جدول جو
جدول جو

معنی قشبار - جستجوی لغت در جدول جو

قشبار
(قِ)
چوب دستی. (منتهی الارب). چوبدستی درشت. (آنندراج). القشبار من العصی، الغلیظه کالخشبه، رجل قشباراللحیه، طویل اللحیه. (اقرب الموارد). مرد درازریش. و به ضم قاف نیز آمده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(قَبْ با)
گورکن
لغت نامه دهخدا
شیاف دراز. (از بحر الجواهر) ، گودیی است در دریا که گرداب نامیده شود. (شعوری ج 2 ص 121)
لغت نامه دهخدا
نام طایفه ای است در جبل الدروز سوریه. (از معجم قبائل العرب)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
نام جایی است، و در اشعار خداش از آن یاد شده است. (از منتهی الارب) (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
قشور محلب و دبق است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(قِ بَرر)
غلیظ. (اقرب الموارد). درشت دراز سطبر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قِ بِ)
بدترین پشم. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، آنچه از پشم وقت پاکیزه کردن برافتد و دور سازند. (منتهی الارب). نفایۀ پشم. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ سُ)
موضعی است در مکۀ معظمه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَبْ با)
لقب عام ملوک صقالبه. (آثارالباقیه ص 102)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
شمشیر شعبان بن عمرو حمیری. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قُبْ با)
گروه فراهم آمده جهت برآوردن و کشیدن شکار از دام. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، چراغی که صیاد در شب افروزد. (ناظم الاطباء). چراغ شکاری در شب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
به عربی نام گیاهی است که شتران میخورند و به فارسی گیاه چرای شتران نامند. به سریانی به معنی کبر است. (داود انطاکی جزء یکم ص 141)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
قلعه ای است بین انطاکیه و ثغور. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قِمْ)
لیف جوز هندی است و کسی که آن را میتابد تا بوسیلۀ آن کشتی ها را به بندد قنباری گویند. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(قُ بِ)
گر پراکنده و منتشر. (منتهی الارب). جرب پراکنده و منتشر. (ناظم الاطباء). من الجرب، الفاشی منه. (اقرب الموارد) ، رجل قشابراللحیه، مرد درازریش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
نرۀ دراز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). قسبری. (منتهی الارب). رجوع به قسبری شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ شبر. (دهار) (منتهی الارب). و آن یک بدست است، وآن مابین سر ابهام و سر خنصر است. وجبها. بدستها
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ سَ)
مال را به کسی دادن. عطا کردن. (منتهی الارب). عطا دادن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). بخشش کردن، بهم درآمیخته (مردم) ، بسیار (اعداد) ، بسیار درختان با هم و پیچیده (بلده، قریه، روضه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از قسبار
تصویر قسبار
نره دراز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قشار
تصویر قشار
پوسته پوسته شدن، پوست مار
فرهنگ لغت هوشیار
فشار دادن، فشار هول دادن
فرهنگ گویش مازندرانی