جدول جو
جدول جو

معنی قرش - جستجوی لغت در جدول جو

قرش
(قِ)
پول رایج مصر برابر ده ملیم. هر هزار ملیم یک جینۀ مصری است. (دایرهالمعارف فرید وجدی)
لغت نامه دهخدا
قرش
(رَ)
بریدن و گرد کردن از اینجا و آنجا و فراهم آوردن بعض چیزی را به سوی بعض. گویند: قرشه قرشاً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، به نیزه جنگ کردن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
قرش
(قَ)
طائفۀ بزرگی هستند از ماهیان غضروف استخوان دریایی که در دریاهای جهان پخش میباشند ولی دریاهای گرمسیری را برمیگزینند. درازی برخی از این ماهیان تا40 قدم میرسد. این ماهیان انسان خوارند و همچنین به نام کوسه معروفند. سگ دریایی نوع کوچکی از این ماهیان است. (الموسوعه العربیه). قرش به فتح قاف، ماهیی است که بر ماهیان چیره باشد و بخورد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
قرش
گردآوردن روزی، پاره پاره کردن، دوبه هم زنی، جنگ بانیزه ماهی کوسه
تصویری از قرش
تصویر قرش
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آرش
تصویر آرش
(پسرانه)
درخشان، آفتاب، عاقل، زیرک، جد بزرگ اشکانیان، از شخصیتهای شاهنامه، نام پهلوان نامدار ایرانی در زمان منوچهر پادشاه پیشدادی که درتیراندازی بسیار توانا بوده است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از قرشت
تصویر قرشت
ششمین گروه از مجموعۀ کلمات مصنوعی حروف ابجد
فرهنگ فارسی عمید
(قُ رَ شی یَ)
نوعی از اظفارالطیب
لغت نامه دهخدا
(رَ)
پی هم قریب جستن. گویند:قرشح فلان، اذا وثب وثباً متقارباً. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
عطأالله بن محمد، مکنی به ابوالحسن و ملقب به معین الدین. از دانشمندان است. او راست: مختصرالمقال علی شرح الفقه الاکبر (از ابوحنیفه) ، که در قازان در 1890م، در 182 صفحه به چاپ رسیده است. (معجم المطبوعات ج 2 ستون 1503)
لغت نامه دهخدا
شاعری است. درمجالس النفایس آورد که: در سمرقند میبود، و در بازار دکان صحافی داشته و جمیع ظرفاء در دکان او جمع میگشته اند، او از این جمعیت پریشان میگشته زیرا که مانعمشتری میشده اند، و مولانا در شکایت این مطلع گفته:
نیست آیین محبت کردن از یاری گله
ورنه زآن بدعهد میکردیم بسیاری گله.
خطائی تخلص اوست و قبرش در سمرقند است. (مجالس النفایس چ بانک ملی ص 220)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
دهی است در سواحل حمص، و آن دورترین و آخرین توابع آن است و در کنار حلب و انطاکیه قرار گرفته، و بعضی از سرشناسان آن ده در حلب به سر میبرند و به آنان بنوقرشی میگویند و مردم گمان میبرند که از طایفۀ قریشند. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قُ رَ شی یَ)
نسبت مؤنث است به قریش که نام طائفه یا مردی است. (معجم البلدان). رجوع به قریش و قریشی شود
لغت نامه دهخدا
(قِ رِ)
غربال بند. کولی، مجازاً، بی حیا. بی شرم. (لهجۀقزوینی). در بهار عجم و آنندراج آمده: به فتحتین، مطربان همراهی کاولیها از بحر طویلی که شیخ ابوالفیض فیضی متضمن لغات متضاده در هجو تصنیف نموده معلوم شدکه زبان این جماعه است. (بهار عجم) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قُ رَ شی یَ)
جایی است در بلاد روم. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قِ شِ)
کرمی که در سینه و گلو محسوس گردد، چیز نمک مانندی است سپید که از اندام مردم برآید. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ بَضْ ضُ)
فراهم آمدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، جمع کردن مال. (از اقرب الموارد) ، پاک شدن از امور نابایست. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، کسب کردن. (زوزنی). ورزیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، گرفتن چیزی را اولافاولا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، چسبیدن چیزی. (از اقرب الموارد) ، در یکدیگر رفتن نیزه ها در جنگ. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ شَ وی ی)
مولاناسعدالدین. مقتدای خلق نسف بودند. (انیس الطالبین)
لغت نامه دهخدا
(قِ شَم م)
درشت سخت و توانا، سوسمار سالخورده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
نخشب. شهری به ترکستان. (برهان قاطع: ماه نخشب). نام شهر نسف (نخشب) است. (حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(قُ رَ شی ی)
منسوب به قبیلۀ قریش:
تا اصل مردم علوی باشد از علی
تا تخم احمد قرشی باشد از قصی.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(قِ مَ)
باشه. (منتهی الارب). باشق. (اقرب الموارد) ، جانورکی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
کنۀکلان جثه. قراشم. (منتهی الارب). رجوع به قراشم شود
لغت نامه دهخدا
(قَ شَ وی ی)
نسبت به قرشی که محلی است در نزدیک بخارا: نقل کرد درویش از درویشان قرشی که در آن فرصت که حضرت خواجۀ ما قدس اﷲ روحه در قرش بودند فرمودند... آن درویش قرشوی گفت من آن سه روز رانگاه میداشتم. (انیس الطالبین). رجوع به قرشی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از قرشام
تصویر قرشام
کنه شتری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرشامه
تصویر قرشامه
باشه ازمرغان شکاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرشمال
تصویر قرشمال
بی حیا، بیشرم
فرهنگ لغت هوشیار
ششمین پیکرازپیکرهای هشتگانه وات ها ق ر ش ت ششمین صورت از صور هشتگانه حروف جمل شامل: ق ر ش ت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرشی
تصویر قرشی
ازدوده (قریش) منسوب به قریش از قبیله قریش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرشت
تصویر قرشت
((قَ رَ شَ))
ششمین صورت از صور هشتگانه حروف جمل. شامل، ق ر ش ت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قرن
تصویر قرن
سده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از قرض
تصویر قرض
وام، بدهی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از برش
تصویر برش
مقطع
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آرش
تصویر آرش
معنی
فرهنگ واژه فارسی سره
ارقه، غربتی، غرشمال، غره چی، قره چی، کولی، لولی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
زن کولی
فرهنگ گویش مازندرانی