جدول جو
جدول جو

معنی قشبر - جستجوی لغت در جدول جو

قشبر
(قِ بِ)
بدترین پشم. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، آنچه از پشم وقت پاکیزه کردن برافتد و دور سازند. (منتهی الارب). نفایۀ پشم. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
قشبر
(قِ بَرر)
غلیظ. (اقرب الموارد). درشت دراز سطبر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قنبر
تصویر قنبر
(پسرانه)
نام یکی از تابعان علی (ع)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از قشور
تصویر قشور
قشرها، لایه ها، پوسته ها، پوست و پوشش های چیزی، جمع واژۀ قشر
فرهنگ فارسی عمید
(قَ)
نفیس بن عبدالخالق بن محمد هاشمی، مکنی به ابوالحسن. از قاریان است. سلفی وی را در اسکندریه دیدار کرده است. وی قرآن را نزد استادان فن فراگرفت و حدیث شنید و مدتی در مکه مجاور بودو آنگاه به اندلس مسافرت کرد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
دوای جالی است که میمالند زنان به روی خود برای تصفیۀ رنگ آن مانند خردل کوبیدۀ به تخته با ماست سرشته. (فهرست مخزن الادویه) ، دارویی است که به وسیلۀ آن پوست روی را برکنند تا رنگ آن روشن گردد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ مَ)
قصیر و کوتاه، غلیظ که برخی از آن بر روی برخی دیگر فراهم آید. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(قُ عُ)
خیار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج العروس). و این به لغت مردم جوف است در یمن. (اقرب الموارد). قشعور
لغت نامه دهخدا
(قَ)
نسبت است به قشب. (معجم البلدان). رجوع به قشب شود
لغت نامه دهخدا
قشور محلب و دبق است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
چوب دستی. (منتهی الارب). چوبدستی درشت. (آنندراج). القشبار من العصی، الغلیظه کالخشبه، رجل قشباراللحیه، طویل اللحیه. (اقرب الموارد). مرد درازریش. و به ضم قاف نیز آمده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
جمع واژۀ قشر. (غیاث اللغات از منتخب). رجوع به قشر شود. پوست اشجار و اثمار و بذوراست، و بعضی را اعتقاد آنکه اقسام آن غذائیت ندارندو قابل هضم نیستند. (تحفۀ حکیم مؤمن) :
غرض ایزدی حکیمانند
وین فرومایگان خسند و قشور.
ناصرخسرو.
باز باش ای باب بر جویای باب
تا رسند از تو قشور اندر لباب.
مولوی
اسم جنس پوست میوه هاست و شامل پوست اشجار و بزور و غیره است، و بعضی را عقیده آنکه آنها قابل هضم نیستندو غذائیت ندارند و این کلی نیست ولیکن بسیار قلیل الغذااند و بطی ءالهضم. (از مخزن الادویه و فهرست آن)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
نام جایی است، و در اشعار خداش از آن یاد شده است. (از منتهی الارب) (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قُ بِ)
گر پراکنده و منتشر. (منتهی الارب). جرب پراکنده و منتشر. (ناظم الاطباء). من الجرب، الفاشی منه. (اقرب الموارد) ، رجل قشابراللحیه، مرد درازریش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَمْ بَ)
دهی است از دهستان مؤمن آباد بخش درمیان شهرستان بیرجند، واقع در 43هزارگزی جنوب درمیان و 4 هزارگزی خاور شوسۀ بیرجند به درج. موقع جغرافیایی آن جلگه و هوای آن معتدل است. سکنۀ آن 144 تن است. آب آن از قنات و محصول آن غلات، لبنیات و شغل اهالی زراعت و مالداری و قالیچه بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(قَمْ بَ)
نام ابوالشعثاء مولی بن معمر است و نام قنبر را علی علیه السلام به وی داد:
امیر عاصم و عمار یاسر و مقداد
صهیب و زهره و زید و قتاده و قنبر.
ناصرخسرو.
صد شکر که مداح شه مردانم
ثابت به ثنا و ثانی حسانم
اکنون نه کمینه بندۀ فرمانم
دیرینه غلام قنبر و سلمانم.
حسامی واعظ (مجالس النفایس ص 143).
غلام وی اند امّت جدّ او
چو قنبر علی مرتضی را غلام.
سوزنی.
- مولای قنبر، لقبی است که قصه سرایان و معرکه گیران به علی بن ابیطالب دهند. رجوع به ابوالشعثاء مولی شود
لغت نامه دهخدا
(مَ بَ)
مشبره. تقسیمات و گره هایی که در روی نیم گز نشان می کنند و آن را به نصف و ربع و ثمن تقسیم می نمایندو بدانها چیزی را می پیمایند. (ناظم الاطباء) ، جوی پستی که از هر طرف در وی آب آید. ج، مشابر. (ناظم الاطباء). بهر دو معنی رجوع به مشابر شود
لغت نامه دهخدا
(قَشْ وَ)
زن که حیض نیارد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
نام یکی از اصحاب ابوهاشم عبدالسلام بن محمد جبائی متکلم معتزلی. و نام او ابوالقاسم بن سهلویه است. (ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
(قُ شَ)
ابن کعب بن ربیعه. پدر قبیله ای است از هوازن. (منتهی الارب). قشیر بن کعب بن ربیعه بن عامر بن صعصعه هوازنی عدنانی، جد جاهلی است. بعضی از افراد خاندان وی در خراسان و نیشابور حکومت داشتند و گروههائی از این خانواده در دوران فتح به اندلس مهاجرت کردند. (الاعلام زرکلی چ 2 ج 6 ص 42)
ابن خزیمه بن مالک بن سلامان بن اسلم بن افصی. یکی از مشهوران طائفۀ اسلم است، و از این دوده است سلمه بن اکوع. (اللباب)
لغت نامه دهخدا
(قُ بُ)
نرۀ سطبر دراز. (منتهی الارب). الذکر الطویل الضخم. (اقرب الموارد). رجوع به قزبری شود
لغت نامه دهخدا
(اِ مِ)
بزرگ شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مطاوعه تشبیر، بمعنی تعظیم. (از متن اللغه). تعظم، یقال: شبّره فتشبّر، ای عظّمه فتعظّم. (اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(قُ شُ ری ی)
نسبت است به قشبره. (معجم البلدان). رجوع به قشبره شود
لغت نامه دهخدا
(قُ شُ)
علی بن محمد بن احمد انصاری، مکنی به ابوالحسن. از محدثان است. وی حدیث را در شهر اصفهان از ابوالفتوح اسعد بن محمود بن خلف عجلی و محمد بن زید کرانی فراگرفت و در بخارا و سمرقند خود حدیث گفت. در هندسه نیز وقوف داشت. در شهر سمرقند وفات یافت. (معجم البلدان). در جامعه اسلامی، محدثانی که قادر به تجزیه و تحلیل دقیق روایات پیامبر اسلام و اهل بیت بودند، از احترام ویژه ای برخوردار بودند. آنان با بررسی دقیق اسناد و مدارک روایات، سبب تثبیت اصول دینی و جلوگیری از انتشار احادیث نادرست یا جعلی شدند. در نتیجه، محدثان نقشی اساسی در تدوین منابع حدیثی معتبر ایفا کردند.
لغت نامه دهخدا
(قَ)
بسیارپوست: تمر قشیر، خرمای بسیارپوست. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قشر شود
لغت نامه دهخدا
سفیداب که زنان برای روشن کردن رنگ چهره به کاربرند، جمع قشر، پوشش ها پوسته ها جمع فقشر پوستها: غرض ایزدی حکیمانند وین فرومایگان خس اند و قشور. (جامع الحکمتین 178)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قشیر
تصویر قشیر
پوست کنده، پاک باخته درزندگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قشعر
تصویر قشعر
خیار از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قشمر
تصویر قشمر
گوشتالو فربه: مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قشبه
تصویر قشبه
ژکور: زن، فرومایه: مرد، بچه کپی از جانوران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قشار
تصویر قشار
پوسته پوسته شدن، پوست مار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قشور
تصویر قشور
((قُ))
جمع قشر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قشر
تصویر قشر
پوسته، لایه
فرهنگ واژه فارسی سره
بز حنایی رنگ
فرهنگ گویش مازندرانی
فشار دادن، فشار هول دادن
فرهنگ گویش مازندرانی