جدول جو
جدول جو

معنی قبضه - جستجوی لغت در جدول جو

قبضه
دستۀ شمشیر، یک مشت از چیزی، واحد اندازه گیری سلاح های جنگی کوچک
قبضه کردن: به دست آوردن، تصرف کردن
تصویری از قبضه
تصویر قبضه
فرهنگ فارسی عمید
قبضه
(قَ ضَ)
آنچه را با انگشتان یا با مشت گیرند. (ناظم الاطباء). یک مشت از هر چیزی. (منتهی الارب). بمشت گرفته. (منتهی الارب). یک قبضه ریش، به پهنای کف مجموع سبابه و وسطی و خنصر و بنصر چون فراهم آرند: انواع تیر سه است: دراز، کوتاه، میانه. دراز پانزده قبضه، میانه ده قبضه و کوتاه هشت قبضه و نیم. (نوروزنامه). گز عبارت است از شش قبضه وقبضه عبارت است از چهار انگشت. (تاریخ قم ص 109).
- در قبضۀ مراد حاصل کردن، در قبضه گرفتن. تصرف کردن: جمله با تصرف گرفت و به معتمدان خویش سپرد و نواحی آن صیاصی در قبضۀ مراد حاصل کرد. (ترجمه تاریخ یمینی). رجوع به قبضه شود.
- یک قبضه خاک، یک مشت خاک.
، چهار انگشت با هم نهاده. (یواقیت العلوم) ، ملک. تصرف. تملک. (ناظم الاطباء). در قبضۀ اوست، در ملک اوست. در تصرف اوست. در دست اوست.
- روح را قبضه کردن، جان را گرفتن
قبضه. مقبض. مقبضه. (منتهی الارب). گرفتنگاه از شمشیر و کارد و کمان و جز آن. (منتهی الارب). قائم. قائمۀ شمشیر و جز آن. دسته. دستگیره:
تهمتن بیازید چنگال شیر
سر قبضه بگرفت مرد دلیر.
فردوسی.
چو رومی کمان را شدی قبضه گیر
فلک را کمان پشت کردی به تیر.
فردوسی.
قمر ز قبضۀ شمشیر تست ناایمن
زحل ز پیکر پیکان تست ناپروا.
معزی.
، یک قبضه شمشیر. یک شمشیر. یک قبضه کارد. یک کارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
قبضه
(قُ بَ ضَ)
گیرندۀ زود رهاکننده، نیکوسیاست مر گوسپندان را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گویند: راع قبضه، یعنی شبان نیکو سیاست کننده گوسپندان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
قبضه
(قُ ضَ)
یک مشت از هر چیزی. بمشت گرفته. گویند: صار الشی ٔ فی قبضتک، ای فی ملکک. (منتهی الارب). رجوع به قبضه شود
لغت نامه دهخدا
قبضه
آنچه را با انگشتان یا با مشت گیرند
تصویری از قبضه
تصویر قبضه
فرهنگ لغت هوشیار
قبضه
((قَ ضَ یا ض))
یک مشت از هر چیزی، دسته شمشیر و کارد و مانند آن
تصویری از قبضه
تصویر قبضه
فرهنگ فارسی معین
قبضه
مشت، دسته، تصرف، ملک، اقتدار، سلطه، قدرت
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قبره
تصویر قبره
چکاوک، پرنده ای کوچک و خوش آواز شبیه گنجشک با تاج کوچکی بر روی سر
چکاو، چکوک، چاوک، ژوله، جل، جلک، هوژه، خجو، خاک خسپه، نارو، قنبره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قبله
تصویر قبله
جهت خانۀ کعبه در شهر مکه که مسلمانان رو بدان نماز می خوانند، سمتی که هنگام گزاردن نماز به آن رو می کنند، کعبه، خانۀ کعبه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قبله
تصویر قبله
بوسه، ماچ
فرهنگ فارسی عمید
(اُ ضَ)
آبی است بنی عنبر یا طی را بر ده میلی مدینه و بدانجا نخلستان است
لغت نامه دهخدا
(بِ ضَ)
تأنیث قابض، عضلات قابضه، عضلاتی باشد که سینه را و اندامهای دم زدن را فراز هم آرد تا هوای گرم گشته و دودناک شده را که از حرارت دل سوخته بیرون کند و عضله های قابضه هشت عضله است، از هر سوی چهار عضله. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(قَیْ یِ ضَ)
سنگریزه که بدان گرد مغاکچۀ گردن ستور داغ کنند. و از این معنی است: لسانه قیضه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
ریزه استخوان. (منتهی الارب). قطعه ای از استخوان ریز و کوچک. (از اقرب الموارد). ج، قیض
لغت نامه دهخدا
(قُبْ بَ عَ)
جامه پاره است شبیه برنس. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قُ بَ عَ)
زن نهان شونده. (از منتهی الارب) : امراءه قبعه طلعه، زن که گاهی نهان گردد گاهی پیدا. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قَ ضی ی)
نسبت است به قبض و آن خاندانی است از رعین. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(قَ عَ)
مرغکی است خردتر از گنجشگ که پیوسته نزدیک سوراخ موش باشد و چون از چیزی ترسد در آن سوراخ رود. (منتهی الارب) (آنندراج). در اقرب الموارد قبعه ضبط شده
لغت نامه دهخدا
(مَ بَ / بِ ضَ / مِ بَ ضَ)
مقبض. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به مقبض شود
لغت نامه دهخدا
(قِ بِضْ ضا)
نوعی از دویدگی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قُ بَ عَ)
یا ابن قبعه، یعنی ای مرد گول. و این وصف است به حمق. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از قبره
تصویر قبره
چکاوک چاوک ژوله از پرندگان، سرخاب واحد قبر یک چکاوک جل
فرهنگ لغت هوشیار
ملخ، بر گرفته با سر انگشتان خاکبار خاک گرد آمده، توده ماسه، بر گرفته با سر انگشتان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قبعه
تصویر قبعه
چکاوک خاکستری از پرندگان موشیار از پرندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قبله
تصویر قبله
جهتی که روی بدان آورند در نماز، کعبه شریف، سجده گاه، طریقه، روش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قباه
تصویر قباه
نادرست نویسی کپاه قبا
فرهنگ لغت هوشیار
مونث قابض مونث قابض. یا عضلات قابضه. عضلاتی باشد که سینه و اندامهای دم زدن را فراز هم آورد تا هوای گرم گشته و دودناک شده را - از حرارت دل سوخته - بیرون کند و عضله های قابضه هشت است از هر سوی عضله چهار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربضه
تصویر ربضه
فرومانده ناتوان پاره ای اشکنه تن، گله و شبان در آغل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قضبه
تصویر قضبه
سبزی خوردن لاتینی تازی گشته بیخاره از گیاهان گله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قبله
تصویر قبله
((قُ لَ یا لِ))
بوسه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قبله
تصویر قبله
((قِ لَ یا لِ))
جهتی که هنگام نماز خواندن به آن رو می کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قبره
تصویر قبره
((قُ بَّ رَ یا رِ))
چکاوک
فرهنگ فارسی معین
((قَ لَ یا لِ))
نوعی از مهره که بدان مردان را بند کنند و نیز به جهت دفع چشم زخم بر گردن اسب بندند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قبله
تصویر قبله
پرستش سو، نمازسوی
فرهنگ واژه فارسی سره
اشغال، تملّک
دیکشنری اردو به فارسی