جدول جو
جدول جو

معنی قسقوس - جستجوی لغت در جدول جو

قسقوس
(قُ)
هیزمی است که انواع آن با افران میسوزد، و این کلمه دخیل است. (اقرب الموارد). نام نوعی چوب که میسوزد، و عامه آن را سکوس نامند و سقواص نیز خوانده میشود و این همان است که حنین در کتاب دیسیقوریدوس آن را به لحیهالتیس ترجمه کرده است. رجوع به مفردات ابن بیطار شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(قِ)
پیوسته. (منتهی الارب) : سیر قسقیس، سیر پیوسته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
جمع واژۀ قس ّ، و آن در ترسایان کسی است که بین اسقف و شماس باشد. (از اقرب الموارد). رجوع به قس ّ شود
لغت نامه دهخدا
(قُ)
لبلاب و عشقه را گویند و به فارسی عشق پیچان خوانند، و حبل المساکین همان است. (برهان). لبلاب کبیر است. (تحفۀ حکیم مؤمن). معروف به حبل المساکین است. گیاهی است مانند لبلاب و سخت تر از آن، و دارای انواع و اقسامی است. قسوس سفید دارای تخم سفید است و قسوس سیاه دارای میوۀ سیاه و نوع سوم را قس نامند وآن را ثمری نباشد. مجموع اصناف قسوس حرّیف و قابض بود و یک نوع از آن گرم بود و باقی اصناف آن سرد بودو عصب را مضر بود و گل وی چون با شراب آشامند قرحۀامعا را نافع بود و اگر احتیاج به خوردن وی بود باید که در روز دو نوبت بیاشامند و چون بکوبند و سحق کنند و با موم و روغن زیت موم روغن سازند سوختگی آتش را موافق بود و ورق وی چون تر بود به سرکه پزند و بکوبند و بر ورم سپرز ضماد کنند نافع بود و چون ورق وی و سرهای وی بکوبند و آب آن بگیرند و با سرکه و روغن سر را بدان تر کنند درد سر کهن را زایل گرداند و چون با زیت بیامیزند و در گوش چکانند درد گوش و ریم که از گوش روانه بود زایل گرداند و نوع سیاه آن چون آب وی بیاشامند بسیار بدن را ضعیف گرداند و ذهن را مشوش کند و چون بگیرند از سرهای وی پنج عدد و نیک بکوبندو آب آن بگیرند و در پوست انار گرم کنند با روغن گل و در گوش مخالف چکانند که درد کند درد ساکن گرداند و وی موی را سیاه گرداند و چون ورق وی با شراب پزند و از وی ضماد سازند از جهت بسیار ریشها که عارض گردداز سوختگی آتش نیکو بود و کلف ببرد، و آنکه وی را قس خوانند سرهای وی چون بیاشامند حیض براند و چون قضبان وی و ورق وی در عسل فروبرند و زن به خود برگیرد همچنین حیض راند و بچه به آسانی بیرون آید و چون بکوبند و آب آن بگیرند و در بینی چکانند گند بینی زایل گرداند و اصول وی چون بکوبند و آب آن بگیرند و با سرکه بیامیزند و بیاشامند گزندگی رتیلا را سود دهد. (اختیارات بدیعی) (مفردات ابن بیطار). رجوع به لبلاب شود
لغت نامه دهخدا
(قَ قَ)
شیر بیشه. (منتهی الارب). اسد. (اقرب الموارد). قساقس. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
خنثی، (فهرست مخزن الادویه)، رجوع به قوبروس شود
قرنوس، طحلب را نامند، (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
قسناسیس. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به قسناسیس شود، لادن. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
حنین بن اسحاق گوید لحیهالتیس است. (تحفۀ حکیم مؤمن). سوسن بری است ابیض. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(قَ رَ)
زمین هامون سفت نرم ستبر بی گیاه. و گاه است که بیرون آمده است از او آب سوزندۀپلیدی که گویا پاره ای آتش است و بلند و آرمیده میباشد. (شرح قاموس). بیابان فراخ درشت تابان بی گیاه برآمدنگاه آب گرم پلید، گویا پرکالۀ آتش است، کلمه ای است که بدان بزغاله ای را وقت توبره نمودن خوانند، و نیز سگ را بدان خوانند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
بیابان فراخ. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به قرقوس شود
لغت نامه دهخدا
غله ای است که آن را به عربی عدس میگویند، (برهان)، عدس الماء است که نوعی است از طحلب و آن را قاقوسوسطو نیز گویند، (از فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
ناقه ای که تنها چرا کند، ناقۀ دشوارخوی، ناقه ای که شیر آن کم شدن گیرد. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از قاقوس
تصویر قاقوس
یونانی مچک مژو (عدس)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قسقس
تصویر قسقس
شیربیشه
فرهنگ لغت هوشیار
بنگرید به قیسوس، جمع قس، سالاران سرکشیشان یونانی تازی گشته پاپیتال پیچک از گیاهان یکی از گونه های عشقه
فرهنگ لغت هوشیار
یونانی تازی گشته لادن از گیاهان گیاهی است از تیره سیستاسه جزو رده لپه ییهای جدا گلبرگ که به صورت درختچه می باشد، در حدود 20 گونه از این گیاه شناخته شده که همه بنواحی بحر الرومی متعلق می باشند. گلبرگهایش صورتی رنگ و میوه اش گبسولی شکل است. از این گیاه صمغی خوشبو بنام لادن ترشح می شود که در عطرسازی و پزشکی مورد استعمال دارد لادن قستوس لادن لادنون لادن اسپانیا شقوس. توضیح لادن را که به عنوان مرادف این گیاه ذکر کرده اند بالادن معمولی که گیاهی از تیره شمعدانیها است نباید اشتباه کرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قسثوس
تصویر قسثوس
یونانی تازی گشته لادن از گیاهان قستوس
فرهنگ لغت هوشیار
شتابنده شتاب رو، رهبررهنما، سختی، گرسنگی، سختی سرما، ریسمان، تیغ کند، شب تار، شیربیشه
فرهنگ لغت هوشیار