جدول جو
جدول جو

معنی قبادخوره - جستجوی لغت در جدول جو

قبادخوره(قَ)
از توابع فارس است و از آثار قباد پسر فیروز میباشد. مرکز آن ارجان بوده که اکنون ویرانه است و بهبهان جانشین آن گردیده است. رجوع به فارس نامۀ ابن بلخی و رجوع به قباذخره شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بادخورک
تصویر بادخورک
پرنده ای به اندازۀ پرستو به رنگ خاکستری و حنایی
فرهنگ فارسی عمید
(خوَ / خُ رَ / رِ)
بادخور. مرضی است که از آن موی اسب بریزد. رجوع به بادخور شود
لغت نامه دهخدا
(خُ رَ / رِ)
دهی است از دهستان جلگۀ افشار بخش اسدآباد شهرستان همدان. در 6هزارگزی جنوب باختر قصبۀ اسدآبادو 3هزارگزی جنوب شوسۀ اسدآباد بکنگاور، در جلگه واقعست. هوایش سردسیر و دارای 837 تن سکنه میباشد. آبش از قنات، محصولش غلات، لبنیات، انگور، صیفی، توتون وشغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالی و جاجیم بافی است. راهش مالرو است که در تابستان میتوان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5) ، برگ گیاه خوّاءه. (منتهی الارب). برگ حوأه یعنی حنا. (اقرب الموارد). برگ حنا. (قطر المحیط) (ناظم الاطباء) ، آنچه اول می آید از گیاه. (منتهی الارب) (قطر المحیط). جوانه، اسیرک تازه و بهتر آن. (منتهی الارب). ورس و تازه ترین آن. (قطر المحیط) (ناظم الاطباء). رجوع به ورس شود، گوشت میان کتف و گردن، یقال: احمرت بوادر الخیل. (اقرب الموارد). و منه الحدیث: فرجع بها ترجف بوادره، و دو گوشت پاره است بالای رگ رغثای مردم و اسفل ثندوه. (منتهی الارب) (قطر المحیط) (ناظم الاطباء). ج، بوادر، تیزی شمشیر. (منتهی الارب) (قطرالحمیط) (آنندراج) ، کنارۀ تیر از جانب پیکان، یقال: اصابته بادرته السهم. (اقرب الموارد) ، سخن بی اندیشه. (منتهی الارب) (آنندراج). بدیهه. (قطرالحمیط) (اقرب الموارد). سخن گفتن بی اندیشه. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (رشیدی). حرف بی فکرو تأمل زدن. (جهانگیری) ، تندی و تیزی در کار. (ناظم الاطباء). تیزی در هر کار. (رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(خوَ / خُ رَ)
پرنده ای است حشره خوار و کوچک و پیوسته در پرواز میباشد و در حال پروازحشرات را شکار می کند. گویند غذای او باد است و اگر در جائی نشیند دیگر نتواند برخاست و بعضی گویند ابابیل همانست. (برهان) (آنندراج). مرغکی سیاه و کوچک و بیشتر در پرواز و از طیور مسافر و گفته اند که ابابیل همین مرغ است و آنرا بفارسی زازال نیز گویند. (ناظم الاطباء). پرستو. و رجوع به بادخور و بادخوار شود
لغت نامه دهخدا
کچلی و اطلسی سر، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ شِ کَ تَ / تِ)
شادخواره. شادخوار. (فرهنگ نظام). رجوع به شادخوار شود
لغت نامه دهخدا
(قُ خُرْ رَ)
یکی از دههای فارس است که قباد آن را آباد کرده است و معنای آن فرح قباد است. (معجم البلدان). رجوع به قبادخوره شود
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ)
دریچه ای باشد برای گذر باد خصوصاً در سقف خانه برای کسب باد. (آنندراج). دریچه ای که در بالای عمارت جهت تجدید هوا قرار دهند. (ناظم الاطباء). سوراخ و مدخل برای درآمدن هوا، سوراخی برای تجدید هوا. بادرو. بادگیر. منفذ. مجرای هوا. رجوع به بادگیر شود.
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ)
دهی است از دهستان مزرج بخش حومه شهرستان قوچان. در 13هزارگزی شمال خاوری قوچان و 11هزارگزی خاور شوسۀ عمومی قوچان و باجگیران واقعست. سرزمینی است کوهستانی با آب و هوائی معتدل و 391 تن سکنه. لهجۀ آنان کردی قوچانی میباشد. آبش از رود اترک و محصولش غلات انگور و شغل مردمش زراعت و مالداری و صنایع دستی اهالی قالیچه بافی و راهش مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ یِ قُ خوَرْ / خُرْ رَ)
یکی از پنج ولایت فارس است: کورۀ قبادخوره ارجان، در ابتدا قبادبن فیروز پدر کسری انوشروان بنا کرد و شهری بود بزرگ با نواحی بسیار، اما به روزگار فتورو استیلای ملحدان اباد هم اﷲ خراب گشت و هوای آن گرمسیر است و رودی عظیم که آن را نهر طاب گویند و منبع آن از حدود سمیرم است آنجا می گذرد زیر پول ثکان و بیرون از آن دیگر رودها و آبهای بسیار است و زمین آن جایگاه ربعی نیکو و از همه گونه میوه ها باشد و درختان خرما و بر خصوص انار ملیسی باشد سخت نیکو و مشمومات. (از فارسنامۀ ابن البلخی چ گای لسترنج ص 148). و رجوع به همان مأخذ ص 149، 150 و 151 و خورۀ قباد در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بادخورک
تصویر بادخورک
((خُ رَ))
پرستو
فرهنگ فارسی معین
از انواع پرندگان کوچک اندام صحرایی
فرهنگ گویش مازندرانی