جدول جو
جدول جو

معنی قباسرخ - جستجوی لغت در جدول جو

قباسرخ
(قَ / قَبْ با)
دهی از دهستان نجف آباد شهرستان بیجار. واقع در 18000گزی شمال خاوری نجف آباد کنار شوسۀ بیجار به سنندج. موقع جغرافیایی آن تپه ماهور، سردسیر، سکنۀ آن 100 تن است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری وصنایع دستی زنان، قالیچه، گلیم و جاجیم بافی است. راه ماشین رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قبازره
تصویر قبازره
زره قبامانند، کژآکند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قاسر
تصویر قاسر
کسی که دیگری را به زور به کاری وادارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باسره
تصویر باسره
زمینی آماده شده برای کشت و زرع، کشتزار، باسرم
فرهنگ فارسی عمید
(قَبْ با ری ی)
منصور مکنی به ابوالقاسم، زاهدی است در اسکندریه. (منتهی الارب). و در 662 هجری قمری وفات یافته است. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
زمینی را گویند که بجهت کشت و زراعت کردن آماده و مهیا کرده باشند. کشتزار. (برهان) (انجمن آرای ناصری) (فرهنگ جهانگیری) (هفت قلزم) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زمینی است که برای زراعت حاضر کنند. (فرهنگ شعوری). باسره وباسرم، زمین شیار کرده که مهیای زراعت باشد. (رشیدی). و رجوع به باسره شود
لغت نامه دهخدا
(قَ ءِ)
جمع واژۀ قبراء. (ناظم الاطباء). چکاوک ها. رجوع به قبراء شود
لغت نامه دهخدا
(ذَکْوْ)
تیز گشنی شدن نر. (آنندراج) : قبس قباسهً، تیز گشنی شد نر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَبْ با ری ی)
نسبت است به قبّار
لغت نامه دهخدا
(قُ ثِ)
فرومایۀ گمنام. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
به معنی کبر است. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به قبار شود
لغت نامه دهخدا
(سِ رَ)
آبی است متعلق به بنی ابی بکر بن کلاب در نواحی علیای نجد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قُ تِ)
کوتاه بالا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). قبتر. رجوع به قبتر شود
لغت نامه دهخدا
(قَبِ)
جمع واژۀ قبره. چکاوک ها. رجوع به قبره شود
لغت نامه دهخدا
(قَ سِ)
جمع واژۀ قیسری. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به قیسری شود
لغت نامه دهخدا
(سُ)
یکی از دو نوع اکسید مس.
لغت نامه دهخدا
(سَ رَ / رِ)
کشتزار. (فرهنگ اوبهی). کشت و زراعت. (برهان قاطع). باسرم. (از انجمن آرای ناصری). زمین کشتزار. (شرفنامۀ منیری). کشت. زراعت. (ناظم الاطباء). کشتزار. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 192) :
پیوسته کشتزار امیدش ز آب کام
سیراب باد تا که بود نام باسره.
شمس فخری. (از شعوری و جهانگیری).
و رجوع به باسرم شود.
لغت نامه دهخدا
(سِ رَ)
تأنیث باسر. روی ترش و بدهیأت و غمگین. (منتهی الارب) (آنندراج). تیره. کریه اللقاء شدیدالعبوس: و وجوه یومئذ باسره، رویهاست درآن روز تیره. (قرآن 24/75). و رجوع به باسر شود، سرزمین باسک ها، نام ناحیه ای از کشور فرانسه که شامل حوزۀ لابورد و ناوار سفلی وسول میشود و دردامنۀ پیرنه واقع است و محل سکونت قوم باسک است
لغت نامه دهخدا
(قَ زِ رِهْ)
زره مانند قبا. رجوع به قبائی زره شود
لغت نامه دهخدا
(بِسُ)
شراب. خمر:
من و آب سرخ و سر سبز شاه
جهان گو فروشو به آب سیاه.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دِ سُ)
مرضی است معروف. (غیاث). مرضی است معروف، سلیم گوید:
باد سرخ آورد روی خاک از گلگون او
بس که کرد اعراض از رشک سپهر چنبری.
(ازآنندراج).
حمره. حمرۀ مبارکه. باد مبارک. باددژنام. بادژنام. بادژ. بادژفام. بادژوام. بادشفام. بادشکام. بادشوام. رجوع به لغات یادشده در جای خود شود. سرخ باد. (سروری: بادژنام) (برهان: بادژکام)
لغت نامه دهخدا
(چِ سُ)
دهی است از دهستان بلوک شرقی بخش مرکزی شهرستان دزفول که در 12 هزارگزی جنوب خاوری دزفول و 4 هزارگزی جنوب باختر راه شوشتر به دزفول واقع است. دشت و گرمسیر است و 100 تن سکنه دارد. آبش ازرود خانه دز. محصولش غلات، برنج و کنجد. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. ساکنین این آبادی از طایفۀ بختیاری میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(مُ سِ رَ)
ماده که مائل نر گردد پیش از ایام خواهش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَ سِ رَ)
جمع واژۀ قیسری. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به قیسری شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از قاسر
تصویر قاسر
بزور وادارنده بر کاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قبازره
تصویر قبازره
زره قبامانند قبایی زره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب سرخ
تصویر آب سرخ
شراب، خمر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باسره
تصویر باسره
کشتزار، کشت و زراعت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قباسه
تصویر قباسه
تیز گشنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاسرخ
تصویر لاسرخ
اکسید مس یک ظرفیتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باسره
تصویر باسره
((سَ رَ))
زمینی که برای کشت و زرع آماده کرده باشند، کشتزار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آب سرخ
تصویر آب سرخ
((بِ سُ))
شراب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باسری
تصویر باسری
((سَ))
سپری، تمام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قاسر
تصویر قاسر
((سِ))
مانع، به زور بر کاری وادارنده
فرهنگ فارسی معین
نام قلعه ای قدیمی که ویرانه های آن بر یال کوهی در جنوب روستای.، نام قلعه ای قدیمی که ویرانه های آن در ناییج نور باقی است
فرهنگ گویش مازندرانی