جدول جو
جدول جو

معنی قبادبزن - جستجوی لغت در جدول جو

قبادبزن
(قُ بِ)
دهی جزء دهستان قهستان بخش کهک شهرستان قم. در 5000 گزی جنوب کهک، جنوب راه قم - اصفهان واقع و موقع جغرافیایی آن کوهستانی و سردسیر است. سکنه 650 تن. آب آن از قنات و محصول آن غلات، پنبه، قیسی و بادام و شغل اهالی زراعت و عده ای برای عملگی به تهران و قم میروند. صنایعدستی اهالی کرباس بافی است. راه آن در 3هزارگزی راه فرعی کهک به کرمجگان و این دوهزار گز مالرو است. مزارع آن باغ تره و چنارک و باقرآباد و لاردنچه و رجه است. کورس آبادجزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بادبان
تصویر بادبان
پرده ای که در کشتی بادی نصب می کنند برای استفاده از قوۀ وزش باد جهت حرکت دادن کشتی، خیمۀ کشتی، شراع، گریبان، سرآستین
بادبان اخضر: بادبان سبز، کنایه از آسمان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادبزن
تصویر بادبزن
وسیله ای برای به حرکت در آوردن هوا و ایجاد باد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادبیزن
تصویر بادبیزن
بادبزن، وسیله ای برای به حرکت در آوردن هوا و ایجاد باد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادبز
تصویر بادبز
پاییز، فصل خزان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بابزن
تصویر بابزن
سیخ آهنی یا چوبی که گوشت را به آن بکشند و روی آتش کباب کنند، سیخ کباب، برای مثال تا سحر هر شب چنان چون می تپم / جوزۀ زنده تپد بر بابزن (آغاجی - شاعران بی دیوان - ۱۹۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادزن
تصویر بادزن
بادبزن، وسیله ای برای به حرکت در آوردن هوا و ایجاد باد
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
فصل خزان. (فرهنگ اسدی خطی نخجوانی). تیر. (فرهنگ اسدی خطی نخجوانی). پائیز. خریف. رجوع به بادبیز شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
همان بادبزن است. (شرفنامۀ منیری). مروحه که در بعض بلاد هندوستان بیجنا خوانند. کلیم گوید:
ما را ز کف اختیار رفته
جز باد بدست بادزن نیست.
تا رود در خواب راحت نرگس جادوی او
نالۀ من بادزن شد زلف او را بادکرد.
(از آنندراج).
مروحه و هر چیزی که بدان باد زنند. (ناظم الاطباء) :
برگ خرمایم که از من بادزن سازند خلق
باد سردم در لب است و ریزریز اجزای من.
خاقانی.
بارگی از شهپر جبریل ساخت
بادزن از بال سرافیل ساخت.
نظامی.
شود مرغ دلم تا زآتش رخسار او بریان
دو مژگان بابزن سازد دو گیسو بادزن دارد.
قاآنی.
رجوع به بادبزن و بادبیزن و بادزنه و فرهنگ رشیدی و فرهنگ شعوری ج 1 ورق 179 شود.
لغت نامه دهخدا
(زَ)
آهنی بود دراز که مرغ بدان بریان کنند و گوشت نیز و غیر اینها. (لغت فرس چ اقبال ص 385). تشت آهنین بود که گوشت برو بریان کنند. (لغت فرس چ هرن ص 105). سیخ کباب را گویند مطلقاً، خواه آهنی باشد، خواه چوبی. (برهان) (آنندراج). گردنا. بمعنی سیخ کباب گفته اند که مرغ و بره بر او کباب کنند. (انجمن آرا). سیخ آهن و چوب که بر آن مرغ بریان کنند و آنرا چلوچوب و جلوچوب نیزگویند. آهن دراز که مرغ و گوشتهای دیگر بر آن کشیده و بر آتش بریان کنند. (سروری). سیخ آهنین باشد که بر آن کباب گردانند مرغ و غیر آنرا. (اوبهی). سیخ بودکه مرغ بر او بریان کنند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). سیخ کباب بود. (جهانگیری). سیخ آهن و چوب که بدان مرغ و گوشت بریان کنند و آنرا چلوچوب گویند. بتازیش سفود خوانند. (شرفنامۀ منیری). سیخ که بر آن کباب بریان کنند. (از رشیدی و سروری) (غیاث). سفود. منضاج. مفئاد. مفأده. مفئد. (منتهی الارب) :
تا سحر هر شب چنان چون می طپم
جوزۀ زنده طپد بر بابزن.
آغاجی (از لغت فرس چ اقبال ص 385).
دل نرم کن بآتش و از بابزن مترس
کزتخم مردمانت برون است پر و بال. (کذا)
کسائی.
چنان بد کزان لشکر نامدار
سواری نبود ازدر کارزار
که او را بنیزه برافراختی
چو بر بابزن مرغ برساختی.
فردوسی.
ز زینش جدا کرد و برداشتش
چو بر بابزن مرغ برگاشتش.
فردوسی.
قلون گشت چون مرغ بر بابزن
بدیدند لشکرهمه تن بتن.
فردوسی.
چو آتش پراکنده شد پیلتن
درختی بجست ازدر بابزن.
فردوسی.
تو شادمانه و آن که بتو شادمانه نیست
چون مرغ برکشیده بتفسیده بابزن.
فرخی (از لغت فرس چ هرن ص 105 و چ اقبال ص 385).
سر بابزن در سر و ران مرغ
بن بابزن درکف دلبران.
منوچهری.
ارغوان بر طرف شاخ تو پنداری راست
مرغکانند عقیقین زده بر بابزنا.
منوچهری.
گردان در پیش روی بابزن و گردنا
ساغرت اندر یسار باده ات اندر یمین.
منوچهری.
همی برگشت گرد قطب جدّی
چو گرد بابزن مرغ مسمن.
منوچهری.
برطراز آخته پویه کند چون عنکبوت
بر بدستی جای بر جولان کند چون بابزن.
منوچهری.
برکرده پیش جوزا و ز پس بنات نعش
این همچو باد بیژن و آن همچوبابزن.
عسجدی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی).
سنان نیزه گفتی بابزن بود
براو بر، مرغ، گرد تیغزن بود.
(ویس و رامین).
کی عجب گر با تو آید چون مسیح اندر حدیث
گوسفندان کشته از معلاق و مرغ از بابزن.
کمال عزی (از لغت فرس چ اقبال ص 385).
بر آن آهنی نیزۀ یل فکن
زد آن گور چون مرغ بر بابزن.
(گرشاسبنامه).
تن بدو دادم چنین تا گوشتم
خورد و اکنون می بسوزد بابزن.
ناصرخسرو.
معلقست و گرفتار و عاجز و گردان
دل عدوت ز بس کاندران فریب و فن است
گهی چو مرغ هوا و گهی چو مرغ بدام
گهی چو مرغ قفس گه چو مرغ بابزن است.
امیرمعزی.
شاد باش ای عندلیبی کز پی وصفت همین
مرغ بریان طوطی گویا شود بر بابزن.
سنائی.
کلک او بابزن نگشت و نکرد
به مثل پشه ای به ظلم کباب.
سوزنی.
شود سنانش چون بابزن ز آتش حرب
بجای مرغ مبارز شده در او گردان.
سوزنی.
در میان آتش کین روز حرب و کارزار
خصم او چون مرغ باشد رمح او چون بابزن.
سوزنی.
تنگدل مرغم گرم بر بابزن کردی فلک
بر من آتش رحم کردی بابزن بگریستی.
خاقانی.
تیشه در بیشۀ بلا بردی
هر سر شاخ بابزن کردی.
خاقانی.
تا اگر پران شود کوی تو سازد آشیان
یا اگر بریان کنی زلف تو باشد بابزن.
خاقانی.
مرغ سحر تشنیعزن بر قتل مرغ بابزن
مرغ صراحی در دهن تریاق غمها داشته.
خاقانی.
نکردی یکی مرغ بر بابزن
کارسطو نبودی بر آن رای زن.
نظامی.
آتش مرغ سحر از بابزن
بر جگر خویش نمک آب زن.
نظامی.
چو مرغ پروره مغرورخصمت آگه نیست
از آنکه رمح غلامان تست بابزنش.
شهاب سمرقندی.
اعظم جمال دنیی و دینست آنکه هست
جان عدو چو بسمل و رمحش چو بابزن.
شمس فخری.
لغت نامه دهخدا
ده کوچکی است از دهستان گاوکان بخش جبال بارز شهرستان جیرفت، در 12هزارگزی جنوب خاوری مسکون و 125هزارگزی شمال راه مالرو کروک به سبزواران واقع است و8 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
پرده ای باشد که بر تیر کشتی بندند، (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا)، جامه ای که در رخ باد در جهاز و کشتی بندند از جهت سرعت سیر، (شرفنامۀ منیری)، تیر که بوقت جستن باد در کشتی راست دارند و جامه بر آن آویزند تا در رفتن خطا نکند و بشتاب رود، (صحاح الفرس)، جل ّ، شراع، قلع، (منتهی الارب) :
سخن لنگر و بادبانش خرد
بدریا خردمند چون بگذرد،
فردوسی،
چو هفتاد کشتی برو ساخته
همه بادبانها برافراخته،
فردوسی،
چو ملاح روی سکندر بدید
بجست و سبک بادبان برکشید،
فردوسی،
این یکی کشتی است کو را بادبان
آتش است و خاک تیره لنگر است،
ناصرخسرو،
اندرو غواص فکرت گوهر آورده بکف
اندرو ملاح دولت برکشیده بادبان،
معزی (از آنندراج)،
دامنش بادبان کشتی شد
گر گریبانش تر شود شاید،
خاقانی،
از سر زانو کشتی و ز دامان لنگر
بادبانشان ز گریبان بخراسان یابم،
خاقانی،
ازین پس بادبان ابر در خون آشنا کردی
اگر حکم شهنشاهی فرونگذاشتی لنگر،
(از سندبادنامه ص 16)،
فلک برکرد زرین بادبانی
نماند از سیم کشتیها نشانی،
نظامی،
چو شد پرداخته آن نامۀ شاه
ز شادی بادبان زد بر سر ماه،
(منسوب به نظامی)،
کنون چه چاره که در بحر غم بگردابی
فتاده زورق صبرم ز بادبان فراق،
حافظ،
لغت نامه دهخدا
(قُ)
قریه ای بر یکی از شاخابه های جیحون از اعمال بلخ است و مولد ناصرخسرو علوی بدان جا بود. امروز نیز قبادیان نام خره ای است در همان محل در شمال شرقی بلخ نزدیک ترمذ و نیز قریه ای به همین نام در اطلس های فعلی در ماوراء جیحون رسم شده است:
تا تو به صدر ملک نشستی قبادوار
هرگز به راه نخشب و راه قبادیان...
فرخی.
رجوع به قباذیان شود
لغت نامه دهخدا
(بِ زَ)
بادبیزن. مروحه. بادزن. بادکش. رجوع به بادبیزن شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
بادزن را گویند و بعربی مروحه خوانند. (برهان) (ناظم الاطباء). منفض. (منتهی الارب). بمعنی بادشکن که بعربی مروحه باشد. (آنندراج). مروحه. (دهار). بادبزن. بادبیزان. بادزنه. آنچه از جامه و برگ خرما و نی سازند و بدان باد کنند (ظ: زنند) و آنرا بادکش و بادزن و بادزنه نیز گویند، بتازیش مروحه خوانند. (شرفنامۀ منیری) : و از وی (از ترمذ) صابون نیک و بوریای سبز و بادبیزن خیزد. (حدود العالم).
بر کرده پیش جوزا وز پس بنات نعش
این همچو بادبیزن و آن همچو بابزن.
عسجدی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی).
ز هر سو یکی بادبیزن زبر
فروهشته از پرّ طاوس نر.
اسدی (گرشاسب نامه).
... بادبیزنی و پرویزنی بیاورد و آب بر بادبیزن میفشاند از بادبیزن و پرویزن بر مثال باد و باران می آمد. (سندبادنامه ص 96).
شیرین بدر نمیرود از خانه بی رقیب
داند شکر که دفع مگس بادبیزنست.
سعدی.
شیرین بضاعت بر مگس چندانکه تندی میکند
او بادبیزن همچنان در دست و می آید مگس.
سعدی (طیبات).
چو بادبیزن و مسواک داشت حکم علم
بشد سجادۀ زردک بمرشدی اشهر.
نظام قاری.
لغت نامه دهخدا
تصویری از بابزن
تصویر بابزن
سیخ کباب خواه آهنی باشد یا چوبی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قبادیان
تصویر قبادیان
کواتان کوادان نام شهری در خراسان بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادزن
تصویر بادزن
باد بزن، پنکه، کولر، چیزی که برای سرد کردن هوای اتاق بکار رود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قبادان
تصویر قبادان
کواتان کوادان نام شهری در خراسان بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
بادزن مروحه بادکش و آن شامل چند نوع است: بادبزن برقی بادبزن دستی و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادبز
تصویر بادبز
فصل خزان تیر پاییز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادبان
تصویر بادبان
پرده ای است که بر تیر کشتی می بندند، خیمه کشتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادبان
تصویر بادبان
پارچه ای که به دکل کشتی بندند تا با وزیدن باد کشتی به حرکت درآید، شراع، آستین، گریبان، قبا، کنایه از آدم سبکسری که با مردم موأنست کند، پیاله، ساغر، پس و پیش گریبان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بابزن
تصویر بابزن
((زَ))
سیخ کباب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بادبز
تصویر بادبز
((بَ))
بادوز، پاییز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بادبزن
تصویر بادبزن
((بِ زَ))
بادبیزن، بادزن، مروحه، آنچه که بدان باد زنند و آن شامل چند نوع است، بادبزن برقی، بادبزن دستی و غیره
فرهنگ فارسی معین
شراع، سفینه، کشتی، جیب، گریبان، سرآستین
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سیخ کباب، سیخ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تعبیر خواب بادبزن 1ـ دیدن بادبزن در خواب، علامت آن است که در آینده نزدیک خبرهایی خوب و حیرت انگیز به دست شما خواهد رسید. 2ـ اکر دختری خواب ببیند با باد بزن خود را باد می زند، نشانه آن است که با افراد جدیدی آشنا خواهد شد. اگر خواب ببیند بادبزن کهنه ای را گم می کند، نشانهآن است که نامزد او خواستار زنی دیگر خواهد شد -
فرهنگ جامع تعبیر خواب
بادبان
فرهنگ گویش مازندرانی
باد بزن دستی
فرهنگ گویش مازندرانی