جدول جو
جدول جو

معنی قرناق - جستجوی لغت در جدول جو

قرناق
خدمت کار، کنیز، محرم
تصویری از قرناق
تصویر قرناق
فرهنگ فارسی عمید
قرناق
(قُ)
خدمتکار. (آنندراج) (غیاث اللغات). رجوع به قرنق شود
لغت نامه دهخدا
قرناق
ترکی کنیزک خدمتکار کنیزک، جمع (بسیاق فارسی) قرناقان: یک کنیزک بود در مبرز چو ماه سخت زیبا و ز قرناقان شاه. (مثنوی)
فرهنگ لغت هوشیار
قرناق
((قُ یا قِ))
خدمتکار، کنیزک، جمع (به سیاق فارسی) قرناقان
تصویری از قرناق
تصویر قرناق
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قرنا
تصویر قرنا
قرین ها، نزدیک ها، همدم ها، همسرها، یارها، مصاحب ها، جمع واژۀ قرین
فرهنگ فارسی عمید
(قَ)
مرد دیوث که دیگری را در زن خود شریک کرده باشد. (منتهی الارب). قرمساق. غرزن. کشخان
لغت نامه دهخدا
(قَ)
کرنا. نای بزرگ. (آنندراج). در اصل خرنا بود به معنی نای بزرگ زیرا که خر به معنی کلان می آید و خای معجمه به کاف و قاف بدل شود. (آنندراج از جواهرالحروف و غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(قُ نُ)
خدمتکار. کنیزک. (غیاث اللغات) (از لطائف) (آنندراج). قرناق
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ)
جسمی شحمی که در پلک بالایین چشم پیدا گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (برهان) (ناظم الاطباء) (از قانون ابن سینا ص 69). اوراطیس. (بحر الجواهر). جسمی فزونی است همچو پیهی که با عصب بافته شده باشد و غشاء اندر روی کشیده بر ظاهر پلک بالایین پدید آید و علامت وی آن است که پلک سطبر شود و چشم به گرانی بر توان داشت و پیوسته چشم تر باشدو هرگاه که انگشت مسبحه و وسطی از هم گشاده بر پشت چشم نهند و بر آن اعتماد کنند شرناق از میان دو انگشت پدید آید و شرناق اندر زیر پوست چنان باشد چو سله ای، و خداوند آن علت روشنایی و آفتاب کمتر تواند دید و زود اشک فرودآرد و عطسه برافتد و این علت خداوند زکام و نزله و مرطوبان را بیشتر افتد. علاج این علت دست کاری است و دستکاری آن از رنج و خطر خالی نیست از بهر آنکه پوست پلک بباید شکافت اگر کمتر از مقدار شکافند مقصود حاصل نباشد و اگر زیادت شکافند بیم باشد که غضروف پلک شکافته شود و شرناق از پوست پلک آزاد نباشد لیکن باز آن پیوسته باشد و تمام برداشتن متعذر باشد و اگر چیزی بماند نمک اندر جراحت باید کرد تا باقی آن را بسوزاند و بخورد بدین سبب از رنج و خطر خالی نباشد و علی بن عیسی الکحال اندر کتاب خویش گوید: ابن الخشاب را شرناقی عظیم پدید آمد و قوم و قرابات اودستوری ندادند دستکاری کردن، من مدتی آن را بذرور اغبر و ذرور اصفر و طلاء صبر و اقاقیا و حضض و سک و شیاف مامیثا و اندکی زعفران همه را به آب مورد سرشته علاج کردم بدین زائل شد. (یادداشت مؤلف) :
گر آفتاب که یک چشم دارد از مشرق
نگه کند سوی ملک توجز به چشم وفاق
به باد حمله ز گوشش برآوری پنبه
به نوک نیزه ز چشمش برون کنی شرناق.
ظهیر فاریابی
لغت نامه دهخدا
(دِ)
ناخن. اسم ترکی ظفر است. (تحفۀ حکیم مؤمن). اسم ترکی ظلف است. (فهرست مخزن الادویه). به معنی ناخن، و این ترکی است. (آنندراج) :
اسیر نکبت هجران شدم بدانگونه
که همچو پیل ز سرپنجه رویدم درناق.
ملا فوقی (ازآنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
بنی القرناء به او منسوبند. (لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(قَ وِ)
دهی است از دهستان گوکلان بخش مرکزی شهرستان گنبدقابوس در 14000 گزی شمال خاوری کلاله. موقع جغرافیایی آن کوهستانی جنگلی معتدل مالاریائی. سکنۀ آن 150 تن. آب آن از چشمه سار و محصولات آن برنج، غلات، حبوبات، عسل. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان بافتن پارچه های ابریشمی و نمدمالی. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
جاورس است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(غِ)
جوان سپید خوب صورت. (منتهی الارب). غرنیق. غرنیق. غرنوق. غرونق. غرنوق. غرانق. ج، غرانق، غرانیق، غرانقه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
مرد جوان.
لغت نامه دهخدا
(کَ /کِ رَ / رِ نِ)
جنبانیدن علم را از بهر حمله کردن.
لغت نامه دهخدا
مونث اقرن: بنگرید به اقرن و دژ شهر، مارشاخدار، نادرست نویسی کرنا خرنا پارسی است
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی چنگل نشپیل ترکی ک نشبیل شست ماهیگیرباشد ای ماهی سیمین وبه مه برزده نشبیل دیری است به باغ اندربرزرین قندیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرناس
تصویر قرناس
دماغه کوه، دوک، دماغه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درناق
تصویر درناق
ترکی ناخن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قراق
تصویر قراق
مامور قرق و خلوت ساختن راه یا محلی قرقچی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرنق
تصویر قرنق
خدمتکار، کنیزک
فرهنگ لغت هوشیار
قلاب ماهیگیری
فرهنگ گویش مازندرانی
چاق و فربه
فرهنگ گویش مازندرانی
قتل عام، کشت و کشتار
فرهنگ گویش مازندرانی
در مقام استیضاح کسی به کار می رود، کسی که زیر نافش ورم کرده
فرهنگ گویش مازندرانی
قنداق کردن بچه، قنداق تفنگ
فرهنگ گویش مازندرانی