جدول جو
جدول جو

معنی قصطانک - جستجوی لغت در جدول جو

قصطانک
(قَ)
دهی جزء بخش شهریار شهرستان تهران واقع در 5 هزارگزی جنوب علیشاه عوض. این ده در جلگه واقع است و هوایی معتدل دارد. سکنۀ آن 833 تن است. آب آن از قنات است و در بهار از رود کرج و سیاه آب ابراهیم آباد میباشد. محصول آن غلات و چغندرقند و میوه جات و انگور است. شغل اهالی زراعت است و در حدود 8 باب دکاکین مختلفه و دبستان و راه مالرو دارد، و از طریق کهتر و حصارریزک ماشین میرود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قیطان
تصویر قیطان
رشتۀ باریکی که از ابریشم می بافند
فرهنگ فارسی عمید
(قَ ءِ)
شهری است به جزیره صقلیّه (سیسیل) که گروهی از شهداء تابعین در حدود سی تن در مقبرۀ شرقی آن به خاک رفته اند. و بین قطانه و قصریانه در مشرق جزیره قبر اسد بن حارث صاحب اسدیات در فقه است. وی از بزرگان نویسندگان به شمار آید. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قَ نَ)
دیگ. (اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قَ نی ی)
ج قطنیّه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قطنیه شود
لغت نامه دهخدا
شیخ جاوی. از دانشمندان است. او راست: تسهیل الامانی فی شرح عوامل الجرجانی. کتاب دیگری به نام تسریح العوامل فی شرح العوامل از همین مؤلف در مصر به سال 1325 هجری قمری با کتاب تسهیل الاسماء به چاپ رسیده است. (معجم المطبوعات ج 2 ستون 1517)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
غبار. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
قوس قزح. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قسطانی و قسطانیه شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
رابینو آرد: قصران شاید در حوزۀ رود خانه جاجرود بوده است. علی بن کامه نایب اسپهبد شهریار بن شروین بن رستم قلعه ای در قصران در کنار جاجرودساخت. (ترجمه مازندران و استرآباد رابینو ص 207)
حازمی گوید شهری است در سند. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قَ بَ)
نام پرنده ای است که اغلب و اکثر بر لب آب و کنار رودخانه نشیند و به غایت خوش رفتار و تیزپر میباشد. (برهان) (ناظم الاطباء). و آن را به عربی صعوه گویند
لغت نامه دهخدا
(قُ)
داهیه، خوی گیر، زین یا جل شتر که پالان بر زیر آن نهند. (منتهی الارب). قرطاط. رجوع به قرطاط شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
ابن عامر بن سالح پدر قبیله ای است. (منتهی الارب). قحطان بن عامر بن شالخ بن ارفخشدبن سام بن نوح. ریشه اعراب قحطانی و پدر خاندان حمیر و کهلان وتبابعه (شاهان یمن) (شاهان حیره) و غسانیان (شاهان شام) در جاهلیت است. علمای انساب وی را از نخستین مردان دستۀ دوم از دسته های سه گانه عرب (عاربه و متعربه و مستعربه) میشمارند. وگویند او در میان شاهان یمن و جزیره العرب نخستین کسی است که تاج بر سر نهاد. وی از ساکنان حضرموت بود پس به سرزمین صنعاء که در آن زمان خالی از آبادی و سکنه بود رفت و آنجا را آباد کرد. وی را که از اشراف قوم خود بود به شاهی برگزیدند و جماعتی گرد او فراهم آمدند. او به عراق حمله برد و با بعلوس پادشاه آشوریان جنگید و در خلال این جنگها مرد. تاریخ تولد و مرگ وی دانسته نیست. (الاعلام زرکلی ج 2 ص 761). پشت چهارم ارفخشد فرزند سام بن نوح که عربان از دودۀ اویند. مستوفی آرد: سام بن نوح به قول بعضی مورخان پیغمبر مرسل است اکثر انبیا و جمیع اهل ایران از تخم اویند. او را شش پسر بود، اول ارفخشد و از نسل او چهارم پشت به قحطان و قالغ رسید. قوم عجم از تخم قالغاند و اکثر عرب قحطیانند (ظ. قحطانیان) و زبان عربی از یعرب بن قحطان است و قحطان را نام قحطان بود بسبب آنکه در سالهای سخت سخا کردی و مردم را از تنگی برهانیدی، در حق او گفته اند و یقحط القحوط و یطردها بسخائه، یعنی وی با بخشش و سخای خود قحطی ها را از میان ببرد و قحطان اسم علم او شد. (تاریخ گزیده چ لندن ج یکم ص 27)
لغت نامه دهخدا
(قَ / قِ)
نوعی ریسمان که از ابریشم بافند و برای برشته کردن دانه های تسبیح و امثال آن بکار میرود. رشته از چند ریسمان بهم بافته که بر حاشیۀ جاجیم دوزند و دگمه و مادگی از آن کنند و بند سبحه از آن سازند. آنندراج در کلمه قیطون گوید: آنچه از نخ ابریشم بافند. (آنندراج).
- قیطان باف، بافندۀ قیطان.
- قیطان بافی، شغل و عمل قیطان باف.
- ، مغازۀ قیطان باف
لغت نامه دهخدا
(قُ)
دهی است از دهستان اسفندآباد بخش قروۀ شهرستان سنندج واقع در 8 هزارگزی شمال قروه و کنار راه قروه به باباگرگر. موقع جغرافیایی آن جلگه و سردسیر است. سکنۀ آن 528 تن است. آب آن از چشمه و رود خانه محلی و محصول آن غلات، لبنیات، حبوبات، قلمستان و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالیچه، جاجیم و گلیم بافی است. راه مالرو دارد، و تابستان اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ نَ)
عنکبوت. (یادداشت مؤلف) ، قسمتی متحرک از تفنگ که به ارادۀ تیرانداز بسختی بر پستانک خورد و آتش از چاشنی جهاند. در تفنگ و امثال آن، آهنی که با کشیدن پاشنه بر چاشنی بسختی فرودآید و آنرا مشتعل کند. (یادداشت مؤلف). دنگ. چخماق، (اصطلاح موسیقی) درساز، پردۀ نخستین تار یا چیزی شبیه خرک بالای دسته. (یادداشت مؤلف). سیمگیرساز. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(قُ نَ)
دهی است میان ری و ساوه. (منتهی الارب). این قریه در یک منزلی ری واقع است، و آن را بستانه خوانند. (معجم البلدان). کستانه. (سمعانی). دهی است از ری و ساوه، و جماعتی از محدثان بدان منسوبند. و آن را کشتانه نیز خوانند. (اللباب). دهی است در راه ساوه که تا ری یک مرحله فاصله دارد. و بدان کستانه نیز گویند. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قَ / قِ)
منسوب به قیطان.
- لب قیطانی، لبی که نهایت باریک است
لغت نامه دهخدا
(ق نی ی)
نسبت است به قحطان بن عامر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ صَ)
نسبت است به بیع قصب. (لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
نسبت است به قصران، و آن دو قصر است به نام قصران داخل و قصران خارج، و این هر دو از نواحی ری محسوبند. (لباب الانساب) (معجم البلدان). رجوع به قصران داخل و قصران خارج شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
محمد بن ابان بن عایشه. برادر ولید بن ابان و از راویان است. وی از هشام بن عبدالله روایت کند و از ضعاف است. (لباب الانساب). در تحلیل علم حدیث، روات به عنوان کسانی شناخته می شوند که توانایی انتقال صحیح و دقیق احادیث پیامبر اسلام (ص) و اهل بیت (ع) را دارند. این افراد با ارزیابی دقیق راویان، توانسته اند احادیث صحیح را از دیگر روایات غیرمعتبر تفکیک کنند و به این ترتیب اصول دینی را از تغییرات احتمالی محافظت کرده اند.
احمد بن حسین بن ابوالقاسم بن علی قصرانی. از مردم قصران خارج و یکی از مشایخ زیدیه است. تولد او در اذون قصران به سال 495 هجری قمری اتفاق افتاد. سمعانی از وی روایت دارد. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قُ نی ی)
نسبت است به قسطانه، و آن را کشتانه نیز خوانند. (اللباب). رجوع به قسطانه شود
لغت نامه دهخدا
(قُ نی ی)
قوس قزح. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قسطان و قسطانه شود
لغت نامه دهخدا
(قُ نی ی)
محمد بن مفضل بن عروه بن خالد بن زید بن زیاد بن میمون رازی. مولی علی بن ابی طالب (ع) و از راویان است. وی از محمد بن خالد بن حرمله عبدی و هدبه بن خالد و جز آنان روایت کند و از او حمزه بن عبدالله مالکی و محمد بن مخلد و ابوبکر شافعی و ابن ابی حاتم و جز ایشان روایت دارند. وی مردی راستگو بود. (اللباب)
لغت نامه دهخدا
(قُ نَ)
قوس قزح. (اقرب الموارد از لسان) (مهذب الاسماء). رجوع به قسطان و قسطانی و قسطانیه شود
لغت نامه دهخدا
سگ دندان رشته رشته نازک که از ابریشم بافند و آن را زه دامن و گریبان جامه و رشته تسبیح کنند: ز قیطان درو ریشه عشقش دواند برنگی که در چشم تارش نماند
فرهنگ لغت هوشیار
آبدارک در پرندگان پرنده ایست تیز پر که اغلب بر لب آب و کنار رود نشیند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قصفان
تصویر قصفان
جمع قصفه، پایه های نردبان انبوهی ها تنه زدن ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قصوان
تصویر قصوان
دمریشینه از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیطانک
تصویر شیطانک
عنکبوت سیمگیر ساز هرماسک سیمگیر ساز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قطانه
تصویر قطانه
دیگ پنبه فروشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قحطانی
تصویر قحطانی
منسوب به قحطان بی عامر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قحطناک
تصویر قحطناک
غاز ناک خشکسال توام با قحط و غلا خشکسال: سالی قحطناک برآمد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قسطان
تصویر قسطان
رنگین کمان آژفنداک گردخاک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قیطان
تصویر قیطان
((ق))
رشته باریک که از ابریشم می بافند
فرهنگ فارسی معین