جدول جو
جدول جو

معنی قراقرم - جستجوی لغت در جدول جو

قراقرم
(قُ قِ رَ)
نام شهری است از ترکستان. (غیاث، از آنندراج) ، فرهنگ وصاف نویسد: قراقرم نام تختگاه چنگیزخان است در مغولستان که شمالی دیوار حد ملک چین است و معنی ترکیبی آن رنگ سیاه است بسبب آنکه آن شهر و اطراف آن اکثر ریگ و رنگ آن سیاه میباشد. (آنندراج). نام دیگر آن اردوبالیغ و آن بر کوه قراقرم است شهری است به توران درولایت قرقر. (الفهرست). این شهر را اوکتای قاآن در پای کوه قراقرم بنا نهاد و پایتخت اوایل مغول بود. (تاریخ جهانگشا ج 2). و میان خوارزم و مرو قرار دارد
لغت نامه دهخدا
قراقرم
مغولی سیاریگ سیاریگستان نام تختگاه چنگیرخان
تصویری از قراقرم
تصویر قراقرم
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(قَ)
دهی است از دهستان قراتوره، بخش دیواندرۀ شهرستان سنندج. واقع در 28000 گزی شمال خاور دیواندره کنار رود خانه ول کشتی. موقع جغرافیایی آن کوهستانی سردسیر و سکنۀ آن 260 تن است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، لبنیات، حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(قُ قِ)
یوم قراقر، جنگی است که میان مجاشع و بوبکر بن وائل روی داد. (مجمع الامثال میدانی)
لغت نامه دهخدا
(قَ قی یَ)
دهی از دهستان لار بخش حومه شهرستان شهرکرد. واقع در 35000 گزی شمال شهرکرد و 12000گزی راه بن به شهرکرد. موقع جغرافیایی آن کوهستانی، معتدل و سکنۀ آن 120 تن است. آب آن از رود خانه محلی و محصول آن برنج، غلات، کشمش و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
قسمی از باز شکاری. رجوع به قراغوش شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
ابن عبدالله اسدی مکنی به ابوسعید. از امیرانی است که در دربار صلاح الدین پرورش یافت و به نیابت وی در مصر حکومت کرد. وی مردی باهمت بود و به عمران و آبادی علاقۀ فراوان داشت و باروی محیط به شهر قاهره از آثار او است. قلعۀ جبل و پلهائی در جیره در راه اهرام ثلاثه نیز از بناهای او بشمار میرود. چون صلاح الدین شهر عکه را از فرنگیان گرفت، حکومت آن را به قراقوش داد و چون فرنگیان آن شهر را پس گرفتند اسیر گشت و با دادن ده هزار دینار خود را آزاد ساخت. سلطان از این کار وی بسی شاد شد. وی در قاهره به سال 597 هجری قمری وفات کرد. حکم های شگفت آوری از قضاوتهای او نقل میکنند که ابن خلکان او را از این گونه احکام منزه میداند. (الاعلام زرکلی ج 2 ص 792، 793)
لغت نامه دهخدا
(قَ قُ رُ)
دهی است از دهستان سلطان آباد بخش حومه شهرستان سبزوار. موقع جغرافیایی آن دامنه و معتدل است و سکنۀ آن 329 تن است. آب آن از قنات و محصول آن غلات، پنبه، میوه جات، تریاک و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(قَ قَ)
اسم ترکی مصل است. رخبین. و گفته اند مصل است. (فهرست مخزن الادویه). و رجوع به قره قروت شود
لغت نامه دهخدا
محافظ: و محافظان که قراقچیان گویند بر سر راهها نشانده بود، (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(قَ قُ رُ)
نام آبی است به بادیه و غزوۀ قراقر در آنجا بود. (از اقرب الموارد). نام وادی ای است که اصل آن از دهناء است وگویند آبی است طایفۀ کلب را. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قَ قِ)
آواز کردن شکم. (آنندراج). آوازی که از اندرون شکم شنیده میگردد. (ناظم الاطباء) ، شور و غوغا. (ناظم الاطباء). بمجاز مطلق شور و غوغا. (آنندراج) :
بر در دل می نشینم منع دنیا میکنم
این قراقر از برای حق تعالی میکنم.
میرنجات (از آنندراج).
جمع واژۀ قرقره. رجوع به قرقره شود
لغت نامه دهخدا
(قُ قِ)
وادی ای است طایفۀ کلب را در سماوه از نواحی عراق که خالد بن ولید هنگامی که آهنگ شام داشت در آن فرود آمد و درباره آن گفته اند:
ﷲ درّ رافع انی اهتدی
خمساً اذا ما سارهاالجیش بکی
ما سارها من قبله انس یری
فوز من قراقر الی سوی.
و شعراء از قراقر فراوان یاد کرده اند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قَقی یَ)
دهی است از دهستان چهار دولی بخش مرکزی شهرستان مراغه. واقع در 88هزارگزی جنوب خاوری مراغه و 22هزارگزی خاور شوسۀ شاهین دژ به میاندوآب. موقع جغرافیایی آن کوهستانی و معتدل و سکنۀ آن 246 تن است. آب آن از چشمه سارها و محصول آن غلات، حبوبات، کرچک و بادام و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(قُ قِ)
سائق خوش آواز. (منتهی الأرب). حادی (رانندۀ شتر) خوش آواز. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ قُ)
قراجه میدانداغی، دهی از دهستان کرم بخش ترک شهرستان میانه. واقع در 15هزارگزی خاور بخش 21000 گزی راه شوسۀ میانه به خلخال. موقع جغرافیایی آن کوهستانی و معتدل وسکنۀ آن 125 تن است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، نخود سیاه، بزرک و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
یا قراطاط. اسم ثمر درختی است بقدر فلفل و در ترشی شبیه به زرشک و در افعال قریب به آن و ظاهراً نوعی از او باشد و بغدادی اشتباه نموده و آن را ازقال دانسته است و ازقال اسم فارسی قرانیا است. (تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به قراطاط شود
لغت نامه دهخدا
(قُ قِ)
آبی است به نجد. (منتهی الأرب). آبی است از آبهای ضباب در نجد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قُ قِ)
اسب عامر بن قیس بن عامر بن یزید کنانی. (منتهی الأرب)
اسب اشجعبن ریث بن غطفان. (منتهی الأرب)
لغت نامه دهخدا
(قُ قِ ری ی)
موضعی است میان کوفه و واسط. (منتهی الأرب) (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قُ قِ ری ی)
جهیرالصوت. شاعر گوید: قدکان هداراً قراقریا. خوش آواز. گویند: حاد قراقری. (از اقرب الموارد). حادی خوش آواز. نسبت است به قراقر. سائق خوش آواز. (منتهی الأرب). رجوع به قراقر شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
شن سیاه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَ وُ)
دهی است از دهستان کله بوز بخش میانۀ شهرستان میانه واقع در 18 هزارگزی جنوب میانه و 8 هزارگزی راه شوسۀ میانه به تبریز. موقع جغرافیایی آن کوهستانی معتدل است. سکنۀ آن 63 تن است. آب آن از چشمه است و محصول آن غلات، پنبه، برنج، و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
نوعی از گیاه رمث است، بار آن همچودو طبق بر هم نهاده و در آن نخستین کرمکی سپید پیداگردد و سپس کنه شود. قراشمه به ضم و فتح یکی آن. (از منتهی الارب). در اقرب الموارد قراشم است، کرمکی سپید که پس از چندی شبیه به کنه میگردد وتولید میشود در نوعی از گیاه رمث. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
نام غلامی است ترک که به تیمورتاش بن چوپان شباهت داشت و امیر شیخ حسن بن تیمورتاش هنگامی که تیمورتاش پدرش در سفر مصربود (به سال 738 هجری قمری) به فکر جهانگیری افتاد و قراجری را که مملوک حاجی حمزه بود احضار کرد و به وی جامه های شاهانه پوشانید و در رکاب او پیاده به راه افتاد تا مردم را بدین وسیله فریب داده بسلطنت برسد ولی قراجری خود به فکر استقلال افتاد و در فرصتی که پیش آمد باکارد به شیخ حسن حمله کرد امیرشیخ حسن سرانجام به گرجستان گریخت. و به شاهزاده ساتی بیک پیوست و به سال 739 ساقی را به شاهی برگزید قراجری با خویشان خود به بغداد گریخت. (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 227، 228)
لغت نامه دهخدا
پیاپی گوی: زن، کورت کوزه گردن باریک راگویند، شش گونه که شترمست برآرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قراقاط
تصویر قراقاط
ترکی سیاه اخته از گیاهان، خسرودارو از گیاهان قره قاط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قراقچی
تصویر قراقچی
مامور قرق و خلوت ساختن راه یا محلی قرقچی
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی ترپک هلناک آب کشک جوشیده ترف (گویش نایینی) ماده نیم جامد تیره رنگی است که در حقیقت جوشانده غلیظ شده آب کشک است و تهیه آن بدین طریق است که ماست را می جوشانندو پس از غلیظ شدن و بقوام آمدن آن را در کیسه ای پارچه یی می ریزند و آبهای تراوش شده از آن را در ظرفی جمع آوری می کنند. سپس آنچه درون کیسه است بصورت گلوله یا بیضی در می آورند و در آفتاب خشک میکنند و قروت و کشک ماستی نامند و آبی که چکیده و در ظرف جمع شده باشد در دیگ می ریزند و قدری شیر با آن می آمیزند و می جوشانند و پس از آنکه قوام گرفت بصورت قرص در می آورند و چون خشک شد شکننده و باصطلاح پوک است و ترشی مطلوب و مطبوعی دارد و آن موسوم است به ترف و آب قروت است. دیگر آنکه دوغ کره گرفته را می جوشانند و چون غلیظ شد در کیسه می ریزند و از ماده جنبی که در کیسه است کشک دوغی می سازند و از چکیده آن پس از جوشانیدن گلوله ها می سازند که سرخ تیره مایل به سیاهی است و ترشی آن تند و زبان گز است و این نوع را قراقروت و ترف سیاه نامند این است که معمول گوسفندداران در حدود طبس است. ترکیب قراقروت بیشتر از اسید لاکتیک و املاح محلول در آب است و ترشی قراقروت نیز به واسطه وجود مقادیر فراوان از همین اسید است قارقروت قره قروت ترپ ترف تلف
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی بازشکاری سیاباز (قراسنقر) قراسنقر را گویند که عبارت از سنقر سیاه رنگ با نوک خمیده قوی و پنجه های یا قدرت است
فرهنگ لغت هوشیار
غروغر آوای شکم، غوغا (این واژه پارسی است) خوش آوا آواز کردن شکم، آوازی که از درون شکم شنیده شود. یا قراقر بطن. صدای شکم روده ها بر اثر حرکت گازهای موجود در لوله گوارش که گاهی تولید درد شکم شدید می کند، شور و غوغا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قراقره
تصویر قراقره
قرغرو زن پرچانه: زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قراقورم
تصویر قراقورم
مغولی سیاریگ سیاریگستان نام تختگاه چنگیرخان
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی ترپک هلناک آب کشک جوشیده ترف (گویش نایینی) ماده نیم جامد تیره رنگی است که در حقیقت جوشانده غلیظ شده آب کشک است و تهیه آن بدین طریق است که ماست را می جوشانندو پس از غلیظ شدن و بقوام آمدن آن را در کیسه ای پارچه یی می ریزند و آبهای تراوش شده از آن را در ظرفی جمع آوری می کنند. سپس آنچه درون کیسه است بصورت گلوله یا بیضی در می آورند و در آفتاب خشک میکنند و قروت و کشک ماستی نامند و آبی که چکیده و در ظرف جمع شده باشد در دیگ می ریزند و قدری شیر با آن می آمیزند و می جوشانند و پس از آنکه قوام گرفت بصورت قرص در می آورند و چون خشک شد شکننده و باصطلاح پوک است و ترشی مطلوب و مطبوعی دارد و آن موسوم است به ترف و آب قروت است. دیگر آنکه دوغ کره گرفته را می جوشانند و چون غلیظ شد در کیسه می ریزند و از ماده جنبی که در کیسه است کشک دوغی می سازند و از چکیده آن پس از جوشانیدن گلوله ها می سازند که سرخ تیره مایل به سیاهی است و ترشی آن تند و زبان گز است و این نوع را قراقروت و ترف سیاه نامند این است که معمول گوسفندداران در حدود طبس است. ترکیب قراقروت بیشتر از اسید لاکتیک و املاح محلول در آب است و ترشی قراقروت نیز به واسطه وجود مقادیر فراوان از همین اسید است قارقروت قره قروت ترپ ترف تلف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قراقروت
تصویر قراقروت
((قَ قُ))
قره قوروت، کشک سیاه
فرهنگ فارسی معین