جدول جو
جدول جو

معنی قرواط - جستجوی لغت در جدول جو

قرواط
(قِرْ)
بعضی از شارحان اسکندرنامه به معنی کشتی و سفینه نوشته، و بعضی نوشته اند که قرواط هفت اندچنانکه روس هفت اند. و در مدارالافاضل و مؤید قرواط بمعنی خیک نوشته و آن مشک چرمین باشد که آن را پربادکرده بر آن نشسته از دریا عبور نمایند:
ستیزنده روسی زاعلان گرگ
شبیخون درآورده همچون تگرگ
به دربند آن ناحیه راه یافت
به قرواطها سوی مغرب شتافت.
نظامی (از آنندراج) (از بهار عجم)
لغت نامه دهخدا
قرواط
کشتی کلک چاله
تصویری از قرواط
تصویر قرواط
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قراط
تصویر قراط
چراغ، شعلۀ چراغ
فرهنگ فارسی عمید
(قَوْ وا)
شبان رمۀ گوسفند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). چوپان و شبان رمۀ گوسفندان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سِرْ)
بسیارخوار. (منتهی الارب). اکول. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
جائی است در بلاد هذیل. ساعده بن جویه هذلی در اشعار خود از آن یاد کرده است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
چند بطن است از بنی کلاب، و ایشان برادرانی بودند بنام قرط و قریط و قریط. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
جمع واژۀ قرط. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). گوشوارۀ بناگوش. (آنندراج). رجوع به قرط شود
لغت نامه دهخدا
(قِ)
چراغ یا بینی آن. (منتهی الأرب) (آنندراج). چراغ یا شعلۀ آن. (از اقرب الموارد) ، شعلۀ آتش. (منتهی الارب) (آنندراج) ، آنچه از کنارۀ فتیله که سوخته باشد، آتش. (از اقرب الموارد) ، فاتحه و مرثیه. (ناظم الاطباء) ، جمع واژۀ قرط، جمع واژۀ قیراط. (منتهی الأرب) (ناظم الاطباء). رجوع به قرط و قیراط شود
لغت نامه دهخدا
(قِرْ را)
قیراط. (اقرب الموارد) (النقود العربیه ص 28). به کسر قاف و تشدید مثل قیراط است. (رسالۀ اوزان و مقادیر مقریزی)
لغت نامه دهخدا
(شِرْ)
مرد دراز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دراز. (مهذب الاسماء). مرد دراز ظریف گوشت. (از اقرب الموارد) ، شتر دراز. (مذکر و مؤنث در وی یکسان است). گویند: جمل شرواط و ناقه شرواط. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شتر دراز شتاب و ظریف. (از اقرب الموارد) ، شتاب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سریع. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قِرْ)
ماده شتر درازپای، شتری که چون با شتران کلانسال باشد آب نخورد و با شتران ریزه آب بخورد، زمین گشادۀ آفتاب رویه، زمینی که خاص برای زراعت و نشاندن اشجار باشد. قریاح نیز به همین معنی است، خرمابن بلندبالای تابان هموار. (منتهی الارب). النخله الطویله الملساء. (اقرب الموارد). ج، قراویح. اصمعی گوید: اعرابی را گفتم قرواح چیست، گفت: التی کأنها تمشی علی ارماح. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قِرْ)
ابن مقلدبن مسیب، ملقب به معتمدالدوله. یکی از امیران موصل و از قبیلۀ بنی عقیل بود که از سال 391 تا442 هجری قمری در موصل حکمرانی کرد و به سال 444 وفات یافت. (طبقات سلاطین اسلام ص 106 و جدول مقابل ص 104 همان کتاب). در فوات الوفیات نام و ترجمه احوال وی راچنین آرد: قرواش بن مقلدبن مسیب رافع مکنی به ابوالمنیع و ملقب به معتمدالدوله، حکمران موصل است که در قلمرو حکومت خود برای حاکم خطبه خواند و سپس از وی برگشته و برای قادر عباس خطبه خواند. حکمران مصر لشکری به جنگ وی تجهیز کرد و به موصل گسیل داشت تا خانه او را غارت کردند و دوهزار دینار طلا از وی گرفتند. او از دبیس بن صدقه برای دفع آنان کمک خواست و با پشتیبانی وی بر لشکر مصر ظفر یافت و گروه بسیاری از آنان را کشت. وی شاعری بود ظریف و دو خواهر را با هم به زنی گرفته بود و بدین سبب او را نکوهش میکردند. او در پاسخ سرزنش مردم میگفت: ما الذی یستعمل من الشرع حتی تتکلموا فی هذا الامر. برکه برادرزادۀ او وی را گرفت و به زندان افکند و خود را زعیم الدوله لقب داد ولی دولتش دیری نپائید، پس از وی ابوالمعالی قریش بن بدران بن مقلد برادرزادۀ او روی کار آمد و در نخستین فرصت قرواش عم خود را بیرون آورد و او را با شکنجه کشت، و برخی گویند که قرواش در زندان به سال 444 وفات یافت. قرواش پنجاه سال حکومت کرد. از اشعار اوست:
ﷲ درّ النائبات فانها
صداء اللئام و صیقل الاحرار
ماکنت الا زبره فطبعتنی
سیفاً و اطلق صرفهن غراری.
و نیز:
و آلفه للطیب لیست تغبه
منعمهالاطراف لیّنهاللمس
اذاما دخان النّد من جیبها علا
علی وجهها ابصرت غیماً علی خمس.
(فوات الوفیات چ تهران ج 2 ص 132 و ص 239). و رجوع شود به کامل ابن اثیر ج 9 ص 228، 229، 234، 244
ابن حوط ضبّی. از شاعران است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قِرْ)
فعوال است از مادۀ قرش، و آن در لغت به معنی کسب و جمع آمده. (وفیات الاعیان چ تهران ج 2 ص 239) ، ناخوانده به مهمانی آینده، بزرگ سر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قُ / قِ)
داهیه، خوی گیر. (منتهی الارب) ، زین یا جل شتر که پالان بر زیر آن نهند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج، قراطط. (منتهی الارب). رجوع به قرطان شود
لغت نامه دهخدا
قیراط بنگرید به قیراط (تک قرط افرازه ها) (افرازه شعله) چراغ، افرازه چراغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قروط
تصویر قروط
ترکی قروت بنگرید به قروت، جمع قرط، گوشوارگان بناگوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قواط
تصویر قواط
شبان گوسبنان، سبدساز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرواء
تصویر قرواء
خوی (عاده)، ماده شتر دراز کوهان، کون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرواح
تصویر قرواح
ماده شتر درازپا، خرمابن دراز، آفتاب رو، زمین کاشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قروال
تصویر قروال
مرجان بسد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قروان
تصویر قروان
میان پشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرواط
تصویر سرواط
پرخور
فرهنگ لغت هوشیار
نامی برای سگ گله
فرهنگ گویش مازندرانی