جدول جو
جدول جو

معنی قحو - جستجوی لغت در جدول جو

قحو(ذُ)
گرفتن. گویند: قحا المال قحواً، گرفت آن را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صحو
تصویر صحو
(دخترانه)
حالت هوشیاری سالک پس از بی خودی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از محو
تصویر محو
از بین بردن، زایل کردن، کنایه از بسیار شیفته و توجه کننده به چیزی، کنایه از ویژگی آنچه کاملاً آشکار و مشخص نیست، مبهم، در تصوف مقابل اثبات، از بین بردن صفات و عادات بشری برای رسیدن به ذات خداوند، محق
محو شدن (گشتن): کنایه از سترده شدن، از بین رفتن، نابود گشتن، در تصوف رسیدن به مقام محو
محو کردن (گردانیدن): ستردن، نابود ساختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قحط
تصویر قحط
خشک سالی، قحطی، نایابی خواربار، نایاب
قحط و غلا: خشک سالی، نایابی و گرانی خواربار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صحو
تصویر صحو
هوشیاری، در تصوف حالت هشیاری سالک
فرهنگ فارسی عمید
(قُ مَ)
کلان سالی. قحامه
لغت نامه دهخدا
(قُ)
بابونه. (منتهی الارب) (آنندراج). اقحوان. ج، اقاحی و اقاح. مصغر آن اقیحی. (آنندراج). گیاهی است که شکوفۀ آن سفید است و برگهای شکوفۀ آن ریز و سفید مانند دندان است که دندان را بدان تشبیه کنند. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(ذُ لَ)
قحاحه. (منتهی الارب). ساده و بی آمیغ گردیدن، فربه و پرمغز شدن. (منتهی الارب) (آنندراج). گویند: قح ّ قحوحه و قحاحه، ساده و بی آمیغ گردید و فربه و پرمغز شد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قُ رَ)
شتر کلان سال با بقیۀ طاقت، مرد کلان جثه، خشمناک، بسیارنوش، کوتاه قامت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قُ نَ)
واحد قحوان. رجوع به قحوان شود
لغت نامه دهخدا
(مَ حُوو)
دواء مقحو، داروی بابونه آمیخته. مقحی ّ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). داروی اقحوان و بابونه آمیخته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
پیر فرتوت، محالهٌ قحوم ٌ، چرخ زودروان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
کمیز انداختن سگ. (منتهی الارب) (آنندراج) ، مرده وار برافتادن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
خشک گردیدن سال و بازایستادن باران و تری از هوا. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
جمع واژۀ قحف. (منتهی الارب). رجوع به قحف شود، کفلیزها. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
بر استخوان خشک گردیدن پوست. (منتهی الارب). خشک شدن پوست بر استخوان. (آنندراج). گویند: قحل قحولاً و قحل قحولاً. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
خویشتن را بناگاه در کاری افکندن بی اندیشه. (منتهی الارب) (آنندراج). اقتحام
لغت نامه دهخدا
تصویری از قحف
تصویر قحف
استخوان بالای مغز سر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قحل
تصویر قحل
خشک پوستی، خشک اندامی خشک، غاز سالی خشکسالی، خشک اندام، خشک پوست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قحم
تصویر قحم
سالخورده زال تکیده بیابان نوردی، به کسی رسیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قدو
تصویر قدو
خوشبوی، خوشمزگی خوراک، باز آمدن باز گشتن از راه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طحو
تصویر طحو
نیک راندن، گرد آوردن شتران، تیز کردن کارد و جز آن، بریدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضحو
تصویر ضحو
چاشتگاه، روشن و آشکار شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قحول
تصویر قحول
پوست بر استخوان خشکیدن تکیدگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قحوط
تصویر قحوط
باران نیامدن، خشک شدن سال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دحو
تصویر دحو
گستردن، گسترانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صحو
تصویر صحو
هوشیاری، از مستی بهوش آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شحو
تصویر شحو
فراخی گام، درون، بازکردن دهان را، بازشدن دهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قحومه
تصویر قحومه
کلانسالی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حقو
تصویر حقو
تهیگاه، کرانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رحو
تصویر رحو
آسیا ساختن، گرداندن آسیا، گردشدن مار چنبر زدن مار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قحوم
تصویر قحوم
سالخورده: مرد کار بی اندیشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قحوان
تصویر قحوان
بابونه از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قحوله
تصویر قحوله
پلید خشکی کون خشکی (گویش گیلکی)
فرهنگ لغت هوشیار
خشکسال، ضرب، سخت، بی ثمری، کم یابی، نایابی و بی چیزی، بی حاصلی، گرانی و سختی
فرهنگ لغت هوشیار