جدول جو
جدول جو

معنی قصموری - جستجوی لغت در جدول جو

قصموری
قسمی از عود بخور است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قیصوری
تصویر قیصوری
تهیه شده در قیصور مثلاً کافور قیصوری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قماری
تصویر قماری
تهیه شده در قمار، برای مثال ز عود قماری یکی تخت کرد / سر تخته ها را به زر سخت کرد (فردوسی - ۲/۹۶)، مربوط به قمار مثلاً طاووس قماری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناموری
تصویر ناموری
دارای نام بودن، نیک نامی، شهرت
فرهنگ فارسی عمید
(کامْ وَ)
حالت و چگونگی کامور. کامیابی، نیکنامی و معروفی
لغت نامه دهخدا
نسبت به یامور است که گویا از قرای انبار بوده است، (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(نامْ وَ)
اشتهار. آوازه. شهرت داشتن. معروف و مشهور بودن، نیکنامی. آبرو. عزت. (ناظم الاطباء). سرافرازی
لغت نامه دهخدا
(مَ)
تیره ای از طایفۀ جانکی سردسیر هفت لنگ. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 75)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دهی از دهستان دربقاضی است که در بخش حومه شهرستان نیشابور واقع است و 499 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آبادانی. (ناظم الاطباء). معمور بودن. مجازاً تندرستی. سلامت:
صحت این حس ز معموری تن
صحت آن حس ز تخریب بدن.
مولوی.
دور از خوشی و معموری دور شد. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 140). و رجوع به معمور شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
منسوب است به مصموده که قبیله ای است از بربر. (از الانساب سمعانی) ، نام مردم قبیلۀ ساکن سرزمینی بنام آنان مصمودیان یا مصامده (در سودان) از این قبیله گروهی حدود بیست هزار نفر در عداد لشکریان خلیفۀ فاطمی، المستنصرباﷲ بوده اند و ناصرخسرو در سفرنامه آرد: گروهی را مصامده می گفتند، ایشان سیاهانند از سرزمین مصمودیان و گفتند بیست هزار مردند. (سفرنامه ص 83). و رجوع به مصامده شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
می زدگی. (ناظم الاطباء) :
یک دو جام از روی مخموری بخور
یک دو جنس از روی یک جانی بخواه.
خاقانی.
یک قدح بیرنج مخموری کراست
هر گلی را زخم خاری در قفاست.
امیر حسینی سادات.
و رجوع به مخمور شود
لغت نامه دهخدا
(عُ)
حسین بن محمد بن احمد شاخوری بحرینی. محدث و فقیه قرن دوازدهم هجری. رجوع به حسین عصفوری و الاعلام زرکلی و شهداء الفضیله شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
چیز بسیار خرد و ریزه ها چون قیمۀ سرموری و افشان سرموری. (آنندراج) :
گر به زلف عنبرین دل گاه گاهم میکشد
قیمۀ سرموری خط سیاهم میکشد.
محسن تأثیر (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
منسوب به عصفور. رجوع به عصفور شود، گنجشک فروش، شتری است دوکوهان. (منتهی الارب) : جمل عصفوری، شتر دوکوهان. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
کافور، (فهرست مخزن الادویه)، رجوع به قافور و قافورنی شود
لغت نامه دهخدا
(قُ)
نسبت است به قصدار. (لباب الانساب). رجوع به قصدار شود
لغت نامه دهخدا
(قَ وُ)
دهی است از دهستان کله بوز بخش میانۀ شهرستان میانه واقع در 18 هزارگزی جنوب میانه و 8 هزارگزی راه شوسۀ میانه به تبریز. موقع جغرافیایی آن کوهستانی معتدل است. سکنۀ آن 63 تن است. آب آن از چشمه است و محصول آن غلات، پنبه، برنج، و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
شرقی یا قدیمی، قومی که در زمان ابراهیم خلیل در کنعان بودند. (سفر پیدایش 15:19). و اگر چنانچه معنی کلمه را قدیم فرض کنیم محتمل است که اشاره به اهالی قدیمه باشد و بسا میشود که اسم قدموس باشد که مقاطعه ای است در کوهستان نصیریه که از اسم قوم مسطور فوق گرفته شده است و اهالی آنجا در قدیم الایام در فلسطین رفته در آنجا مسکن گرفته بودند. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(ری ی)
نسبت است به قاروره. شیشه فروش. شیشه گر. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
مهابت و صلابت. (برهان). برهان گوید بضم ثالث بوزن بی نوری، بمعنی صلابت و مهابت است و بلاشبهه خبط کرده است زیرا بفتح ’واو’ اصح است، چه ور و گر بمعنی صاحب و خداوند است و بیموری بر وزن سیمگری به این معنی مناسب است یعنی ترساننده. (انجمن آرا). و مؤلف بهار عجم نویسد که ظاهراً این مرکب است از بیم + ور که کلمه نسبت است از عالم رنجور و گنجور که یای مصدری بدان ملحق نموده بمعنی مذکور استعمال کرده اند و بر این قیاس بیمار زیرا که ’ار’ کلمه نسبت است و معنی ترکیبی آن منسوب به بیم و اطلاق آن بر مریض مجاز است چرا که در مرض بیم مرگ همی باشد. (آنندراج). توقیر و وقار وتعظیم و مهابت و صلابت. (ناظم الاطباء). این کلمه از فرهنگ دساتیر ص 237 است. (از حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
منسوب به اخمور. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
جعفر بن خطاب، مکنی به ابومحمد. از محدثان است. وی در بلخ سکونت کرد و از ابوالفضل عبدالصمد بن محمد بن نصیر عاصمی حدیث شنید. از او ابوالفتوح عبدالغافر بن حسین بن علی کاشغری حافظ روایت دارد. (لباب الانساب). واژه ی محدث از ریشه ’حدیث’ گرفته شده و به کسی اطلاق می شود که تخصص در نقل، حفظ و تحلیل احادیث دارد. این فرد معمولاً بر متون حدیثی مسلط است و می تواند صحیح را از ضعیف تشخیص دهد. محدثان نقش نگهدارنده سنت نبوی را داشتند و از طریق کتابت یا روایت شفاهی، احادیث را به نسل های بعدی منتقل کردند. برخی از معروف ترین محدثان عبارتند از بخاری، مسلم، ترمذی و نسائی.
لغت نامه دهخدا
تصویری از عصفوری
تصویر عصفوری
منسوب به عصفور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قصیری
تصویر قصیری
کوتاهه پهلو از استخوان ها، کوتاهه گردن از استخوان ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قذمور
تصویر قذمور
خوان سیمین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عصمور
تصویر عصمور
چرخ چاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صبوری
تصویر صبوری
شکیبایی برد باری شکیبای بردباری تحمل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاموری
تصویر کاموری
کامیابی کامرا نی، توفیق فیروز مندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تصوری
تصویر تصوری
انگاری منسوب به تصور. آنچه مبتنی بر تصور باشد، خیالی فرضی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخموری
تصویر مخموری
می زدگی پژمانی ناوش مستی، خماری خمارآلودگی می زدگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناموری
تصویر ناموری
دارای نام بودن، نام دادگی مسمی بودن، شهرت معروفیت
فرهنگ لغت هوشیار
خانه بخت خانه اروس (عروس)، خانه بند زن زنی که وی راشوی به خانه بازداشته
فرهنگ لغت هوشیار
اشتهار، شهرت، نامبرداری، نامجویی
متضاد: گمنامی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خمارآلودگی، خماری، مستی، می زدگی
فرهنگ واژه مترادف متضاد