جدول جو
جدول جو

معنی قشتمور - جستجوی لغت در جدول جو

قشتمور
(قُ)
از امراء لشکر مغول است در خراسان که به فرمان الناصرلدین الله با بیست هزار مرد از شجاعان رجال و سروران ابطال نامزد گردید تا سلطان جلال الدین را که به سوی بغداد روی آورده بود از آن نواحی براند. رجوع به تاریخ جهانگشای جوینی چ لیدن ج 2 ص 152 و 155 شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قشور
تصویر قشور
قشرها، لایه ها، پوسته ها، پوست و پوشش های چیزی، جمع واژۀ قشر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شترمور
تصویر شترمور
مورچۀ بسیار بزرگ، در افسانه، مورچه ای بزرگ به اندازل یک بز
فرهنگ فارسی عمید
صمغ مطلق. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(قَ مَ)
قصیر و کوتاه، غلیظ که برخی از آن بر روی برخی دیگر فراهم آید. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
دوای جالی است که میمالند زنان به روی خود برای تصفیۀ رنگ آن مانند خردل کوبیدۀ به تخته با ماست سرشته. (فهرست مخزن الادویه) ، دارویی است که به وسیلۀ آن پوست روی را برکنند تا رنگ آن روشن گردد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَشْ وَ)
زن که حیض نیارد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
جمع واژۀ قشر. (غیاث اللغات از منتخب). رجوع به قشر شود. پوست اشجار و اثمار و بذوراست، و بعضی را اعتقاد آنکه اقسام آن غذائیت ندارندو قابل هضم نیستند. (تحفۀ حکیم مؤمن) :
غرض ایزدی حکیمانند
وین فرومایگان خسند و قشور.
ناصرخسرو.
باز باش ای باب بر جویای باب
تا رسند از تو قشور اندر لباب.
مولوی
اسم جنس پوست میوه هاست و شامل پوست اشجار و بزور و غیره است، و بعضی را عقیده آنکه آنها قابل هضم نیستندو غذائیت ندارند و این کلی نیست ولیکن بسیار قلیل الغذااند و بطی ءالهضم. (از مخزن الادویه و فهرست آن)
لغت نامه دهخدا
نام یکی از اصحاب ابوهاشم عبدالسلام بن محمد جبائی متکلم معتزلی. و نام او ابوالقاسم بن سهلویه است. (ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
تنگ کردن نفقه را بر عیال. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
نفقه تنگ کننده بر عیال. (منتهی الارب). بخیل. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل)
لغت نامه دهخدا
(تَ خَشْ شُ)
آمدن و رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، ریختن پشم ستور. (منتهی الارب) (آنندراج) ، به چپ و راست رفتن موی و پشم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، ناویدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تُ)
جمع واژۀ تمر. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به تمر شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
نام صحرائی است و بعضی گویند نام جائی و مقامی است درحوالی دشت مور. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آن که او را از خرما توشه داده باشند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
خیار. (اقرب الموارد). رجوع به قشعر شود
لغت نامه دهخدا
(قِ)
قبطور. جزیره ای است به مغرب. از آنجا است خطیب آن، سعید بن محمد انصاری. (منتهی الارب). جزیره ای است در اسپانیا شهری است از شهرهای اندلس رجوع به الحلل السندسیه ص 83 و 117 شود. یاقوت آن را قبثور ضبط کرده است. رجوع به قبثور شود
لغت نامه دهخدا
(اُ تُ)
شترمور. گویند جانوری است مانند مور لیکن برابر بگوسفندی باشد و بعضی گویند به بزرگی بز کوهی میباشد و در جنگلهای مغرب بسیار است. (برهان) (آنندراج) (هفت قلزم) (فرهنگ نظام). و در لغت نامۀ دیگری ذیل اشترمورد آمده است: گویند در جنگلی از جنگلهای مغرب درختی است که برگهای آن اکسیر است و در آن جنگل مورچه بهم رسد که بکلانی بز باشد. همین که کسی به آن جنگل برای بدست آوردن برگ اکسیر درآید، آن موران در وی آویزند ودرزمان پاره پاره اش کنند. لهذا کسی از ترس موران به آن جنگل درنتواند آمد. و آنرا اشترمورد نیز گویند، (اصطلاح نحو) در نحو زبان عرب مبحثی است بنام باب اشتغال عامل از معمول و آنرا باب ما اضمر عامله علی شریطهالتفسیر نیز گویند وکیفیت آن چنان است که اسمی بر فعل یا شبه فعلی مقدم شود و آن فعل یا شبه فعل در ضمیر راجع به آن اسم یا در متعلق آن عمل کند و از عمل کردن در خود آن اسم یا مفعول به اعراض جوید. همچنین آن فعل یا شبه فعل که پس از اسم آورده میشود، باید چنان باشد که اگر آنها را بر اسم مسلط کنند، یعنی اسم را بجای ضمیر یا متعلق آن آرند، آنرا منصوب کنند. و بنابراین اسم مقدم را هم میتوان برحسب مبتدا بودن، به رفع خواند و هم آنرا نصب داد. سپس باید دانست که درباره ناصب آن، اختلاف شده است. گروهی بر آنند که نصب آن به فعلی است که لزوماً در تقدیر است و موافق فعلی است که لفظاً یا معناً ظاهر میباشد و برخی گفته اند نصب آن به فعل مذکور پس از آن است. همچنین درباره عمل فعل مزبور نیز اختلاف است. گروهی گویند آن فعل در ضمیر و اسم هر دو عمل کند و برخی بر آنند که تنها در اسم ظاهر عمل میکند وضمیر ملغی است. و باید دانست حالت اسمی که پس از آن فعل ناصب ضمیر آن می آید، بر پنج گونه است: 1- لزوم نصب آن. 2- لزوم رفع آن. 3- نصب آن بر رفع راجح است. 4- نصب و رفع هر دو یکسان است. 5- رفع آن بر نصب راجح است. و هنگامی نصب اسم مقدم لازم است که پس از کلماتی واقع شود که اختصاص به فعل دارند، مانند ان و حیثما در این مثالها: ان زیداً لقیته فاکرمه. و حیثما عمراً تلقاه فاهنه. همچنین اگر اسم پس از استفهام بجز همزه واقع شود، نصب آن لازم است، مانند این بکراً فارقته و هل عمراً حدثته (حکم اسمی که پس از همزه واقع میشود بعداً ذکر خواهد شد). و اگر اسم مقدم پس از کلمه هائی که مخصوص به ابتدا هستند چون اذای فجائیه واقع شود، باید اسم لزوماً بنابر مبتدا بودن مرفوع خوانده شود، مانند خرجت فاذا زید لقیته. زیرا هیچ کلمه ای جز مبتدا یا خبر پس از ’اذا’ نمی آید مانند: فاذا هی بیضاء. (قرآن 108/7). اذا لهم مکر فی آیاتنا. (قرآن 21/10). وفعل پس از آن واقع نمیشود. همچنین هنگامی که فعل پس از کلماتی درآید که در صدر کلام واقع میشوند، رفع واجب است، مانند ’ما’ی استفهام و ’ما’ی نافیه و ادوات شرط، چون: زید هل رأیته و خالد ماصحبته و عبداﷲ ان اکرمک. و اگر فعل قبل از طلب واقع شود مانند: امر و نهی و دعا نصب اختیار شده است، چون: زیداً اضربه و عمراً لاتهنه و خالداً اللهم اغفر له و بشراً اللهم لاتعذبه. ولی اگر بجای فعل، اسم فعل آید، رفع واجب است، چون: زید دراکه. همچنین اگر فعل امری باشد که بدان عموم اراده شود، رفع واجب است، چون: السارق و السارقه فاقطعوا ایدیهما. (قرآن 38/5). و این گفتۀ ابن حاجب است. و نیز نصب هنگامی برگزیده میشود و بر رفع ترجیح دارد که اسم پس از کلمه ای واقع شود که اغلب آن کلمه بعد از فعل می آید مانند همزۀ استفهام چون:ا بشراً منا واحداً نتبعه. (قرآن 24/54). و این هنگامی است که بین اسم و همزه چیزی بجز ظرف فاصله نشودو گرنه مختار رفع است. و نیز اگر اسم پس از ’ان’ و ’ما’ و ’لا’ی نافیه واقع شود، نصب ارجح است، چون: ما زیداً رأیته و ’حیث’ اگر از ’ما’ مجرد باشد در همین حکم است زیرا کلمه مزبور مشابه ادوات شرط است و غالباً جز فعل چیزی پس از آن واقع نشود، مانند حیث زیداً تلقاه فاکرمه.
دیگراز موارد اختیار نصب این است که اسم پس از حرف عاطفی درآید که بدون فصل آنرا بر معمول فعل متصرفی عطف کند، چون: ضربت زیداً و عمراً اکرمته. زیرا جملۀ فعلی بر نظیر آن عطف گرفته شده است و تشابه دو جملۀ معطوف بهتر از تباین آنهاست. ولی اگر میان معطوف و معطوف علیه کلمه ای فاصله شود، آنگاه مختار رفع است، چون: قام زید و امّا عمرو فاکرمته. و قید فعل متصرف برای خارج کردن افعال تعجب و مدح و ذم است، چه عطف بر آنها تأثیری ندارد. و اگر اسم معطوف پیش از فعل متصرفی درآید که بمنزلۀ مبتدائی مقدم بر آن خبر باشد، مانند هند اکرمتها و زید ضربته عندها، در این صورت مخیریم میان رفع برحسب مبتدا و خبر بودن، و نصب بنابرعطف کردن بر جملۀ ’اکرمتها’ و جملۀ نخست در این مثال دارای دو وجه است، زیرا از نظر اول آن اسمی و ازنظر آخر آن فعلی است. و در جز آنچه گذشت رفع ترجیح دارد بسبب نبودن موجب و مرجح نصب و موجب رفع و برابری هر دو امر. چنانکه ملاحظه شد در این مبحث همه گفتگوها درباره رفع و نصب اسم است و بنابراین چون در زبان فارسی آخر کلمه ها کمتر تغییر می پذیرد و اگر هم تغییر کند بسبب علل دیگری بجز موجباتی است که در زبان عرب وجود دارد، از این رو در نحو فارسی موردی برای بحث از ’اشتغال’ یافت نمیشود. و صاحب نهج الادب که در ص 383 مثالهائی از اشعار فارسی برای اشتغال آورده، متوجه تفاوت نحو فارسی و عربی نبوده است و اینک عین مثالهای وی نقل و مورد بحث واقع میشود: تو از دوست گر عاقلی برمگرد. بعد از ’برمگرد’ لفظ ’ازو’ محذوف و تمام مصرع بر سبیل ما اضمر عامله علی شریطهالتفسیر، دوست مفعول به برمگرد مقدّر است و ’برمگرد ازو’ تفسیر آن است و حاصل معنی این باشد که: تو برمگرد از دوست اگر عاقلی برمگرد از او. (از بهار بوستان). در صورتی که به هیچ رو نیازی به چنین توجیه های مخالف ذوق نیست و مصراع مزبور را که بعلل حصر و تأکید، در آن قلب روی داده اگر بصورت اصل درآوریم، چنین میشود: تو اگر عاقلی، از دوست برمگرد. تو اگر عاقلی، جملۀ ناقص است که معنی آن بسبب حرف ربط ’اگر’ ناقص و ناتمام است. ’تو’ مسندالیه است و ضمیر ’ی’ را تأکید میکند. ’عاقل’ مسند است و رابطه بقرینه و برای اختصار حذف شده و اصل چنین بوده است: ’تو اگر عاقل هستی’ که کلمه رابطۀ ’هست’ محذوف است. جملۀ دوم که مکمل جملۀ ناقص نخستین است، به اصطلاح عربی جملۀ فعلی است یعنی مسند و رابطۀ آن فعل ’برمگرد’ است و فاعل مسندالیه هم محذوف یا مستتر است (تو) و دوست مفعول بواسطه برای ’برمگرد’ است، بواسطۀ ’از’. بنابراین هیچ گونه اشتغالی وجود ندارد، زیرا شرایطی که در تعریف ’اشتغال’ عربی ذکر شد بر این مثال تطبیق نمیکند. مثالهای دیگری را هم که مؤلف آورده، بر همین سیاق میتوان توجیه کرد، زیرا اساس مبحث اشتغال که رفع و نصب است، در فارسی وجود ندارد.
و تفاوت میان باب اشتغال و تنازع این است که در این باب میان دومعمول یعنی اسم مقدم (مفعول به) و ضمیر راجع بدان تنازع روی میدهد و در باب تنازع قضیه برعکس است و بایددانست که فعل یا جانشین آنرا مشغول یا مشتغل و معمول پس از آنرا شاغل یا مشغول به و اسم مقدم را مشغول عنه یا مشتغل عنه نامند. و مشغول به یا ضمیر بیواسطه یا بواسطۀ حرف و یا متبوع و یا مضاف است و مشغول عنه یامفرد و یا مضاعف و یا متبوع باشد، یکی از اصول عملی است که در علم اصول فقه مورد بحث است و خلاصۀ آن این است: شخصی که در صدد تحقیق احکام شرعی است، یا بحکم قطع پیدا میکند یا ظن و یا شک. در صورتی که شک پیدا کند، مجرای اصول عملی است و آنها چهار اصل هستند: زیرا یا حالت سابق بر شک معلوم است و آن مورد استصحاب است و یا حالت سابق معلوم نیست، در این مورد هم یا شک در اصل تکلیف است و آن مورد برائت است و یا شک در مکلّف به است. در اینجا اگر امر دائر بین دو محذور باشد، مورد اصل تخییر است و اگر دائر بین دو محذور نباشد، یا اطراف شک غیرمحصور و نامحدود است و از این صورت احتیاط لازم نیست و یا اطراف آن محدود و محصور است که در اینجا مورد اصل احتیاط یا اصل اشتغال است. پس مفاد اصل اشتغال این است که هرگاه علم به اشتغال ذمه (علم به تکلیف) داریم، باید عمل راطوری انجام دهیم که به برائت یقین پیدا کنیم
لغت نامه دهخدا
(تَ)
در حاشیۀ تاریخ سیستان ذیل حدیث محمد واصل با یعقوب و محمد زیدویه آمده است: این محمد بن واصل، پس از بازگشت یعقوب از حرب علی بن الحسین بن قریش و تصرف فارس، از دربار خلافت مأمور عمل فارس و تصرف آنجا شده و بعد بر خلیفه بغی کرده به یعقوب گروید و عاقبت گردن کشی آغازنهاد و یکی از مشاهیر امرای عصر شد و سپاه بغداد راکه بریاست عبدالرحمن بن مفلح و طاشتمور بدفع وی گسیل شد بشکست و طاشتمر را در جنگ بکشت و ابن مفلح را اسیر کرد و بکشت و اهواز را هم ضمیمۀ فارس کرد و آنجاببود تا یعقوب بر او تاخت. (تاریخ سیستان ص 226)
لغت نامه دهخدا
(کِ وَ)
زارع و دهقان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شُتُ)
اشترمور. گویند در جنگلی از جنگلهای مغرب زمین درختی هست که برگهای آن کار اکسیر میکند ودر آن جنگل مورچه نیز میباشد به بزرگی بزغالۀ بزرگی و گوسالۀ کوچکی، کسی که بدان جنگل درآید مورچگان بدو آویزند و در یک لحظه پاره پاره اش کنند. (برهان). اسم فارسی مور بزرگ صحرایی است و گونه ای از آن در صحراهای مغرب زمین و بلاد نجد تا به مقدار بزی میشود و کشندۀ شتر است و خورندۀ آن. (از فرهنگ نظام). جانوری افسانه یی شبیه مور و به بزرگی بز. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به اشترمور و اشترمورد شود، مجازاً یک خاش کوچک خربوزه، گویا از جهت درازی شبیه به گردن شتر یا خود شتر شده است. (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(گَ وَ)
عزم در اصطلاح مکانیک. (فرهنگستان ص 72)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
خوان سیمین. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
کوره ای است در مصر نزدیک دمیاط. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(شَمْ مو)
الماس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از قشمر
تصویر قشمر
گوشتالو فربه: مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قذمور
تصویر قذمور
خوان سیمین
فرهنگ لغت هوشیار
سفیداب که زنان برای روشن کردن رنگ چهره به کاربرند، جمع قشر، پوشش ها پوسته ها جمع فقشر پوستها: غرض ایزدی حکیمانند وین فرومایگان خس اند و قشور. (جامع الحکمتین 178)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قتور
تصویر قتور
زفت: مرد تنگ گرفتن بر زن و فرزند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمور
تصویر تمور
آمدن و رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشترمور
تصویر اشترمور
جانوری افسانه یی شبیه مور و ببزرگی بز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گشتاور
تصویر گشتاور
عزم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پشتاور
تصویر پشتاور
تپانچه ششلول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قشور
تصویر قشور
((قُ))
جمع قشر
فرهنگ فارسی معین
قندشکن
فرهنگ گویش مازندرانی