جدول جو
جدول جو

معنی قردمی - جستجوی لغت در جدول جو

قردمی
(قَ دَ)
عبدالله بن عبدالرحمان بن طفیل. وی از طرف موسی بن نصیر قاضی افریقا بود. او از علقمه بن وقاص روایت کند و عبدالرحمان بن زیاد بن انعم افریقایی از او روایت دارد. (انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مردمی
تصویر مردمی
مربوط به مردم، کنایه از از جنس بشر بودن، کنایه از مروّت، انسانیّت، کنایه از خوش رفتاری با مردم
فرهنگ فارسی عمید
(مَ دُ)
میرمحمد هاشم از شاعران ایران و از سادات مشهد رضوی است. مدتی در صحبت علی قلیخان شاملو در هرات زیست و پس از قتل وی کشته شد. این بیت او راست:
آه از آن حسرت که چون وقت وداع از خود روم
با خودآیم با هزاران شوق و بینم یار نیست.
(از قاموس الاعلام)
لغت نامه دهخدا
(مَ دُ)
مردم بودن. انسان بودن. بشر بودن. از جنس بشر بودن. بشریت: و مردمان وی از اعتدال مردمی دورند. (حدود العالم). مردمانی اند از طبع مردمی دورتر. (حدود العالم).
مگر مردمی خیره دانی همی
جز این را ندانی نشانی همی.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که من جادوام
ز مردی و از مردمی یکسوام.
فردوسی (شاهنامه ج 5 ص 2264).
بیدار شو ز خواب و سوی مردمی گرای
یکبارگی مخسب همه عمر چون ستور.
ناصرخسرو.
ترا صورت مردمی داده اند
مکن خیره مر خویشتن را حمار.
ناصرخسرو.
در حال چهارم اثر مردمی آمد
چون ناطقه ره یافت در این جسم مکدر.
ناصرخسرو.
اگر شخصی از حد بیرون افتد از مزاج مردمی بیرون شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). زیرا که وی (نوشتن، کتابت) است که مردم را از مردمی به درجه فرشتگی رساند و دیو را ز دیوی به مردمی رساند. (نوروزنامه)، انسانیت. مروت. آدمیت. دارای صفات نیک انسانیت بودن:
ای ز همه مردمی تهی و تلک
مردم نزدیک تر چرا پاید.
بوشکور.
سر مردمی بردباری بود
چو تیزی کنی تن به خواری بود.
فردوسی.
کزان نیکوی ها که تو کرده ای
سر از مردمی ها بر آورده ای.
فردوسی.
همه مردمی جستی و راستی
جهان را به دانش بیاراستی.
فردوسی.
هر آنکو گذشت از ره مردمی
ز دیوان شمر مشمرش آدمی.
فردوسی.
به همت و به سخا و به هیبت و به سخن
به مردمی که چنو نافریده است اله.
فرخی.
مردمی زنده بدویست و سخا زنده بدو
وین دوچیز است که او را بجهان کام و هواست.
فرخی.
من اندر برف و باران ایستاده
تو چشم مردمی بر هم نهاده.
فخرالدین اسعد.
هزار سال همیدون بزی به پیروزی
به مردمی و به آزادگی و نیکخوی.
منوچهری.
روان را درستی و بینائی اوست
تن مردمی را توانائی اوست.
اسدی.
درختی است از مردمی سایه ور
هشش بیخ و دین برگ و بارش هنر.
اسدی.
اصل مردمی کم آزاری است. (قابوسنامه).
بل مردمی است میوه ترا و تو
نیکو درخت سبز و مهنائی.
ناصرخسرو.
زیر درخت آی گرت مراد است
کت زبر شاخ مردمی بنشانم.
ناصرخسرو.
جز کم آزاری نباشد مردمی گر مردمی
چون بیازاری مرا یا نیستی مردم مگر.
ناصرخسرو.
از مزاج اهل عالم مردمی کم جوی از آنک
هرگز از کاشانۀ کرکس همائی برنخاست.
خاقانی.
خرمی در جوهر عالم نخواهی یافتن.
مردمی در گوهر آدم نخواهی یافتن.
خاقانی.
منقطع شد کاروان مردمی
دیده های دیده بان در بسته به.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 799).
مردمی کرد در جهانداری
مردمی به که مردم آزاری.
نظامی.
صورت خدمت صنعت مردمی است
خدمت کردن شرف آدمی است.
نظامی.
جوانمردی شیر با آدمی
ز مردم رمی دان نه از مردمی.
نظامی.
صاحب هنری به مردمی طاق
شایسته ترین جمله آفاق.
نظامی.
دل بی عمل چشم بی نور است
مرد نادان ز مردمی دور است.
اوحدی.
مردمی چیست سرّ پوشیدن
پهلوانی به خیر کوشیدن.
اوحدی.
به مردمی که دل دردمند حافظ را
مزن به ناوک دلدوز مردم افکن چشم.
حافظ.
- مردمی پروردن، پرورش صفات انسانی دادن:
به فرهنگ یازد کسی کش خرد
بود در سر و مردمی پرورد.
فردوسی.
- مردمی طلبیدن، انسانیت جستن:
ای آنکه جز طرب نه همی بینمت طلب
گر مردمی ستور مشو مردمی طلب.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 42).
- مردمی نمودن، مردمی کردن: ایشان را بنواخت و لطف کرد و مردمی نمود و منذر را صد هزار درم داد. (ترجمه طبری بلعمی).
- مردمی ورزیدن، بزرگواری کردن. انسانیت کردن:
نامردمی نورزی و ورزی تو مردمی
نا گفتنی نگوئی و گوئی توگفتنی.
منوچهری.
مردمی ورز و هگرز آزار آزاده مجوی
مردم آن را دان که زو آزاد را آزار نیست.
ناصرخسرو.
، بزرگواری. مهربانی. عطوفت. کرم. نیکی. مدارا و نرمی:
چنانکه مرغ هوا پر و بال برهنجد
تو بر خلایق بر پر مردمی برهنج.
بوشکور.
دلم پر آتش کردی و قد و قامت کوز
فراز نامد همگام مردمیت هنوز.
آغاجی.
وز آن مردمی خود همی کرد یاد
به یاد شهنشاه می خورد شاد.
فردوسی.
بی آزاری و مردمی بایدت
گذشته چو خواهی که نگزایدت.
فردوسی.
مردمی و آزاده طبعی زو همی بوید به طبع
همچنان کز کلبۀ عطار بوید مشک و بان.
فرخی.
مردمی زنده بدویست و سخا زنده بدو
وین دو چیز است که او را به جهان کام و هواست.
فرخی.
از کف او جود خیزد وز دل او مردمی
از تبت مشک تبتی و ز عدن در عدن.
منوچهری.
- مردمی جستن، مدارا و ملایمت کردن. مهربانی نمودن:
سبک بازگردان به نیکو سخن
همه مردمی جوی وتندی مکن.
فردوسی.
- مردمی کردن، مهربانی و جوانمردی نمودن. مکرمت و بزرگواری کردن:
ترا با من از شهر بیرون کند
چو بیند مرا مردمی چون کند.
فردوسی.
گفت شاها تو نمیدانی که این مردم بجای ما چه مردمی نموده است شاه درساعت قبا و جامۀ خویش بدو داد. (اسکندرنامۀ خطی).
مردمی کن برسان خدمت من چون برسی
به بزرگی که کفش بحر عطا امواج است.
مسعودسعد (دیوان ص 60).
باری گر این همه نکنی مردمی بکن
از جای برده ای دل او باز جا فرست.
خاقانی.
مردمی کرد در جهانداری
مردمی به که مردم آزاری.
نظامی.
تا به امروز بنده پروردی
مهربانی و مردمی کردی.
سعدی.
مردمی کرد و کرم لطف خداداده به من
کان بت ماه رخ از راه وفا بازآمد.
حافظ.
، ادب. نرمی و آهستگی. آزرم:
سخن ها جز این نیز بسیار گفت
که با دانش و مردمی بود جفت.
فردوسی.
شنیدم همه هر چه رستم بگفت
سخن هاش با مردمی بود جفت.
فردوسی.
و به رسم دیلم تا سه روز سؤال نکردند و مهرفیروز از مردمی ایشان عجب داشت. (تاریخ طبرستان).
وقتی به لطف گوی و مدارا ومردمی
باشد که در کمند قبول آوری دلی.
سعدی.
، اصالت. نجابت. بزرگمنشی. کرامت:
پذیره شدندش بزرگان شهر
کسی را که از مردمی بود بهر.
فردوسی.
به مردمی تو اندرزمانه مردم نیست
که رای تو به علو است و باب تو علوی.
منوچهری.
زیبا رشید دین همه لطفی و مردمی
وز لطف و مردمیت جهانی به خرمی.
سوزنی.
تو پیک خلوت رازی و دیده بر سر راهت
به مردمی نه به فرمان چنان بران که تو دانی.
حافظ.
مردمی بهتر که مردم زادگی.
قرهالعیون (یادداشت دهخدا).
، سخا. احسان. بذل و بخشش. بر. کرم. نیکوکاری:
ای ترا مردمی شریعت وکیش
ای ترا جود ملت و مذهب.
فرخی.
بلا و نعمت و اقبال و مردمی و ثنای
بری و آری و توزی و کاری و دروی.
منوچهری.
جز تو هر آنکه مردمیی کرد با کسی
منت نهاد و مردمیش گشت کژدمی.
سوزنی.
منت نهنگ دم زن دریای مردمی است
در مردمی ندارد دریای تو نهنگ.
سوزنی.
به کف راد بیدریغ منی
داداحسان و مردمی دادی.
سوزنی.
بمرد مردمی آخر که صلۀ چو منی
کم از قراضه معلول قلب کردار است.
خاقانی.
جزای مردمی جز مردمی نیست
هر آنکو حق نداند آدمی نیست.
سعدی.
زنده شد مردمی حاتم و مردی رستم
چون به بزم اندرنشستی و به رزم اندرخاست.
زکی مراغه ای (از لباب الالباب ج 2 ص 376).
چنان بود طلب مردمی ز مردم دون
که کس کند طلب التیام از خنجر.
قاآنی.
- مردمی کردن، احسان و بخشش کردن:
بی دست ودلش مردمی و مردی کردن
چون شعبدۀ مرغزی و حیلۀ رازی است.
مختاری.
جز تو هر آنکه مردمیی کرد با کسی
منت نهاد و مردمیش گشت کژدمی.
سوزنی.
تو مردمی کنی و ز منت پذیر خویش
منت پذیر باشی و این است مردمی.
سوزنی.
مکن به بدگهران مردمی که آتش را
چه گل به جیب فشانی چه خار هر دو یکیست.
صائب (آنندراج).
مردمی کن که مردمی کردن
مرد آزاده را کندبنده.
(از جامعالتمثیل).
، گذشت. عفو:
گنه از گنهکار بگذاشتن
ره مردمی را نگه داشتن.
فردوسی.
، مردانگی. پایداری. استقامت. رجولیت. فتوت. جوانمردی:
پدر بد که جست از شما مردمی
چو بشناخت برگشت با خرمی.
فردوسی (آنندراج).
چون حمل ساقط شودمیزان همی طالع شود
همچنان در دین از ایشان مردمی پیدا شود.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 133).
شهراه مردمیت سبیل الرشاد تو
زان مردمی تو کز ره نامرد آگهی.
سوزنی.
مردیش مردمیش را بفریفت
مرد بود از دم زنان نشگیفت.
نظامی.
- مردمی کردن، مردانگی کردن:
مردمی کن بطلب دین که بدان داده ست
ایزدت عمر که تا به شوی از نادان.
ناصرخسرو.
، وفا:
امروز مردمی و وفا کیمیا شده ست
ای مرد کیمیا چه که سیمرغ وار هم.
خاقانی.
مجوی از جهان مردمی کاین امانت
به نزدیک دوران خدائی نیابی.
خاقانی.
وفا مردی است بر زن چون توان بست
چو زن گفتی بشوی از مردمی دست.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(فَ دَ)
رباح بن ذؤابه بن رباح بن عقبه بن عبدالله تجیبی الفردمی المصری. از سالم بن غیلان روایت کند و از او ابن عفیر روایت دارد. (لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(فَ دَ)
منسوب به بنی الفردم که بطنی است از تجیب. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(قِ طِ)
نسبت است به قرطم. (انساب سمعانی). رجوع به قرطم شود
لغت نامه دهخدا
(زَ مَ)
کنایه از آفتاب است. (آنندراج). رجوع به زر سرخ سپهر شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
ازدمی. نام جانوریست نامعلوم. (برهان قاطع) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
انسان بودن بشریت انسانیت، دارای صفات نیک انسان بودن مروت: بگیتی به از مردمی کار نیست بدین با تو دانش به پیکار نیست. (شا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مردمی
تصویر مردمی
((مَ دُ))
وضع یا کیفیت داشتن رفتارها و منش های انسانی، انسانیت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مردمی
تصویر مردمی
خصوصی، شخصی، ملی
فرهنگ واژه فارسی سره
آدمیت، انسانیت مردم زادگی، انسانی، مروت، توده ای، خلقی، مردم گرایی، ملی، ملی گرایی، فولکوریک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از مردمی
تصویر مردمی
شعبٌ
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از مردمی
تصویر مردمی
Vernacular
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از مردمی
تصویر مردمی
vernaculaire
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از مردمی
تصویر مردمی
مقامی
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از مردمی
تصویر مردمی
vernáculo
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از مردمی
تصویر مردمی
volkstümlich
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از مردمی
تصویر مردمی
ludowy
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از مردمی
تصویر مردمی
народный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از مردمی
تصویر مردمی
народний
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از مردمی
تصویر مردمی
volkstaal
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از مردمی
تصویر مردمی
আঞ্চলিক
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از مردمی
تصویر مردمی
vernacolare
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از مردمی
تصویر مردمی
ท้องถิ่น
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از مردمی
تصویر مردمی
kienyeji
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از مردمی
تصویر مردمی
方言の
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از مردمی
تصویر مردمی
方言的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از مردمی
تصویر مردمی
עממי
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از مردمی
تصویر مردمی
방언의
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از مردمی
تصویر مردمی
vernáculo
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از مردمی
تصویر مردمی
lokal
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از مردمی
تصویر مردمی
स्थानीय
دیکشنری فارسی به هندی