترازو، برنشستنی. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). مرکب و هر برنشستنی. (ناظم الاطباء) ، فلاخن. (منتهی الارب) (آنندراج). منجنیق. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، آنچه بدان چیزی را دور اندازند. (منتهی الارب) (آنندراج) ، قرب قذّاف، قرب با کوشش که در آن فتور نباشد. (منتهی الارب). قرب شبگیری است که صبح آن به آب رسند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
روض القذاف، موضعی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
مقارفه. (منتهی الأرب) (آنندراج). با هم آمیختن. (منتهی الأرب). رجوع به مقارفه شود
لغت نامه دهخدا
(قَ فَ)
دهی است به جزیره بحر یمن مقابل جار. (منتهی الأرب). دهی است در جزیره از دریای یمن محاذی جار که مردم آن بازرگانند و آب آشامیدنی را از دوفرسخی آورند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
برندۀ همه چیز. گویند:سیل قحاف، توجبه که همه را برد. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
کاسۀ بزرگ، سبوی سفالینه. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
از ’ض ف ف’، انبوهی کردن و گرد آمدن بر آب و جز آن وقت سبک گردیدن حال آنها. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، سبک گردیدن احوال قوم و انبوهی کردن و گردآمدن آنها بر آب. (از قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(تَ عَ لُ)
تیز دادن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) ، خوردن طعام. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ فِ)
از دشنامهای کنیزانست. (منتهی الارب). یقال: یا خضاف، ای تیزدهنده، ای گوزو. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَضْ ضا)
کسی که بسیار تیز می دهد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
بنو قصاف، نام تیره ای است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از قناف
تصویر قناف
دراز ریش، کلان بینی، درشت اندام، نره کلان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قضاه
تصویر قضاه
جمع قاضی، از ریشه پارسی کادیکان داوران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خضاف
تصویر خضاف
تیز دادن، خوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قراف
تصویر قراف
درآمیختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قداف
تصویر قداف
کاسه بزرگ، سبوی سفالین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قحاف
تصویر قحاف
تند لور تندابه سخت نوشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قذاف
تصویر قذاف
منجنیق که از آن تیر و سنگ اندازند
فرهنگ لغت هوشیار
زمان میوه چینی هنگام درو، گام تنگ، جمع فطف، میوه ها چیده خوشه ها چیده اوان چیدن میوه، چیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قضیف
تصویر قضیف
لاغر تکیده: مرد، سست نازک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قضام
تصویر قضام
دندنگیر شوره گیاه، خرمابن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قفاف
تصویر قفاف
دزدتردست چسباندست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قضاع
تصویر قضاع
دل پیچه شکمدرد، گردآرد که از بیختن برخیزد، ریختگی ازاره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قضات
تصویر قضات
جمع قاضی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قضاب
تصویر قضاب
گل گوشی از گیاهان یا قضاب مصری. گل تلفنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مضاف
تصویر مضاف
باز خوانده بدیگری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مضاف
تصویر مضاف
((مُ))
اضافه شده، زیاد گشته، نسبت داده شده، اسمی است که مقصود اصلی گوینده است، الیه اسم یا ضمیری است که به اسم دیگر می پیوندد تا معنی آن را کامل کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قضاء
تصویر قضاء
((قَ))
به جا آوردن، گزاردن، داوری کردن، حکم، فرمان، سرنوشت، تقدیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قضات
تصویر قضات
((قُ))
جمع قاضی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قطاف
تصویر قطاف
((قِ))
هنگام چیدن میوه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قضات
تصویر قضات
دادگران، داوران
فرهنگ واژه فارسی سره