جدول جو
جدول جو

معنی قثاء - جستجوی لغت در جدول جو

قثاء(قِ / قُثْ ثا)
خیارتره که خیار دراز باشد، خیار. (منتهی الارب) (آنندراج). اسم عربی خیار زه است که خیار دراز و خیار چنبر گویند و در بعضی امکنه طول او بقدر ذرعی میشود. در اواخر دوم سرد و جوف او مسکن حرارت و تشنگی و مدر سنضک کرده و مثانه و جهت التهاب معده و جگر مفید و لطیف تر از قثد و سریعالهضم تر از او و تخم او مدر بول و مفتح و جالی و قوی تر از تخم قثد و پوست و گوشت او مولد ریاح و قولنج و دیرهضم و خلطی که از او بهم رسد مستعد عفونت و دراکثر افعال مانند قثد است و مصلحش عسل و مویز و رازیانه و شرب برگ او جهت سگ دیوانه گزیده و خشک کردۀ او جهت اسهال صفراوی مفید است. (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
قثاء(قَثْثا)
خداوند خیار. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
قثاء
خیار چنبر خیار نیشابوری از گیاهان خیار چنبر خیار نیشابوری یا قثاء الحمار. سیماهنگ یا قثاء بری. سیماهنگ. یا قثاء هندی. فلوس
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قراء
تصویر قراء
قاری ها، کسانی که قرآن را خوب و زیبا می خواند، جمع واژۀ قاری
قرّاء سبعه: قرآن خوانان هفت گانه، هفت تن از استادان قرائت قرآن در صدر اسلام که در تجوید و قرائت قرآن از لحاظ اعراب، وصل و ادغام به روش و روایت آنان استناد شده و عبارت بوده اند از مثلاً ابوعماره حمزه بن حبیب، عاصم کوفی، ابوالحسن علی بن حمزۀ کسائی، نافع بن عبد الرحمن، عبدالله بن کثیر، ابوعمروبن علا، عبدالله بن عامر
فرهنگ فارسی عمید
(قَبْ باء)
مؤنث اقب ّ. باریک و لاغرمیان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
سنگها. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
به آب بازایستانیدن دیگ را از جوش. (منتهی الارب). فرونشاندن جوشش. (اقرب الموارد) ، شکستن خصم را به سخن. (منتهی الارب) ، به گرم کردن فرونشاندن سردی چیزی را. (اقرب الموارد) ، بازداشتن چیزی را از کسی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، جوشیدن شیر پس از بالا برآمدن کف و پاره پاره شدن آن. (منتهی الارب) ، فرونشاندن خشم کسی را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). فثوء. رجوع به فثوء شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
نام کفتار ماده، غنیمت بسیار. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قِ / قَ)
نام جد فرهین بن قرضم که پیش رسول صلی اﷲ علیه و سلم به رسولی آمد و محدثان آن را به فتح خوانند. (منتهی الارب) ، تیره ای است از مهره. (انساب سمعانی). رجوع به قثاثی شود
لغت نامه دهخدا
(قُ)
رخت. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قَثْ ثا)
سخن چین. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قُرْ را)
جمع واژۀ قاری. قارئون. رجوع به قاری شود، مرد پارسا. عبادت کننده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
زمین نرم. (آنندراج) (منتهی الارب). و مفرد آن بثاءه است. (از معجم البلدان) (منتهی الارب). زمین هموار نرم. (از اقرب الموارد). بثاءه. زمین نرم. (ناظم الاطباء). سرزمین نرم. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قَرْ را)
خوش خواننده. (منتهی الارب). خوش خوان. (آنندراج) ، خوش خواننده قرآن را. (منتهی الارب). خوش خوانندۀ قرآن. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
مقاذاه. پاداش دادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گویند: قاذتیه مقاذاتاً وقذاء، پاداش دادم آن را. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
جمع واژۀ قشوه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به قشوه شود، پوست درخت. (بحر الجواهر) (مهذب الاسماء). رجوع به قشا شود
لغت نامه دهخدا
(قُ)
بزاق و آب دهن. (اقرب الموارد). رجوع به قشا شود
لغت نامه دهخدا
(قُ)
نام جائی است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
ذو قساء، جائی است نزدیک ذات العشر و از منازل حاجیان بصره است و بین ماویه و ینسوعه واقع شده. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
جائی در سرزمین بنی سلیم. (ازمعجم البلدان) (از اقرب الموارد). ابوذؤیب گوید:
رفعت لها طرفی و قد حال دونها
رجال و خیل بالبثاء تغبر.
(از معجم البلدان).
نام آبی در دیار بنی سعد است و آن چشمه ای شیرین است که نخل ها را سیرآب کند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
قسا. سخت شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به قسا و قساءه و قساوه شود
لغت نامه دهخدا
(اِ رِ)
خیارناک شدن جای، جمع واژۀ قدّه. (از اقرب الموارد). رجوع به قدّه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از قثاث
تصویر قثاث
رخت کالا سخن چین
فرهنگ لغت هوشیار
گریستن بر مرده، گریه کردن، بر مرده، مرده ستای نیکیادی، مویش موییدن گریستن بر مرده، فراگرفتن به یاد سپردن گریه کردن، بر مرده و ذکر نیکیهای او، شعر گقتن در باب مرده و اظهار تاسف مویه گری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جثاء
تصویر جثاء
پاداش، برابر، همقدر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غثاء
تصویر غثاء
کف، کفک کپک، میرنده، خنزرپنزر
فرهنگ لغت هوشیار
قبا در فارسی پارسی تازی گشته کپاه جامه برابر با کوزه می آمده لاغر میان زن جامه پوشیدنی که از سوی پیش باز است و پس ازپوشیدن دو طرف قسمت پیش را با دگمه بهم پیوندند، جمع اقبیه. ترکیبات اسمی: یا قبا (ی) آهنین. جبه آهنی. یا قبا (ی) باروط (باروت) کیسه ای که در آن باروت ریخته محکوم را در داخل آن کرده آتش می زدند: او را بدرگاه معلی فرستاده ونواب را جهانبانی در خیابان میدان اسب قبای باروط در او پوشیده آتش زدند. یا قبا (ی) پیشواز (پیشباز)، نوعی جامه که پیش باز باشد مانند پیراهن. یا قبا (ی) خوشه. آخرین برگ که قصب خوشه را در بر دارد. یا قبا (ی) راه. جامه راه که به هنگام سفر پوشند و آن چرکتاب باشد، یا قبا (ی) زربفت. قبایی که در آن تارهای ریز به کار برده باشند، آسمان در شبهای تاریک بی ابر قبه زربفت. یا قبا (ی) کحلی. جامه سرمه یی، آسمان. یا قبا (ی) معلم. قبایی از پارچه ملون و نشاندار، آسمان فلک. تر کیبات فعلی: یا تنگ آمدن (شدن) قباء. سخت شدن کار، تنگ شدن معاش سخت شدن معیشت. یا قباء بدوش کردن، قبا بستن یا قبا بر بالای کسی نبودن، برازنده نبودن شیئی یا امری برای کسی. یا قباء در بر گردانیدن، راست و چست کردن قبا. قوبه اندوج گرارون از بیماری ها
فرهنگ لغت هوشیار
خوش خوان، جمع قاریء، نپی خوانان گور خونان و پارسا: مرد قرا در فارسی خوشخوان خوش آوا خوش خواننده خوش خوان، نیکو خواننده قرآن، جمع قاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قساء
تصویر قساء
سخت شدن، تاریک شدن، نبهره شدن ناسره شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرثاء
تصویر قرثاء
فرخرما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قیاء
تصویر قیاء
آوای هراش، هراشا داروی هراش آور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قضاء
تصویر قضاء
((قَ))
به جا آوردن، گزاردن، داوری کردن، حکم، فرمان، سرنوشت، تقدیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رثاء
تصویر رثاء
((رَ))
گریستن بر مرده، سوک سرود، شعر گفتن برای مرده با تأسف و اندوه، مرده ستایی، مویه گری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قراء
تصویر قراء
((قُ رّ))
جمع قاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قراء
تصویر قراء
((قَ رّ))
خوش خوان، نیکو خواننده قرآن
فرهنگ فارسی معین